نویسنده
افسانهای از کشور نپال
در روزگاران بسیار دور، در ساحل رودخانهای، مرد قایقرانی زندگی میکرد. نام او «سوکهی» بود. او هر روز قبل از طلوع آفتاب با آب رودخانه دست و صورتش را میشست و قایقش را به آب میانداخت. او با قایقش مردم را از رودخانه رد میکرد و زیرلب زمزمه میکرد: «قایقران! قایقران! ما را با قایق از این آب خروشان عبور ده!» زمانی که قایق «سوکهی» همراه با امواج آب بالا و پایین میرفت، او خوشحال میشد و تندتر پارو میزد. «سوکهی» از این کارش، روزانه 5-7 روپیه درآمد داشت. او ماهیگیری هم میکرد. 2-3 روپیه هم از این طریق کاسب بود. بجز اینها، او مالک کمی زمین نیز بود که روی آن گاهی کار میکرد. محصول این مزرعهی کوچک، نیاز او و خانوادهاش را تأمین میکرد. زن و برادرزنش کمک میکردند. زنش «لاچ هی» کارهای خانه را انجام میداد و در کارهای مزرعه کمکش میکرد. برادرزنش نیز در ماهیگیری کمک دستش بود.
«سوکهی» پسر کوچکی داشت، و چون خودش بیسواد بود دلش میخواست پسرش به مدرسه برود و درس بخواند. بنابراین سخت کار میکرد تا پولی پسانداز کند و پسرش را به مدرسه بفرستد.
***
«سوکهی» از وقتی به شهر رفت از این رو به آن رو شد. او دیگر «سوکهی» سابق نبود. لباسهای سادهاش را دور انداخته و با ظاهری کاملاً متفاوت به خانه آمده بود. چند روزی را از خانه بیرون نرفت، و وقتی سرانجام حوصلهاش سرآمد، با لباسهای جدیدش شروع به قدم زدن در اطراف خانهاش کرد. حالا او به همهچیز به دید تحقیر نگاه میکرد. «لاچ هی» از رفتار شوهرش سردر نمیآورد. در روزهای اول فکر میکرد چون او تازه از شهر برگشته و خسته است باید چند روزی را استراحت کند؛ اما مدتها گذشت و سوکهی عوض نشد. سرانجام لاچهی به شوهرش گفت: «هی مرد! تو را چه میشود؟ دیگر آن سوکهی سابق نیستی. چرا تن به کار نمیدهی؟»
سوکهی همانطور که با تحقیر به اطرافش نگاه میکرد گفت: «لاچ هی! تو باید تمام چیزهای ساده و قدیمی را دور بیندازی. از حالا به بعد ما دیگر ساده زندگی نخواهیم کرد. وقتی به اندازهی کافی پول و ثروت داریم، پس باید شاد و بیخیال باشیم.» و باغرور و اطمینان افزود: «از حالا به بعد، تو در خانه مینشینی و دست به سیاه و سفید نمیزنی. این معنی ندارد که زن در مزرعه کار کند. ما باید تا جا دارد از زندگیمان لذت ببریم.»
«لاچ هی» حرفهای شوهرش را قبول نداشت؛ اما در آن لحظه چیزی نگفت و به انتظار آینده نشست. فردای آن روز، «سوکهی» مردی را اجیر کرد تا روی قایقش کار کند. کشاورزی و ماهیگیری را هم بوسید و گذاشت کنار. او تمام روز گردش میکرد، میخورد و مینوشید و بیکار میگشت.
به این ترتیب، یک سالی گذشت تا تمام پساندازشان ته کشید؛ به نحوی که حتی پولی برای تهیهی غذا و سیرکردن شکمشان نداشتند. آنچه از قایقرانی هم به دست میآمد بسیار ناچیز بود. به مرور، پول ماهیگیری هم قطع شد. «سوکهی» نصف مزرعهاش را فروخت و پول آن را هم خرج کرد. مردی که نصف مزرعه را خریده بود با تمام توان روی زمین کار میکرد. محصول زمین او بسیار خوب و زیاد میشد؛ اما محصول زمین «سوکهی» حتی ارزش برداشت هم نداشت. از طرف دیگر، پسرشان به سرعت رشد میکرد و زمان مدرسه رفتنش نزدیک میشد. برادر زنش هم به خدمت نظام رفت و به این ترتیب «سوکهی» کاملاً تنها و محتاج شد.
***
یک روز، یکی به در کوبید. وقتی «سوکهی» در را باز کرد، در کمال تعجب بهترین دوستش را پشت در دید. از دیدن او رنگش پرید و سر جا خشکش زد. سعی کرد چیزی بگوید، اما زبان در دهانش نمیچرخید. سرش گیج میرفت و چشمهایش تار میدیدند. درحالیکه با قدمهایی لرزان بهترین دوستش را به طرف اتاق هدایت میکرد، با خود میاندیشید: «حالا چگونه میتوانم وضعم را برایش توضیح بدهم؟ چگونه میتوانم به طور شایستهای ازش پذیرایی کنم؟»
«سوکهی» بارها به خانهاش رفته و به بهترین وجهی پذیرایی شده بود. هر دفعه «سوکهی» به او گفته بود: «حتماً پیشمان بیا. مطمئن باش از تو پذیرایی جانانهای خواهیم کرد.»
در این حال ناگهان فکری به نظرش رسید. نزد زنش رفته و با غم و بدبختی گفت: «بیا وانمود کنیم داریم با هم دعوا میکنیم. وقتی صدایمان بلند شود و او بشنود تو داری گریه میکنی، حتماً از اینجا خواهد رفت، و وقتی او برود آبرویمان حفظ خواهد شد.»
«لاچ هی» با دیدن درماندگی و بیچارگی شوهرش دلش سوخت و به ناچار پذیرفت. لحظاتی بعد سوکهی گلویش را صاف کرد و با صدای بلند سر «لاچ هی» داد کشید: «همهاش تقصیر توست. من از دستت اصلاً آسایش ندارم. زود باش از خانهام برو و دیگر هرگز برنگرد و...»
صدای «سوکهی» چنان بلند بود و چنان داد میکشید که تمام اهالی صدایش را میشنیدند. لاچ هی نیز با تمام وجود و از ته دل گریهی ساختگی میکرد و دلیل میآورد. دوست سوکهی که سر و صدایشان را میشنید چندین و چند بار صدایشان زد؛ اما زن و شوهر خود را به نشنیدن میزدند. دوست «سوکهی» با تعجب به محوطهی بیرون خانه رفت و شروع کرد به فکر کردن.
مدتی بعد، سوکهی و زنش از اتاق آمدند بیرون، و چون او را ندیدند به هم گفتند «حتماً او رفته است.» اما هنوز حرفشان تمام نشده بود که ناگهان در باز شد و دوست «سوکهی» در آستانهی در ظاهر شد.
«سوکهی» از خجالت سرش را پایین انداخت و لحظهای آرزو کرد که کاش زمین دهان میگشود و او را میبلعید!
دوستش قدمی جلو گذاشته و گفت: «احتیاجی نیست چیزی را از من پنهان کنی. من خودم متوجه همهچیز شدهام. من که فقط دوست روزهای خوشت نیستم. حالا هم میخواهم بهت کمک کنم. پس آرام باش و بیا تا در مورد مشکلاتت حرف بزنیم.»
***
زمانی که «سوکهی» ماجرایش را برای دوست خود تعریف کرد، او گفت «حالا خوب گوش کن، ببین چه میگویم. تو باید هر روز صبح زود از خواب بیدار بشوی و سه کار را انجام دهی: اول، هفت بار مسیر رودخانه را با قایقت طی میکنی. در مرتبهی هفتم، یک پرندهی طلایی را خواهی دید. آن پرنده متعلق به تو میشود. دوم، این پرنده با یک ماهی طلایی دوست است. تو باید آنقدر در رودخانه تور بیندازی تا که آن ماهی را صید کنی. سوم، هر روز باید زمینت را بیل بزنی تا تخم طلایی را که آن پرنده در زمین تو پنهان کرده بهدست آوری.
اگر تمام این کارهایی را که گفتم با دقت و صبر انجام دهی، تمام آن سه گنجینهی طلایی را به دست خواهی آورد؛ اما به شرطی که تا به دست آوردن آنها، به هیچوجه دست از کار نکشی. در ضمن باید به من قول مردانه بدهی.»
***
صبح روز بعد، با اولین بانگ خروس، «سوکهی» از خواب بیدار شد و با چشمانی پفکرده به شوق گرفتن پرندهی طلایی با عجله راهی رودخانه شد. او هفت بار مسیر رودخانه را با قایق رفت و هربار تورش را به آب انداخت. بعد از آن به مزرعه رفت و تا جایی که نفس داشت بیل زد. به این ترتیب او روزها و روزها آن سه کار را تکرار کرد؛ اما متأسفانه هرگز پرندهی طلایی را ندید، ماهی طلایی به تورش نیفتاد و تخم طلایی را در مزرعهاش پیدا نکرد. سوکهی متوجه شده بود مرد قایقران زیاد دل به کار نمیدهد، اما از زمانی که خود صبح زود به سراغ قایقش میرفت، او هم به موقع میآمد، و به همین دلیل درآمد بیشتری از قایقش بهدست میآورد. مزرعهی «سوکهی» دوباره حاصلخیز میشد و او چون گذشته در آن گندم میکاشت.
***
پاییز و زمستان آمدند و رفتند، اما سوکهی هرگز موفق نشد آن سه گنجینهی طلایی را به دست بیاورد. حالا جشن «داشین»(1) داشت نزدیک میشد و برادر «لاچ هی» با هدایایی به دیدنشان آمده بود. مردم هم با خوشحالی به استقبال جشن میرفتند.
روز اول جشن، دوست «سوکهی» به نزدشان آمد و این بار برخلاف گذشته به گرمی مورد استقبال قرار گرفت. او از دیدن وضعیت «سوکهی» بسیار خوشحال بود؛ اما «سوکهی» با ناراحتی رو به دوستش کرده و گفت: «وضعم از گذشته بهتر شده. پسرم به مدرسه میرود، اما هنوز نتوانستهام آن سه گنجینهی طلایی را که تو قولش داده بودی بهدست بیاورم.»
دوست سوکهی با خنده گفت: «اما تو هر سه گنجینه را بهدست آوردهای.»
سوکهی متوجه منظورش نشد و با حیرت به اطرافش نگاه کرد. دوستش گفت: «تو احتیاج به دیدن پرندهی طلایی نداری؛ چون هر روز تورت را به آب میاندازی و ماهیهای چاق و چله صید میکنی. از طرف دیگر، تو در مزرعهات کار میکنی و گندم میکاری. پس خوشههای طلاییرنگ گندم را که همان تخمهای طلایی هستند بهدست آوردهای. حالا دوست من هرگز این سه گنجینه را از دست مده و هرگز وضعی را که قبلاً داشتهای فراموش مکن.»
«سوکهی» به گرمی دستهای دوستش را فشرد و زیرلب گفت: «بله، بله. کاملاً درست میگویی.»
1) جشن داشین: جشن بزرگ مردم کشور نپال.
ارسال نظر در مورد این مقاله