ایستگاه آخر
سوار تاکسی میشوم. در صندلی عقب، مرد میانسالی پهلویم مینشیند. او از همان لحظات اوّل، مُدام سرفه میکرد؛ طوری که امان مرا برید. راننده هم ناراحت شد. هنوز به مقصد نرسیده بودیم که ناگهان سرش روی شانههایم افتاد.
دستپاچه شدم. راننده گفت: «آقا! ببین در جیبهایش قرصی، دوایی، چیزی پیدا میکنی؟»
با اکراه دست در جیب بغلش کردم. قرص و دوایی نبود؛ امّا کارت ویزیتی را، در لای انگشتانم احساس کردم.
آن را درآوردم. رویش نوشته بود:
(محسن... جانباز شیمیایی)
من گفتم:خدایا! تو مرا ببخش!
بیژن غفاریساروی- ساری
پرواز کبوتر ذهن
سر کلاس درس که مینشینی تازه کبوتر ذهنت به پرواز درمیآید.
معلم شروع میکند: «به نام خداوند جانآفرین.»
اما تو در ذهنت به خودت میگویی: «احسنت و آفرین! عجب موجود باهوشی! چه نابغهای!» و به عالم رؤیا سفر میکنم.
همینطور که روی ابرها سیر و سفر میکنم و به همه امضا میدهم، برای تشکر از دوستداران خود دستی تکان میدهم و میگویم: «ممنون! سپاس! من به همهی شما تعلق دارم!»
صدای گنگ و مبهمی به گوشم میرسد: «شهبازی شهـ...بازی!» و ضربهای محکم به پهلویم میخورد. رشتهی افکارم پاره میشود. این گستاخ کیست که...
با خشم از جا بلند میشوم. خندهی بچهها مرا به خود میآورد. خانم معلم با خشم و فریاد علم را میآموزد و رگبار لغات در هوا در رفت و آمد است.
برای بیداری به خوابرفتگان به میز میکوبد و داد میکشد: «شهبازی! حواست کجاست؟ تو عالم هپروتی؟» و من از اوج ابرها به زمین میافتم.
صغری شهبازی- قم
ارسال نظر در مورد این مقاله