محبت

اما از محبت گفتم که بانی خیر شد.

محبت بین ما کار خدا بود

از آن‌جا من خدا را می‌شناسم

عشق و محبت، این دو کیمیاگر زمان و انسان چنان بین من و تو محبوس شده که انگار محکوم به حبس ابد است و هیچ چیز نمی‌تواند آن را از ما جدا کند. هرگاه تو را می‌آزردم چنان بی‌قرار بودم که فرصتی بیابم تا دوباره آبشار مهرت را بر من سرازیر کنی و مرا ببخشی. شرمندگی این عذرخواهی را همیشه به جان می‌خریدم تا در این بازار، رضایت تو را خریداری کنم؛ اما نه با پول، بلکه با پشیمانی؛ چیزی که می‌گفتی خوب نیست؛ اما اگر به اندازه‌ باشد زندگی‌ساز است. وقتی پشیمان می‌شدم می‌فهمیدم چگونه زندگی می‌سازد؛ و اگر سطحی باشد چگونه سقف زیبا را ویران می‌کند، و زندگی‌ای که سقف نداشته باشد جایگاه تمدن، عشق، ایمان و معنویت نیست.

مادرم جاودانه‌ترین سپاس‌ها تقدیم تو باد که زیباترین چیزها لایق عاشق‌ترین انسان‌هاست، و عاشقی چون تو ثابت‌قدم در عشق نیافتم که این سپاس را نثارش کنم. پس سر خم کردم و بوسیدم دست مهربانت را که بدان نوازشم می‌نمودی ای مادر!

زهرا عباسیان

 

 

 

 

 


گریه‌ی بی‌صدا

دوباره امشب دلم هوای تو را کرده. نمی‌دانم چه بگویم و از چه حرف بزنم. همیشه با تکرار تکرار شده‌ها خسته‌ات کردم. مثل کویری شده‌ام که بارانی بر آن نمی‌بارد؛ خشک و بی‌جنب و جوش.

راستش را بخواهی، دیگر دلم نمی‌خواهد روی زمین باشم. چه می‌شد اگر مرا با خود به آسمان می‌بردی؟ آخر من که جای زیادی از آسمانت را نمی‌گیرم. تازه، تو هفت آسمان زیبا داری، چه می‌شود اگر بگذاری من در یکی از آن‌ها زندگی کنم.

زندگی روی زمین خیلی سخت است. این‌جا به دور و برم که نگاه می‌کنم سیاه است، و چراغ‌های نورانی و سفید، آخرین نفس‌های‌شان را می‌کشند. چشم‌هایم از این همه دود و سیاهی می‌سوزد.

هراس دارم این سکوت تلخ بشکند و خالقان سکوت عصبانی شوند. می‌خواهم بی‌صدا گریه کنم؛ چون دیگر جز تو کسی گریه‌ی بی‌صدایم را نخواهد شنید.

راستی، این روح خسته‌ی من است که برایت گریه می‌کند یا چشمانم؟

شکوفه سبکرو

 

 

 


اشک آسمان

دیشب سخت دل آسمان گرفته بود. ماه را هم در آغوش خود پنهان کرده بود. آسمان دیشب تا صبح، برف گریست. گله می‌کرد. خب، هیچ دلی خالی از حرف نیست. حرف دل او را حالا می‌شود فهمید. حالا که روی طبیعت، خدا رنگ سفید پاشید. وقتی نقاش طبیعت روی بوم پاک و سفید، شوق روییدن دانه را در دل خاک کشید، وقتی دانه‌ی برف روی دانه‌های دیگر می‌نشست به آرامی، تو از آن فضاهای زیبا، جایی شاعرانه‌تر نمی‌یابی. شاید دیشب اشک آسمان از شوق بود! او بارها شاهد این زیبایی‌ها از بالا، از اوج بود.

زهرا مظفری- کاشان

 

جای من در گوشه‌ای از قلب تو

پرنده‌ی خیالم به هر سو پرواز می‌کند و مرا از حقیقت دور می‌سازد. حقیقتی که اگر آن را باور داشته باشم وجودم را همچون خاکستر برفراز آسمان‌ها پراکنده خواهد کرد. مرغ اسیر من در قفسی زندانی است. نگاه خیسم به دوردست‌ها خیره می‌شود و در رؤیای خود دنبال تو می‌گردد؛ تویی که نمی‌دانم برایت خاطره شده‌ام یا هنوز در خاطرت هستم!

در اوج نیلگون چشمانم همواره تصویر خودت را خواهی دید. من رهگذری هستم که خیلی سخت به بهار قلب تو وارد شدم؛ ولی تو چه آسان از خزان زندگی من عبور کردی و مرا ندیدی که چشم‌انتظار تو بودم. تو درهای قلبت را رفته‌رفته به روی من بستی و اجازه ندادی که گوشه‌ای از قلبت جای من باشد. از آن روز به بعد پناهگاهم تک‌درخت تکیده‌ای شد که هر لحظه کمر خم می‌کند.

اگر خواستی روزی بیایی و به چشمان تاریکم نوری دوباره ببخشی برای من دریچه‌ای بیار که از آن به ازدحام کوچه‌ی خوش‌بختی بنگرم. آه خدای دل‌تنگی‌ها، ای پناه لحظه‌هایم، طناب مهر من نسبت به تو هرگز گسستنی نیست و هیچ حادثه‌ای آن را از بین نخواهد برد!

اگر روزی از کنار جنازه‌ام عبور کردی، فقط برای لحظه‌ای سکوت کن و ببین که دلم همواره تو را صدا می‌کند. من صبوری را از تو یاد گرفتم و باید با طوفان سختی‌ها مقابله کنم.

من سخت تو را یافتم و نخواهم گذاشت دست سرنوشت به آسانی ما را از هم جدا کند.

الهام کوشش‌دوست‌- 18 ساله‌- مرند

CAPTCHA Image