قوری سرباز


این قوری بدبخت داستان‌ ما خبر نداشت که باید از همون روز اول خدمتش به اعضای این خانواده از صبح خروس‌خون که پدر خونه واسه‌ی رفتن به سر کار بلند می‌شه تا آخر شب دولا-راست بشه که گلوی پدر خونه‌رو تازه کنه یا این که برای مادر که چایی خوردن توی استکان کوچک مخصوصش براش یه عادت شده بود و یا برای بچه‌ها کنار نون و پنیر توی صبحانه‌ چایی‌ خوش‌عطر و بو بریزه و ... چند وقت که از خدمتش گذشت و موقع پایان خدمتش بود مادر خانواده تصمیم گرفت که به اون اضافه خدمت بده تا چند وقت دیگر رو هم باهاش سر کنن. پس قوری بدبخت اضافه‌خدمت گرفت و باز هم شروع به کار کرد. البته به اجبار! اون دوباره به همون روش قبلی شروع به کار کرد تا این‌که یک‌ روز که مهسا دختر کوچولوی خونه هوس چایی کرد و رفت کنار سماور و دو‌دستی بیخ گلوی قوری بدبخت داستان ما رو گرفت و او را بلند کرد که یکهو با صدای بلند، اووووووخ! قوری بخت برگشته را وسط زمین و هوا ول کرد و به طرف مادرش دوید. قوری بیچاره هم که از جایی خبر نداشت، فکر کرد این تکون اساسی مدل چایی ریختن جدیده بی‌خیال شد؛ اما وقتی با زمین برخورد کرد قضیه رو گرفت و احساس کرد که شکمش ترکید و بعد از چند لحظه دو تیکه‌ی جدا شده‌ی قوری روی زمین بی‌حرکت ایستادند. مادر خونه هم که دید کار قوری تمومه اون رو انداخت کنار انباری خونه.

چند وقت که از شکستن قوری گذشت، قوری به زندگی جدیدش عادت کرد، ولی هنوز دلش می‌خواست به زندگی گذشته‌اش برگرده. توی این فکر‌ها بود که صدایی شنید و باعث شد جرقه‌ی امید در دل شکسته‌اش روشن شود.

چینی بندزن آمده... چینی بندزن آهای چینی بند می‌زنم... چینی شکسته ندارید؟... چینی بندزن آمده...

قوری سر شوق آمد و منتظر بود که مادر خونه بیاد و اون‌رو برداره و به چینی بندزن بده تا درستش کنه، اما مادر نیومد! قوری باز هم منتظر بود، اما یک‌دفعه دلش هُری ریخت پایین و با خودش فکر کرد: «نکند اونا منو فراموش کردن و ...» زد زیر گریه.

یک‌دفعه حس کرد که داره از روی زمین بلند می‌شه. وقتی دور و اطرافش‌رو نگاه کرد فهمید که مهسا داره اون‌رو برمی‌داره. قوری دوباره خوش‌حال شد. مهسا قوری‌رو پیش مادرش برد و گفت: «مادر خواهش می‌کنم این قوری رو بدید بند بزنن تا من با اون بازی کنم.»

مامان مهسا کمی به اون نگاه کرد و بعد لبخند ملایمی زد و گفت: «قبول.» مهسا از خوش‌حالی جیغ کوتاهی کشید، پرید هوا و قوری رو به مامانش داد. مامان مهسا اون‌رو برد پیش چینی بندزن و بعد از چند دقیقه برگشت و قوری رو که حالا دوباره سالم شده بود به مهسا داد و مهسا هم جوری که مامانش نشنوه به قوری گفت: «می‌خواهم به تو اضافه خدمت بدهم.»

محمد عبدی‌- 13 ساله‌- اسلام‌شهر
CAPTCHA Image