یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری مردی لاغر و بیمار، به خانه‌ی حکیم رفت. صبح بود و حکیم‌باشی تازه وسایل کار خودش را آماده کرده بود. حکیم‌باشی نگاهی به چهره‌ی رنگ‌پریده و لاغر بیمار کرد و پرسید: «چه شده آقا؟ کجایت درد می‌کند؟»

بیمار که به زحمت نفس می‌کشید، روی چهارپایه‌ای نشست و گفت: «ای حکیم! چند وقت است که اشتها ندارم. اصلاً غذا از گلویم پایین نمی‌رود. تمام بدنم درد می‌کند. پاهایم سوز‌ن‌سوزن می‌شود. دهانم خشک است.»

حکیم‌باشی دهان و حلق بیمار را نگاه کرد. بعد سینه و پاهایش را معاینه کرد. فهمید که مرد لاغر بیماری سختی دارد که با هیچ دوا و شربتی خوب نمی‌شود. با خودش گفت: «مرد بیچاره زیاد زنده نمی‌مانَد. خیلی زنده بماند یکی‌- دو ماه. اگر حقیقت را بفهمد حتماً خیلی ناراحت می‌شود. اصلاً دانستن او چه فایده‌ای دارد. بهتر است به او امید بدهم تا این یکی‌- دو ماه که زنده است خوش و راحت باشد.»

بیمار پرسید: «یکی از همسایه‌ها می‌گفت بیماریِ «سِل» گرفته‌ام. آیا درست است؟»

حکیم‌باشی گفت: «نه آقا! مردم زیاد حرف می‌زنند. آدم که نباید به حرف هر کسی گوش دهد. شما فقط کمی افسردگی گرفته‌اید.»

- افسردگی؟

- بله عزیزم؛ چون زیاد غم و غُصه می‌خورید. باید سعی کنی غم‌ها را از دلت بیرون بریزی. اصلاً می‌دانی، باید کارهایی انجام بدهی که باعث خوش‌حالی شما می‌شود.

- جوشانده‌ای، دوایی به من نمی‌دهی؟

- نه آقا. گفتم که دوای شما، شادی و خوش‌حالی شماست. برای شادی خودت هر کار که دلت بخواهد انجام بده تا زودتر خوب بشوی.

بیمار وقتی این را شنید، خوش‌حال شد. از خانه‌ی حکیم‌باشی بیرون آمد. او قدم‌زنان به صحرایی رسید. خسته شد. زیر سایه‌ی درختی نشست. کمی آن‌طرف‌تر چشمش به درویشی افتاد. مردِ درویش کلاه و قبای بلندش را بر شاخه‌ای آویخته بود و داشت با آب جویی سر و صورت خود را می‌شست. پسِ‌گردن درویش صافِ‌صاف بود و در زیر نور آفتاب بدجوری برق می‌زد. بیمار با خودش گفت: «چه پس‌گردن صافی. کیف می‌دهد آدم به آن یک سیلی محکم بزند.» بعد به یاد حرف حکیم‌باشی افتاد که به او گفته بود برای شاد کردن خودت هر کاری که دلت می‌خواهد انجام بده.

مرد بیمار ساده‌دل آهسته‌آهسته به درویش نزدیک شد و یک سیلی محکم به پُشت گردن درویش زد. درویش ناگهان از جا پرید. دستش را بلند کرد تا بر سر او بزند؛ امّا وقتی جلو خود یک مرد لاغر و مردنی را دید، از زدنش پشیمان شد. با خودش گفت:‌ «اگر او را بزنم امکان دارد بمیرد. بهتر است او را پیش قاضی ببرم.»‌ درویش که خیلی عصبانی شده بود، فوری قبایش را پوشید و کلاه بر سر گذاشت. یقه‌ی بیمار را گرفت و به پیش قاضی بُرد.

قاضی با دیدن درویش و بیمار پرسید: «چه شده؟‌ دعوای‌تان به خاطر چیست؟»

درویش که هنوز عصبانی بود جریان را به قاضی گفت و از او خواست آن مرد را به خاطر کار بدش تنبیه کند.

قاضی نگاهی به مرد بیمار انداخت و بعد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.

درویش با ناراحتی گفت: ‌«چرا می‌خندی ای قاضی؟ او بی‌جهت به من سیلی زده، آن وقت شما می‌خندید.»

قاضی گفت: «آخر من چگونه او را تنبیه و مجازات کنم؟‌ قانون اسلام برای آدم‌های زنده است نه مرده. این مرد را که من می‌بینم بیش‌تر شبیه آدم‌های مرده است.»

قاضی باز قاه‌قاه خندید و گفت: «برو خدا را شکر کن که یک مرده به تو سیلی زده نه یک زنده.»

درویش که از کار قاضی لحظه به لحظه خشمگین‌تر می‌شد، گفت:‌ «آخر ای قاضی از خدا بترس! این چه نوع قضاوتی است که می‌کنی. آیا بدون مجازات و یا گرفتن جریمه‌ی نقدی می‌خواهی او را آزاد کنی؟»

قاضی که همین‌جور می‌خندید، جلوتر رفت، دست درویش را گرفت و گفت: «بلند شو برو، سیلی این مرد لاغر و مردنی که این‌قدر اهمیّت ندارد. اصلاً‌ به من بگو چه‌قدر پول با خودت داری؟»

درویش گفت: «از مال دنیا فقط شش درهم دارم.»

- ای درویش! تو که آدم درست‌کار و خوبی هستی، سه‌درهم را برای خودت نگه‌دار و سه درهم دیگر را به این بیچاره ببخش. معلوم است که خیلی بدبخت و بینواست.

مردِ‌ لاغرِ ‌بیمار که حرف‌های قاضی را گوش می‌کرد، وقتی شنید که قرار است سه درهم به او بدهند خوش‌حال شد. این‌بار پُشت گردن قاضی را نشانه گرفت. ناگهان از جا جَست و سیلی محکمی به پُشت گردن قاضی زد و گفت: «زود شش درهم مرا بدهید که باید بروم خیلی کار دارم.»

این‌بار نوبت درویش بود که قا‌ه‌قاه بخندد. درویش پس از خنده‌ی طولانی به چهره‌ی پر از خشم قاضی نگاه کرد و گفت: «این است نتیجه‌ی قضاوت نادرست. چه زود نتیجه‌ی قضاوت نادرست و غلط خود را گرفتی!»

CAPTCHA Image