نویسنده
از تمام 453 راه برای شادی، از یک راه خوشم آمد. فوری کتاب را بستم. هر چند راههای لباس آبی پوشیدن، راه رفتن رو چمن، استفاده از یک شامپو با اسانسی خوشبو، لوس کردن خود با خرید هدیه و انجام حرکات تاچی* و... را هم انجام دادم؛ امّا این راه، یعنی 291 به نظرم عالی آمد:
«اینترنت میتواند به بهبود روحیهی شما کمک کند. به عنوان مثال میتوانید با دیگران چت کنید. میتوانید با هویت کاملاً متفاوت در اینترنت ظاهر شوید و همانی شوید که همیشه میخواستید باشید...»
این «همانی شوید که میخواستید...» دلم را بدجوری لرزاند و به قول نویسندهی کتاب، چیزی که دلتان را بلرزاند طلای وجودتان است. من طلای وجود خودم را کشف کردم در یک ثانیه! و حالا با هویتی کاملاً متفاوت در اینترنت ظاهر میشوم:
- Hello (همیشه دوست دارم انگلیسی بلد باشم، خدا را شکر، سلام کردنش را بلدم!)
- سلام م م م م.
- خوبی؟ (باید یک لغتنامهی انگلیسی به فارسی بگذارم دم دستم و بیشتر نشان بدهم انگلیسی را فولم!)
- دختری یا پسر؟
موس را که از موسپد بیرون زده اینور و آنور میگردانم. فلش کوچولو سرگردان در صفحهی مانیتور اینور و آنور میدود. دنبال حرفی که میخواهم روی صفحهی کلید میگردم. انگشتم را روی تمام کلیدها میچرخانم، مثل کسی که میخواهد انگشت بزند توی شلهزرد. میخواهم به این یارو بگویم دخترم، واقعاً هم دخترم، و این یکی را نمیخواهم متفاوت ظاهر شوم و مثلاً مثل این داداشم نریمان باشم، با آن جورابهای بوگندو و کفشهای گنده...
مینویسم: girl (این را هم بلدم!)
- بسیار خوب، پس همجنسیم و حرف هم را خوب میفهمیم! تحصیلاتت چیه؟ راستی اسمت را نگفتی عزیزم! من زهرهام!
با خودم فکر میکنم از همین اسم باید شروع کنم. مینویسم:
من «ارتهکام» هستم. در هنرستان درس میخوانم، رشتهی تئاتر.
کارت دانشآموزیام را از روی میز برمیدارم و میگذارم توی کشو. این رشتهی لعنتیِ حسابداری بدجوری اذیتم میکند.
- وای چه اسم جالبی، یعنی چه؟
میپرم کتاب «اسمهای ایرانی» را از بین کتابهای درسیام برمیدارم و «ارتهکام» را نگاه میکنم. معنایش را با همان روشن انگشت زدن توی شلهزرد مینویسم:
شیرین و مقدس، نام دختر یکی از سرداران کوروش.
- بهبه! چه خوب! از تئاتر کمی برایم بگو!
- تا حالا در چند تئاتر بازی کردهام، در خانهی تئاتر شهر، کارگردانیاش هم با خودم بوده، دوستانم همه برای تماشا آمدند، بعد از بازی تعظیم کردم و همه بهم گل دادند...
- خوش به حالت! مثل رؤیا میماند. اتفاقاً من هم عاشق تئاترم؛ امّا فقط چندتا تئاتر در برنامهی صبحگاه مدرسه بازی کردهام...
برای خودم هم مثل رؤیا بود. دیگر از آن سکوی سیمانی مدرسه که با مانتوی مدرسه رویش تئاتر بازی میکردم خسته شده بودم، از بچهها که همهی زحمتهای مرا که کارگردانشان بودم به هدر میدادند، وسط تئاتر مسخرهبازی میکردند و هر چه از دهانشان درمیآمد میگفتند و بعد از تئاتر اگر چیزی بهشان میگفتم میگفتند: بداهه بود...
- پس کجا رفتی آرتهکام جان!
ورقههای بستانکار بدهکار را مچاله میکنم توی سطل زیر میز.
- اینجا هستم عزیزم! اردکهایم کواککواک میکردند رفتم ببینم چی شده!
یاد اردکم افتادم که مامان داد و بیداد میکرد: یا جای من است یا جای این اردک! وقتی توی کاسهی ماستخوری آببازی میکرد چهقدر دوستداشتنی میشد. دوست داشتم بوسبوسش کنم.
- وای عزیزم! تو اردک داری؟ معلوم است خیلی روحیهی لطیفی داری! انگشتانم را روی دکمهها تقوتق فشار میدهم. نیمنگاهی هم به در اتاق میاندازم که نریمان یکدفعه نیاید و نفهمد دارم با کامپیوتر او چت میکنم.
- اینکه چیزی نیست، یک لاکپشت هم دارم اسمش لاک طلاست. الآن زیر میزم دارد پاهایم را قلقلک میدهد. خرگوشم هم دارد هویج میخورد. یک آکواریوم بزرگ هم روی میزم است پر از ماهی زینتی. انگار روی بدنشان با آبرنگ نقاشی شده، یکیشان مثل شال میماند، آدم هوس میکند بیندازدش دور گردنش...
- من هم دوست دارم یک عالم حیوان در اتاقم نگهداری کنم، امّا مامانم نمیگذارد...
مینویسم: برعکس مامان من، عاشق حیوانها و پرندههاست. خودش یک شترمرغ دارد، اسمش شوموقه! از سنجابم نگفتم بیادبی میشود. وقتی پیپی دارد خودش میرود دستشویی.
- وای نگو! تعطیلات عید را چهکار میکنی؟
یک آهنگ شاد از توی کامپیوتر انتخاب میکنم و صدایش را بلند بلند میکنم. انگشتانم را در کاسهی شلهزرد میچرخانم:
عید که قرار است برویم باغمان، یک استخر بزرگ درست لب دریاست، یک هفتهی آخرش هم بلیط دبی داریم... وای مرغ مینایم دارد صدایم میکند: ارتهکام!
- وای چه تعطیلات رؤیایی و پرباری!
یاد دهاتمان میافتم، یاد خانهی پدربزرگ، یاد گاوها و گوسفندها...
- راستش من تا حالا شمال نرفتهام، امّا عید میرویم دهات پدربزرگم. آنجا در مزرعه خیلی خوش میگذرد...
مینویسم: چهقدر بهار زیباست. همین که بوی بهار از پنجرهی اتاقت میآید داخل و صورتت را نوازش میکند...
- چهقدر با احساس حرف میزنی!
نگاهی به دفتر شعر پاره پورهام میان قفسههای کتاب میکنم: من تا حالا دوتا کتاب شعر چاپ کردهام، یکیشان توی یک جشنوارهی خارجی مقام آورده، قرار است به سه زبان زندهی دنیا هم چاپ بشود...
- وای! پس من با یک شاعر بزرگ طرفم. یکی از آن شعرهای قشنگت را برایم بخوان. میتوانی از گوشی صحبت کنی؟
به در اتاق نگاه میکنم، میترسم نریمان بیاید.
- عزیزم! مامانم خواب است. میترسم بیدار شود.
- پس فقط یک بیت برایم بنویس.
از پشت میزم بلند میشوم. دفتر پارهپورهام را از بین کتابهایم میکشم بیرون. با دفترم یک فال میگیرم این یک بیت میآید:
صدای دانههای انار/ قلب بشقاب را سرخ میکند...
تند و تند مینویسم و وقتی به سه زبان زندهی دنیا فکر میکنم، حس میکنم که چهقدر شعرم قشنگ است.
- چهقدر زیبا! چهقدر زیبا! آرتهکام جان! دوست دارم از نزدیک ببینمت. من هم شعر میگویم؛ امّا مثل تو شعرهایم جهانی نشده، امّا در مجلهای که در مدرسه راه انداختهایم و خودم سردبیرش هستم چاپ میشود. اگر افتخار بدهی و یکی از شعرهایت را برای چاپ بدهی ممنون میشوم! حالا کی ببینمت؟
برای اینکه نشان بدهم جا نزدهام و حرفهایم راست است سریع مینویسم: من بیشتر! من خیلی از خودم گفتم تو بگو! من هم دوست دارم ببینمت زهرهجان!
برای هم علامت بایبای میفرستیم... کامپیوتر را خاموش میکنم... چهقدر زهره شبیه من بود... کاش راستش را میگفتم!
* حرکت ورزشی سریع چینی برای رسیدن به آرامش.
ارسال نظر در مورد این مقاله