مامان یک دنیای بزرگ است. یک دنیای تمام نشدنی از شب‌هایی که می‌نشیند روی ایوان و ستاره‌ها را نشان‌مان می‌دهد. مامان، ایوان خانه است. می‌توان در فضایش ایستاد و نفس کشید. به باغچه فکر کرد؛ به گل‌های تازه درآمده. به آسمان فکر کرد؛ به داشتن یک ستاره برای خود. به درخت‌ها فکر کرد؛ به شمردن شاخه‌های تازه جوانه زده...

خانه‌ی دوم مامان، ایوان است. مامان روی ایوان تنها می‌شود. چادر گلدارش را سرش می‌کند و روی مهر کوچکش نماز می‌خواند. من نمی‌دانم مامان نماز خواندن را از کجا یاد گرفته است. نماز مامان را هیچ جای دنیا ندیده‌ام.

صبح‌های زود، وقت‌هایی که وقت نیست، زمان‌هایی که زمان زمین نیست، صبح‌هایی که آفتاب نیست، صدای قرآن خواندن مامان می‌آید؛ آرام و آهسته. یک‌جور که فقط ایوان و صبح زود بشنوند؛ همان دو دوست تنهایی‌اش.

مامان تنها فرصتی که دارد برای تنهایی‌اش، صبح زود و شب است. شب‌ها وقتی مامان با چادر نمازش روی ایوان دراز می‌کشد و همه‌ی برق‌ها را خاموش می‌کند، آهسته می‌روم زیر چادرش و دست‌هایش را دور کمرم می‌اندازم.

مامان پر از کار است. مامان تنها «مادر» نیست. از وقتی یادم می‌آید، از وقتی بچه بودم، از وقتی که مامان من را با یک شیشه‌ی کوچک و یک کیف صورتی به مهد کودک می‌سپرد، مامان تنها مامان نبود. مامان کار بود. مامان بعد از ظهرهای خستگی بود. مامان حساب کردن حقوق و دخل و خرج خانه بود. مامان سر کار بود.

مامان ظهر را معنی می‌کرد؛ ظهر یعنی سکوت مطلق خانه برای خواب؛ یعنی صبح کار، عصر کار. این وسط فاصله‌ای‌ست که اسمش ظهر است و هیچ چیز تویش نیست. ظهر با ناهاری که تازه از فریزر درآمده و داغ شده است، از حرف‌های من از مدرسه و روز و بازی و شادی و ناراحتی، از تعریف‌های مامان از کار و خستگی و آدم‌ها، از همین شروع می‌شود. بعد خواب است و پاورچین پاورچین روی خواب مامان راه رفتن. مامان توی خواب ناله می‌کند: «بچه بگیر بخواب!» و همین کلمات همیشه توی ذهنم نوسان می‌کند. بعد از ظهر با کیف و لباس‌های مامان، و خداحافظی تمام می‌شود. برای دیدن مامان باید منتظر شب شد.

مامان روزهای جمعه است. وقتی تلویزیون برنامه‌ی کودک نشان می‌دهد و او جاروبرقی می‌کشد. وقتی دستمال گردگیری را دستم می‌دهد و می‌گوید: «دهه! بزرگ شدی مثلاً!»

مامان روزهای جمعه «مادر» می‌شود. آشپزخانه بوی خورشت و برنج دم‌کشیده می‌دهد. خانه پر از صدای جاروبرقی اتاق‌ها و خش خش جاروی برگ‌های حیاط می‌شود. جمعه‌ها بوی وایتکس و ضدعفونی‌کننده می‌آید. جمعه‌ها صدای جرینگ جرینگ هفتگی می‌آید. جمعه‌ها مامان پول می‌دهد برای خرید بستنی از نزدیک‌ترین مغازه به خانه؛ مغازه‌ای که آن طرف خیابان نباشد. جمعه‌ها مامان با ما تلویزیون نگاه می‌کند، کارتون می‌بیند، می‌خندد، مشق‌ها را نگاه می‌کند، ناخن‌ها را می‌بیند، اگر هپلی باشیم می‌زند پس سرمان و در حمام را باز می‌کند. جمعه‌ها کتاب‌ها را مرتب می‌کند و قصه‌های نابی برای‌مان تعریف می‌کند.

مامان یعنی دستم را محکم بگیر تا گم نشی. مامان خیابان‌های دور است. مامان شهر شلوغ و گم نشدن است. مامان مغازه‌های بزرگ و خرید‌های خوش‌مزه است. مامان چراغ سبز تمام خیابان‌هاست. من زیر چادر مامان قایم می‌شوم، دستش را محکم می‌گیرم، از روی جوی می‌پرم، شهر بزرگ، برایم کوچک می‌شود.

مامان شهر را جادو می‌کند. ماشین‌ها را جادو می‌کند. اتوبوس‌ها را جادو می‌کند. با مامان توی شهر جادوگری می‌کنیم و خیابان‌ها را با کفش‌های تق‌تقی‌مان پر از آهنگ می‌کنیم. مامان از مغازه‌های دور، از خیابان‌های بزرگ، از انتهای آرزوهای بچگانه برایم کفش‌های تق‌تقی صورتی می‌گیرد.

مامان توی هیچ خیابانی گم نمی‌شود.

مامان قصه می‌شود. یک قصه‌ی طولانی که همه‌چیز در آن سر جایش است. یک قصه که خواب‌ها را شیرین می‌کند. مامان خیال را مثل یک بادکنک آبی با قصه‌هایش به دستم می‌دهد. مامان کنار تختم می‌نشیند، همین‌طور که چشم‌هایش سرخ است، برایم یک لبخند سرخابی نقاشی می‌کند. توی قصه‌ی مامان هیولا هست، دختر بچه‌های موبافته هست، درخت سیب و جادوگر مهربان و پری‌های کوچک فنجان چای هست. من هم توی قصه‌های مامان هستم. مامان هم توی قصه‌هایش زندگی می‌کند. مامان من بزرگ‌ترین قصه‌گوی دنیاست. خودش هم قصه است.

هر روز، هر شب، هر لحظه، قصه‌ای را می‌نویسد برای‌مان که هیچ‌وقت از توی ذهن‌مان پاک نمی‌شود. قصه‌ای که تمام کلماتش روح دارند و حس می‌شوند و از این سر خانه به آن سر خانه کشیده می‌شود.

CAPTCHA Image