ماه خوبیها
سفیدی آسمان داشت جای خود را به شب میداد و کمکم شب میشد. ماه هم جلای خود را به دست آورده بود و میدرخشید. برگها با آهنگ باد نوازش میشدند و باران میآمد. من باز هم احساساتی شده بودم و پلهها را دوتا یکی پایین میرفتم تا یکبار دیگر برای به دستآوردن ستارهها تقلا کنم. ماه رمضان بود. ماهی که میگویند زیباست و پر از زیبایی. بانگ ربّنا چه زیبا بود و از همه زیباتر باران با آن شفافیت و پاکیاش. روزه بودم. روز اوّل ماه رمضان بود و روز اوّلی بود که روزه بودم؛ 9 ساله و کوچک. سفرهی افطار چیده شده بود و همه دور آن جمع بودند؛ ولی من در حیاط میچرخیدم و بالا و پایین میپریدم. پرندهها هم انگار روزه بودند! با سرعت پرواز میکردند تا افطار با بچّهها باشند. مورچهها گوشهی دیوار دور یک غذای خوشمزه جمع شده بودند و با اشتها افطار میکردند. کرمها گوشهی باغچه در هم میلولیدند و با باران خود را سیراب میکردند. زمان افطار فرا رسیده بود و من دستانم را بالا بردم و چرخیدم. باران شدیدتر شد. میخواستم فریاد بزنم و بگویم که خدایا برای این همه خوبی ممنون، امّا خوشحالیام را قورت دادم و به هوا پریدم تا شاید از اینهمه شور و نشاط تخلیه شوم. روز اوّلی بود که روزه میگرفتم. دستان کوچکم عروسکم را در آغوش کشیده بود و چشمانم برای پیدا کردن ستارهها ابرها را پاره میکرد و آسمان را میکاوید؛ ولی انگار ستارهها هم برای افطار کردن رفته بودند! لب باغچه نشستم، دستانم را دراز کردم و گفتم: «خدایا شکرت برای این قطرههای کوچک، برای این افطار بزرگ!» آن شب زیر مهتاب برای همهی کسانیکه گوشهی خیابان زیر پتوی پشمی غبار گرفتهای دستهای خود را برای سکهای پول و تکهای نان دراز کرده بودند دعا کردم. آن روز اوّلین روز ماه خوبیهای زندگی من بود و من افطارم را با باران آغاز کردم. من و عروسکم که هر دو روزه بودیم، دهانمان به سوی آسمان بود و چشمانمان دنبال ستارهها. آن روز مادر و پدرم برای روز اوّل عبادتم به من یک خرس هدیه دادند؛ خرسی که با عروسک کوچولویم رفیق شد، و امروز من 13 سالهام. اولین روزه از ماه خوبیها و من بالای پشت بام، میان دودکشها، دو عروسک به بغل، با باران، روزهام را باز میکنم. امروز دستانم بزرگتر شده. دیگر برای ستارهها در تقلا نیستم. امروز من باز هم روزهام و من باز هم دستانم برای آغوش ستارهها باز است و برای همهی کسانیکه آشیانهی مقواییشان با باران خراب شده دعا میکنم.
من امروز در اصل همان کودک 9 سالهام. دستانم بزرگتر شده و با قد بلندم به ستارهها نزدیکترم؛ ولی قلبم همیشه همان قلب است؛ سرشار از ستارهها، و هنگامی که گرسنه میشوم خوراکم ستارههاست. فردا انگار عید ستارههاست و 30 روز خوب گذشت! بازهم همهی ما، همانیم؛ همان کودک 9 سالهی عروسک به بغل که سفرهی افطارش آسمان است و غذاهایش طعم ستاره میدهند، و انگار بعد از این 30 روز قلبمان مثل ستاره چشمک میزند!
یک ماه خوبیهای دیگر هم گذشت و ما هنوز هم ستارهها را از آسمان نچیدیم.
به امید روزیکه همهی ستارههای آسمان بهشت، مال ما باشد!
مرجان رستمیان- مشهد
نمنم باران
دوباره شب شده؛ مثل دیشب؛ مثل همهی شبهایی که گذشت. امشب مثل بقیهی شبهاست؛ چون این شب هم گذشتنی است. راستی یادم رفت سلام بدهم. امّا اصلاً نگران نیستم؛ چون میدانم تو بخشندهترین بخشندگان هستی؛ همانطور که خودت گفتهای.
راستی اینجا باران تندی میبارد؛ آنقدر تند که درختان بلوط گریهیشان گرفته است. مگر تو دوست داری که آنها گریه کنند؟ همانهایی که سنجابها صبحها به امید یافتن بلوطی رسیده روی آنها جستوخیز میکنند. بهراستی چه رازی پشت این لحظات است؟ سخت در کار این دنیا ماندهام.
ولی هر چه هست من باز هم خوشحالم. میدانی چرا؟ آخر من چیزی دارم به زلالی یک عشق پاک است... به لطافت نمنم باران...
من تو را دارم؛ تو که نمنم باران را خودت به من هدیه دادی.
شکوفه سبکرو- گنبدکاووس
باران بارید و میبارد
یه کمی دورتر از اینجا که تو ایستادهای، کوچهای است؛ کوچهای باریک با دیوارهای کاهگلی. هرچند متر، دری چوبیای است. پشت دیوارهای کوتاه، درختان بلند گردو، کاج و زردآلو و قیسی است و یا درختچههای انگور، که با برگهای پهن خود روی دیوارها تکیه کرده و خستگی در میکنند. در ته همین کوچه، باغی بزرگ است و در ته باغ پردرخت، کلبهای.
داخل کلبه را که نگاه کنی، آدمی را میبینی. بله، آدمی که به صندلی تکیه داده و صدای غژغژ آنرا درمیآورد. عصبانی، شاید ناراحت، شاید گریان، حالش را نمیفهمی. باد با آمدنش در کلبه را نیمهباز کرده و او به در زل زده. هوس رفتن به سرش میزند. به سوی در شتابان میرود. از پلههای چوبی پایین میآید. صدای غژ آنها را هم درمیآورد. روی سنگریزهها زانو میزند. بله، الآن حالش را میفهمی. او گریه میکند، اشک میریزد، زاری میکند و بلند فریاد میزند: «خدایا! خدایا! خدای من! تو خود میدانی که من چهها کردهام. تو خود میدانی گُنهکارم. تو میدانی، میدانی قلبم تیره است. تو بخشندهای، تو خدایی، تو مرا ببخش. خدایم! صدایم را میشنوی؟ مرا ببخش. بگذار بارانت روی من ببارد. بگذار تا آلودگیهایم را بشوید و با خود ببرد. خدایا! من تو را فراموش کردهام؛ اما تو هرگز فراموشم نکرده و نمیکنی. پس این بندهی خطاکار را بیامرز.»
باران بارید و میبارد. تو چرا هنوز اینجا ایستادهای. آری تو تو نیازی به خیس شدن نداری. بگذار او خیس شود. فقط یادت باشد، آن یگانهی معبود را فراموش نکن.
فاطمه مظفری- کاشان
ارسال نظر در مورد این مقاله