کوچه گنبدکبود


تکه‌ای از دنیا

ناگهان باد وحشی مرا از تخت‌خواب هل داد و من وحشت‌زده دو‌دستی به لبه‌ی تخت‌خواب چسبیده بودم و باد همین‌طور مرا معلق در هوا تاب می‌داد. دیگر دستانم توان نگه داشتن لبه‌ی تخت را نداشتند و باد با یک هجوم وحشی مرا از تخت جدا کرد و من با فریاد مهیب از آن‌جا به پایین پرتاب شدم و بعد‌...

***

چشمانم را باز کردم. تمام بدنم درد می‌کرد. خود را در عالمی دیگر یافتم. وای، نه این‌جا‌... نه‌... همسایگانم گفته بودند. آری، آن‌ها از عالم انسان‌ها گفته بودند؛ امّا من نمی‌خواستم در این‌جا باشم.

به باد نگاه کردم؛ به دنیای فرو پاشیده‌ی خود و به قطره‌های بارانی که از ابرها می‌چکید، و من ناخودآگاه با باران چکیدم و مرواریدهای به زنجیر کشیده‌ی چشمم روی گونه‌های سرخم که هنوز از سیلی طوفان شب گذشته درد می‌کرد، فرود می‌آمدند. و من با حالتی عاجز سرم را با دستانم مخفی کردم.

***

سرم را از روی پاهایم برمی‌دارم. نمی‌دانم چه مدت است که از به هوش‌آمدنم گذشته است. من خسته و گرفته از اتفاق غم‌انگیز دیشب به راه می‌افتم تا شاید راهی برای رفتن به عالم خویش بیابم.

همان‌طور که خیره به دور و برم برای یافتن راهی به دنیای خود هستم، داد می‌زنم: «آری همسایه‌های قدیمی! شما کجایید؟»

نه، مثل این‌که هیچ‌کس نیست. حتی یک انسان هم نمی‌بینم.

***

شب شده و من حسابی تشنه و گرسنه هستم. در دور‌دست‌ها نوری به چشمم می‌خورد. قدم‌هایم را سریع‌تر می‌کنم تا زودتر به آن برسم. شاید‌... شاید آن‌جا جایی برای یک مسافر غریب دور از وطن داشته باشند.

***

به یک خانه‌ی اعیانی می‌رسم. درش را می‌زنم. خدمت‌کار در را می‌گشاید. به خدمت‌کار می‌گویم‌: از شما تقاضایی دارم؟

خدمت‌کار مات و مبهوت به من می‌نگرد، انگار که جن دیده باشد. وقتی متوجه نگاه منتظر من می‌شود، خودش را جمع‌و‌جور می‌کند و می‌گوید: بفرمایید؟

می‌گویم: جایی می‌خواهم برای امشب، مسافری غریبم و از بلادی دور آمده‌ام.

خدمت‌کار می‌گوید: برو، ما جایی برای گداها نداریم.

و بعد در را محکم می‌بندد.

***

دوباره باران می‌بارد و من زیر یک خانه‌ی متروکه پناه می‌گیرم. مثل این‌که هیچ‌کس در این‌جا رسم انسانیت را نمی‌داند. همسایگانم راست می‌گفتند، در این‌جا از مروّت خبری نیست.

در سرزمین من همه با استقبال باز از یک مسافر غریب پذیرایی می‌کنند. امّا‌... امّا من درهای تک‌تک خانه‌های این شهر را کوفتم ولی‌... ولی‌ دریغ از یک روزنه‌ی امید. همه با ناسزا و چشم‌پشت مرا از خود راندند.

همه در این‌جا رسم ناجوان‌مردی را حسابی به‌جا آوردند.

چشمانم را می‌بندم و تکیه بر نیمه دیوار خشتی پشتم می‌کنم و چشمان خسته‌ام هم‌راه با ابرهای آسمان شروع به باریدن می‌کند. حسابی دلم گرفته است. با خودم می‌گویم: آخر چرا؟ مگر من چه کرده بودم که این‌گونه از دیار خویش رانده شده‌ام؟

***

صدایی آشنا مرا می‌خواند. چشمانم را می‌گشایم. با دیدن چهره‌ی آشنا از جا می‌پرم. نمی‌دانم چه وقت خوابم برده بود. بله، او یکی از همسایگان من است. می‌گوید: خیلی دنبالت گشتم، کجا بودی؟

می‌خواهم حرف بزنم، ولی اشک شوق مجالم نمی‌دهد.

می‌گوید: باشد در راه برایم تعریف می‌کنی.

و بعد با مهربانی با دستش راه را به من نشان می‌دهد.

به مسیر دستش نگاه می‌کنم. در تیرگی شب، نوری از آسمان به خرابه تابیده و پلکانی که از زمین به آسمان به سرزمین مادری‌ام منتهی می‌شود، نمایان است.

دوباره به چهره‌ی همسایه‌ام نگاه می‌کنم. از نگاهم، خستگی را در چشمانم می‌خواند. با دستِ ظریفش دستم را می‌گیرد و بعد پرواز‌کنان من را به‌سوی پلکان می‌کشاند و من از همین‌جا صدای همسایگان دیگرم را در آن بالا می‌شنوم.

و بعد ما آرام به‌سوی سرزمین خود به راه می‌افتیم. او با مهربانی می‌گوید: طوفان دیشب تمام ابرها را تکه‌تکه کرده است، این‌بار باید خانه‌ات را از ابرهای محکم‌تری بسازی و‌...

او همین‌طور صحبت می‌کند و من با خود فکر می‌کنم که او عجب فرشته‌ی مهربانی است.

ندا مرادی‌فرد


ما هنوز ساده هستیم‌...

به تقویم روی تلفن نگاه کردم. پنج سال عقب بود و هر سال درست در لحظه‌ی عید یک سال به عقب می‌رفت. تمام تقویم‌های خانه یک سال به عقب می‌رفتند. تقویم تمام تلفن‌ها. تقویم‌ها به عقب می‌رفتند. گفتم: «اگر همین‌جور ادامه پیدا کند ما هم عقب می‌رویم. آن‌قدر عقب می‌رویم تا به لحظه‌ی تولد هستی برسیم. آن وقت است که تقویم‌ها جلو می‌روند.» خندیدم و صدایم زیر سقف کوچک آشپزخانه پیچید. چه‌قدر ساده بودیم؛ پر از توهم‌ ترد و شفاف خوش‌بختی! زمان کجای معادله‌ی ساده‌ی ما ایستاده بود؟ چشم‌هایم را بستم و فکر کرد ما هم عقب می‌رویم. مثل تمام تقویم‌ها به عقب می‌رویم و شاید خیلی زود به ابتدای خودمان برسیم. نمی‌دانستیم چه بادهای سرگردانی در افق انتظار خوش‌بختی ساده‌ی ما را می‌کشند. نمی‌دانستیم در قلب تمام این مبل‌ها، این دیوارها، این میزها، این سایه‌ها، جنون دردناک عشق در حال پوسیدن است. ما کجای معادله‌ی زمان بودیم؟

مادرم از تمام خاکستری‌ها بیزار است. او به سپید مطلق فکر می‌کند؛ به لحظه‌های رستگاری، به تداوم ابدی رؤیای خوش‌بختی باغچه‌اش فکر می‌کند؛ باغچه‌ای که در آن دانه‌های کوچکش را با عشق می‌کارد و ما چه بیهوده نمی‌دانستیم حلزون‌های مزاحم در زیر خاک‌های سرد به جای ریشه‌های کوچک سبزی قلب مهربان و کوچک او را بی‌صدا می‌جوند. کجای معادله‌ی زمان به توقف می‌رسد؟ به بازار می‌روم و تمام وسعت افق را برای پدرم می‌خرم و زمان را تا لحظه‌ی بودن همیشگی او وادار به ایستادن می‌کنم. ما کجای معادله‌ی زمان هستیم؟ در خیابان آدم‌های غریبه حجم کوچک خلوت ما را آلوده می‌کنند. کجا می‌شود ایستاد و اطمینان داشت که توقف زمان ابدی است و خورشید همیشه روی عقربه‌های دوازده خود منتظر خواهد ماند؟ تمام روزهای رفته را دوست دارم. این روزهای تنهای معصوم را کجای تقویم می‌شود پیدا کرد؟

چه کسی می‌تواند هجوم دیوانه‌وار سادگی را در میان موهای خواهر من ببیند؟ لبخند او ادامه‌ی سلطنت آب‌های آرام است؛ آب‌هایی بسیار آرام که در خود تخم‌های سبز و کوچک قورباغه‌ها را بارور می‌کنند.

تداوم زمان ابدی است. دست‌های ما با زمین نسبت دارند. شانه‌های‌مان با باد، چشم‌های ما با آسمان رابطه دارند. ما در وسوسه‌ی معصوم تقابل دست‌های‌مان غرق می‌شویم؛ آن‌قدر که خود را فراموش می‌کنیم. ما تجسّم غمناک عشق‌هایی هستیم که در پستوهای خونی قلب‌مان مدفون‌شان می‌کنیم. چشم‌های مادر دیدن را بلد نیستند و قلب‌های ما با مردمانی که از آن سوی این باران خیس‌خورده و مرطوب می‌آیند رابطه ندارند. ما آفتاب را می‌فهمیم و می‌توانیم با باد و با کلاغ‌ها و با حجم سرمای روی شیشه‌ها صحبت کنیم. بی‌تفاوتی صداها و دست‌ها ما را آزار می‌دهند. چرا این همه سادگی؟ ما دردهای‌مان را در پشت شکاف پیراهن‌های‌مان مخفی می‌کنیم و تنها لبخند می‌زنیم. ما مثل گلدان‌های ختمی از سکوت می‌میریم. توّهم دردناک این همه سادگی ما را نمی‌آزارد. ما در سکوت، رؤیاهای‌مان را می‌بافیم، و هنوز یاد نگرفته‌ایم تا نفرت داشته باشیم، و هنوز از خودمان می‌پرسیم، چرا صدای آب را می‌شود فهمید؟ آب در حوض کوچک خانه‌ی ما می‌ایستد. در شن‌ها می‌ایستد. در حوض کوچک‌ ما سکوت سردی جاری است که آن را می‌شود دید. می‌شود بو کرد. می‌شود تمام این معصومیت ساده را بو کرد.

ما با آفتاب نسبت داریم. ما سادگی را دوست داریم. ما مثل خودمان هستیم. این‌جا کجای زمین است؟ ما روی کدام دایره هستیم و چرخ می‌زنیم، و از این چرخ‌زدن‌های ممتد، روزها دانه‌دانه نارنجی می‌شوند و تمام ریشه‌ها روزی عمیق‌تر خواهند شد. آسمان این‌جا کوتاه است و گرمایش را بخاری‌های کوچک توی قلب‌های‌مان هدیه می‌کند. ما به سادگی خود می‌خندیم و به فواره‌هایی که دیگر نیستند، و درخت‌ها و حوض‌ها و زمین‌ها و سبزه‌های این حیاط کوچک عادت داریم. ما بی‌صدا دعا می‌کنیم. بلند‌بلند دعا می‌کنیم و آرزو می‌کنیم تا سقف کوچک‌مان همیشگی باشد. ما به این سقف‌ها عادت داریم. ما به واهمه‌های مبهم خود عادت داریم و هنوز می‌توانیم به شکفتن اوّلین شکوفه‌های زمستانی ایمان داشته باشیم.

سیده‌مائده تقوی‌- رودسر
CAPTCHA Image