نویسنده
کلید آن در بزرگ
یک باغ بزرگ بود که... نه، از باغ بزرگتر. یک جنگل بزرگ بود پر از باغهای رنگارنگ... نه، از جنگل هم بزرگتر. یک جهان بزرگ بود که انتهایی نداشت. توی آن پر از جنگلهای زیبا، پر از باغهای چشمنواز، پر از چشمههای جادویی. درختهایی عجیب و غریب و نادیدنیهای تازه و بکر. اصلاً در آن جهان بزرگ هرچه را که میخواستی میتوانستی به دست بیاوری. هرچه که فکرش را بکنی. واقعاً جهان بزرگی بود. تا چشم کار میکرد، پر از چیزهای دوستداشتنی بود.
این جهان بزرگ یک در بزرگ هم داشت. برای رسیدن به این در و باز شدن آن باید از یک مرحله میگذشتی. این مرحله هم قبل از در بزرگ بود. در این مرحله یک دنیای دیگر بود پر از آدمهای خوب و دوستداشتنی. آدمهایی که دلشان مثل آینه روشن بود و نگاهشان مثل خورشید گرم و دلنشین. برای ورود به آن باغ باید از کنار این آدمها هم رد میشدی.
چند نفر تصمیم گرفتند وارد آن جهان پر از طراوت و نشاط شوند. اولی قدم جلو گذاشت و با آدمهای قبل از باغ برخورد کرد. برخوردش همهاش دروغ بود. هر حرفی میزد، چندتایش دروغ از آب درمیآمد. با این آدمها به گفتوگو نشست و بعد از کنار آنها رد شد؛ اما در باز نشد.
نفر بعد جلو رفت. او وقتی به آدمهای روشن رسید، همهاش از دوستانش گفت. پشت سرشان حسابی حرف زد، غیبت کرد و تا دلش میخواست حرف دربارهی دوستانش زد، و رفت؛ اما در باز نشد.
نفر بعد شروع کرد به تهمت زدن، آن یکی شروع کرد به عیبجویی، دیگری دستش را کج کرد، آن یکی با تقلب و حیلهگری خواست جلو برود؛ اما در به روی هیچکس باز نشد.
نفر آخر جلو رفت. به هر یک از آدمهای روشن که رسید، سلام کرد. با مهربانی با آنها حرف زد. صورتش مثل گل پر از طراوت بود. دلش مثل چشمه زلال بود. چشمهایش پر از نشاط و شادمانی بود. با خوشرویی جلو رفت. از دیدن آن همه آدم روشن، خوشحال شد. چهقدر با آن آدمها انس گرفته بود. حرف که میزد، همه را خشنود میکرد. نه کینهای در دل داشت، نه از کسی بدش میآمد. اصلاً با دیدن آن آدمها یاد جهان بزرگ سبز افتاد و میگفت: «شما چهقدر کارهایتان زیبا و اخلاقتان قشنگ است.» از حرف زدن با آنها سیر نمیشد.
آدمهای روشن هم از دیدن آدم خوشرو، خوشحال شدند. خدا را شکر کردند که یکی هست مثل آنها باشد. آدم خوشرو هم خدا را شکر کرد که با چنین آدمهای روشن و نورانی آشنا شده.
موقع رفتن بود. آدم خوشرو دلش نمیآمد از آن آدمها جدا شود؛ ولی وقتش تمام شده بود و باید به حرف خدا گوش میکرد. با مهربانی از همهی آدمهای نورانی خداحافظی کرد و رفت. جلوتر که رفت، در بزرگ به رویش باز شد. نور سبزی به صورتش خورد و احساس پریدن کرد. او موفق شده بود با خوشرویی درِ باغ بزرگ نه، درِ جنگل بزرگ نه، درِ جهان بزرگ را به روی خودش باز کند، و آن جهان بزرگ نامش بهشت بود.
خوشرویی هنگام روبهرو شدن با مؤمن، بهشت را بر فرد خوشرو، واجب میکند.
بحار، ج43، ص59.
ارسال نظر در مورد این مقاله