نویسنده
یادداشتی بر داستان شکار موش نوشتهی: لارنس یپ
از مجموعهی: پرواز و چند داستان دیگر
آنچه گذشت: گفتیم که بهترین تمرین برای داستاننویسی، نوشتن خاطرات روزانه است. برای نوشتن داستان باید خاطره و یا تجربهای را به کار ببریم که جالب باشد. خاطره را با چاشنی تخیّل میآمیزیم و در آن تغییرهایی میدهیم تا به داستان تبدیل شود. مهم آن است دربارهی چیزی داستان بنویسیم که از آن شناخت داریم. شناخت شخصیتها و فضای داستان هم اهمیت دارد، به شرط آنکه همراه باشد با دقت. ممکن است دوست یا همکلاسیمان را مرتب ببینیم؛ اما چون به کارها و حرفزدنش دقت نکرده باشیم، او را خوب نشناسیم. اگر قرار است این دوست یا همکلاسی، یکی از شخصیتهای داستان شما باشد، لازم است شناخت دقیقتری دربارهی نوع حرف زدن و تکیهکلامهایش، ویژگی چهره و حرکات و راه رفتنش، نوع لباس پوشیدن و عادتهایش، وضع مالی، خانواده، محله، فرهنگ و سرگرمیهایش داشته باشید.
داستان «شکار موش» بر اساس خاطرهای از کودکی نویسنده شکل گرفته است. او اگر دربارهی خود و خانوادهاش شناخت کافی نداشت و به جزییات توجه نمیکرد، نمیتوانست چنین داستانی بنویسد.
خلاصهی داستان: لارنس، آسم دارد. برادرش «اِدی» و پدرش هر دو اهل ورزشاند. لارنس نمیتواند همپای آنها ورزش کند. بیشتر مینشیند و کتابی ورق میزند و به تمرینهای پدر و اِدی نگاه میکند. پدر که خواربارفروش است، دوست دارد مهارتهای ورزشیاش را به پسرهایش منتقل کند؛ اما لارنس نمیتواند امید پدر را برآورده کند. لارنس احساس میکند پدر را از خودش ناامید کرده است. لارنس احساس میکند که فقط ادی، پسر واقعی پدر است. این ذهنیت منفی و مأیوسانه برای لارنس ادامه دارد تا آنکه سر و کلهی یک موش صحرایی زبل در مغازه پیدا میشود. پدر برای شکار موش دست بهکار میشود. اول تلههایی کار میگذارد. مؤثر نیست. برای آنکه خانه را سمپاشی کنند، همه مدتی به خانهی خالهنانسی میروند. وقتی برمیگردند با تعجب میبینند موش صحرایی هنوز زنده است و راحت دارد زندگیاش را میکند. پدر اینبار میرود و با تفنگ یکی از دوستانش برمیگردد. موش، طبقهی بالای فروشگاه است. پدر برای کشتن موش به کمک یکی از پسرها احتیاج دارد. پدر انتظار دارد ادی برای کمک داوطلب شود؛ اما او شانه از زیر اینکار خالی میکند. لارنس برای آنکه خودی نشان دهد و توجه پدر را جلب کند داوطلب میشود. به طبقهی بالا میروند و به کمین مینشینند. آنها سوراخ موش را پیدا کردهاند. نوبتی نگهبانی میدهند. ناگهان سر و کلهی موش پیدا میشود. پدر تفنگ را برمیدارد و نشانه میگیرد. فرصت را از دست میدهد و موش به طرف لارنس میدود. لارنس فریاد میزند: «بزنش!» پدر از عهدهی شلیک برنمیآید. هردو از ترس موش فرار میکنند. لارنس به خاطر فرار کردنش از پدر معذرتخواهی میکند. پدر میگوید: «من هم فرار کردم. گاهی ترس، نشانهی هوش است.» پس از آن پدر به برخی از شکستها و ترسهایش اعتراف میکند و میگوید: «هیچکس کامل نیست. همهی ما بعضی کارها را خوب انجام میدهیم و در بعضی دیگر ناشی هستیم. مهم این است که بفهمی در چه کاری ماهری.» وقتی لارنس میگوید: «من اصلاً ورزشکار خوبی نمیشوم.»، پدر میگوید: «مجبور نیستی ورزشکار خوبی بشوی پسرم. تو میتوانی بخت خودت را در کارهای دیگر آزمایش کنی.» مدتی بعد موش صحرایی غیبش میزند و میرود دنبال کارش.
لارنس یپ امروزه یک نویسندهی مشهور است و پدرش به او افتخار میکند. او در اینباره مینویسد: «بر خلاف برادر بزرگترم که ورزشکار بود، من با آنکه سالها تمرین کردم، هیچوقت نتوانستم درست دریبل کنم یا توپ را کنترل کنم. با اینهمه پدر هرگز از من مأیوس نشد و هیچوقت هم ضعف مرا به رویم نیاورد. ولی در عوض بعدها به کتابهایی که نوشته بودم خیلی افتخار میکرد و به جای جامهای ورزشی، با انواع لوحهای یادبود، تقدیرنامهها و مدالهایی که به خاطر داستانهایم گرفته بودم به دیگران پز میداد.»
داستان شکار موش، چنین آغاز میشود:
بچه که بودم آسم داشتم. به همین دلیل خیلی نمیتوانستم با پدرم ورزش کنم. وقتی پدر و برادرم ورزش میکردند روی تخت مینشستم، پشتم بالش میگذاشتم و داستان مصور میخواندم.»
لارنس همواره در صدد است خود را به پدر نشان دهد، اما نمیتواند.
«مواقعی که حالم خوب بود، همهی تلاشم را میکردم که پا به پای آنها (پدر و ادی) ورزش کنم؛ ولی با آن وضع ریهام نمیتوانستم زیاد فعالیت کنم. وقتی مجبور میشدم کنار بنشینم، احساس میکردم پدر را از خود مأیوس کردهام و بعد که میآمد کنارم میایستاد با نگرانی سرم را بالا میآوردم و نگاهش میکردم؛ ولی در صورتش هیچ اثری از ناراحتی دیده نمیشد. فقط گیج میشد. نمیتوانست بفهمد چرا ریهی من مثل ریهی او کار نمیکند. من که نفسم به سختی بالا میآمد میگفتم: «ﻣَ ﻣَ معذرت میخوام.» پدر میگفت: «اشکالی ندارد.» و بعد سرپا مینشست و با کلاهش صورتم را باد میزد تا هوای بیشتری به ریههایم برسد؛ اما ادی کمی آن طرفتر همچنان به بازی ادامه میداد و بیصبرانه منتظر میماند تا پدر برگردد و دوباره تمرین را شروع کنند.»
لارنس با آسمی که دارد، اعتماد به نفس خود را از دست داده است و نمیداند چطور میتواند خود را به پدر نشان دهد. پیدا شدن موش صحرایی در مغازه، نقطهی عطفی است که زندگی لارنس را وارد مرحلهی تازهای میکند. جایی که ادی از روی ترس، از همراهی با پدرش سرباز میدهد، لارنس برای شکار موش صحرایی با پدرش همراه میشود. لارنس در جریان شکار موش درمییابد که پدرش هم با آن که قوی و بزرگ است، از چیزهایی ممکن است بترسد و فرار کند. بنابراین فرار او و پدرش از دست موش صحرایی، نقطهی عطف دوم داستان است. اینک لارنس به این باور میرسد که هرکس توان وﻳﮋهای دارد و باید کاری را انجام دهد که استعداد و توانش را دارد.
شکل الگوی این داستان چنین است:
در تبدیل خاطره به داستان، باید آنرا چنان تغییر دهیم که مانند الگو، دو نقطهی عطف داشته باشد؛ به عبارت دیگر، باید به خاطره، ساختار داستانی بدهیم.
تمرین: داستانهای این شماره از مجله را بخوانید و آنها را با الگو ارزیابی کنید. آیا نقطههای عطف را در آن میبینید؟
ارسال نظر در مورد این مقاله