نویسنده

تک‌پا نزن

علاوه بر فرماندهی، امام جماعت‌مان هم بود. یک روز با او حرفم شد و در نماز شرکت نکردم. آمد پیشم و گفت: «تا تو نیایی، نماز نمی‌خوانم. چرا تک‌پا می‌زنی؟» منظورش فرادا خواندن نماز بود. آن‌قدر خجالت کشیدم که نگو و نپرس. رفتم و به جماعت پیوستم.

(فرهنگ جبهه، ج6)

یک انتخاب بزرگ

خدایا! با یاد تو شهادت‌نامه‌ام را می‌نویسم. چه پرشکوه است، خدای من! لحظات ملکوتی غیرقابل وصفی که انسان، خویشتن را در تلاطم سهمگین امواج یک انتخاب، یک انتخاب بس بزرگ و غرورآفرین می‌یابد. چه مسرت‌بخش است. خدایا! چه لحظات زیبایی است.

من، تو را، ای معشوق نازنینم، می‌پرستم... من می‌خواهم بپرستم. من به پرستیدن عاشقانه نیاز دارم. این عطشی است که خود در روح و جان من دوانده‌ای. در این دنیای برهوت و در این شب تاریک برای من بی تو همه‌چیز، وحشت‌زا و نامأنوس است. مگر آن‌که با تو باشم و به تو بیندیشم.

(شهید مهدی مقدس، نجف اشرف)

نکته‌ها

به نظر شما در جنگ ایران و عراق، ارتش عراق چند نفر بودند؛ دوهزار، سه هزار یا ده هزار و بیست هزار.

آمار دقیق ارتش عراق خیره‌کننده است. این تعداد در اولین روز جنگ آماده‌ی حمله به ایران شدند:

000/202 نفر پرسنل زمینی؛ یعنی کسانی که در زمین می‌جنگیدند و با تفنگ، تانک، توپ و خمپاره‌ سر و کار داشتند.

000/25 نفر پرسنل هوایی؛ شامل خلبان‌ها، عوامل پدافند هوایی.

000/5 نفر پرسنل دریایی؛ یعنی ملوانان، دریادارها و کسانی که از طریق دریا حمله می‌کنند.

جمعاً می‌شود 000/232 نفر. تکرار می‌کنم، دویست و سی و دو هزار نفر.

تابلو نوشته

ما از دشمن ترسی نداریم.

ما برای خدا آمده‌ایم.

مادر خداحافظ.

ما راست‌قامتان جاودانه‌ی تاریخ خواهیم ماند.

ما سنگرهای کلیدی جهان را فتح می‌کنیم.

مرغ دل پر می‌زند هر دم به سوی کربلا.

مسلسل! من غریبم یاورم باش

به جای مادرم غم‌پرورم باش.

ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد.

دفتر خاطره

امروز 29/12/1366 است که ما در جمع نشسته‌ایم و در انتظار شروع عملیات هستیم. بچه‌ها از مرخصی آمده‌اند. نشسته‌ایم تا ان‌شاءالله موقعی که در انتظارش هستیم فرا برسد و مشت و سیلی محکمی بر دهان این جنایتکار بکوبیم.

من تنها در این گوشه، در سایبانی که درست کرده‌ایم و دوتا از این بچه‌های کردستان زیر آن خوابیده‌اند، دارم این جمله‌ها را می‌نویسم. حالا ساعت 7 شب 29 اسفند 1366، و تا چهل دقیقه‌ی دیگر آماده‌ی حرکت خواهیم شد؛ یعنی ساعت 20/8. شب می‌رویم که ان‌شاءالله ضربه‌ی مهلکی به دشمن بزنیم. خب دیگر بیش از این وقت شریف شما را نمی‌گیرم. پدر و مادرم! می‌دانم که کمی مشکل است تحمل سختی کشیدن؛ ولی خوب، زیاد برای من ناراحت نباشید؛ چون من برای رضای خدا این راه را انتخاب کرده‌ام و اقوام و خویشان من برایم زیاد نگریند و عزاداری نکنند. حتماً خوش‌حال باشید که فرزندی در راه رضای خدا به اسلام هدیه کرده‌اید. من دیگر از این‌جا با شما خداحافظی می‌کنم و صورت همگی شما را می‌بوسم.

(29/12/66، ساعت 15/7 شب، حسن موسولو)

آخرین سردار

آن سه تکه ابر را پیچیده بر خود روی دوش چار زندانبان می‌آید

در غروبی سخت محزون، سخت ابری، آخرین سردار از میدان می‌آید

مردی از مردان مردستان مستی، اینک، می‌دمد بر شانه‌هامان

راه بگشایید ای آرام جان‌ها، دارد آن تابوت سرگردان می‌آید

تا چهل شب، شط به خود می‌پیچد از غم، تا چهل شب نخل‌ها در اشک، غرق‌اند

طبل می‌کوبند یک شب، طبل توفان، بعد از آن تا هفت شب باران می‌آید

صبحی اما آسمانمردی صمیمی، باز می‌گردد به هم‌راه شهیدان

بوی اشک و شروه و اسپند و قرآن، ناگهان از سمت نخلستان می‌آید

این زمان هرچند لبریز از امیدم، آتشی دارد دلم را می‌گدازد

باز عطر دردهای «حاج همت» باز بوی غربت «چمران» می‌آید

(علیرضا قزوه)

سفارش

اگر دقت کنی، می‌یابی که ما مستضعفان در هرکجا بودیم سرگذشت، تاریخ، فرهنگ، حیات و مشکلات مشابهی داشتیم. در سخت‌ترین شرایط زنده ماندیم و با وحشت‌ناک‌ترین دشمنان جنگیدیم؛ اما از هم دور بودیم و انسجام و وحدت را از یاد برده بودیم.

تا زمانی که هماهنگ و همسو نباشیم، سختی‌ها و مشکلات وجود خواهد داشت. آینده‌ای چون گذشته نباید داشته باشیم... یک‌بار دیگر تاریخ را به شهادت می‌گیریم و پیمان وحدت سر می‌دهیم و اتحادمان را علیه جبهه‌ی پراکنده‌ی استکبار تجربه می‌کنیم و می‌دانیم که پیروزیم.

(شهیده زهرا قضایی)

 

CAPTCHA Image