کوچه باغ


 


تو و لبخندهایت

من به تو، به تو و طرز نگاه تو عادت دارم؛ به حالت چشمانت و نوع نگاهت! من خودم را در عمق نگاه‌های تو یافتم. من زندگی را در لبخندهای پر‌مهر تو تجربه کردم. من معنی واقعی شاد بودن را از تو گرفتم. پس چگونه تو را از یاد برم؟ چگونه آن همه مهر را دور بریزم؟ چگونه عشق تو را که در وجودم رخنه کرده از دل خود پاک کنم؟ نه! من ناتوان‌تر از آنم که بتوانم. من هیچ‌وقت تو، لبخندها و امیدهایت را فراموش نخواهم کرد!

عاطفه الله‌اکبری‌- قم

دریایی از جنس طوفان

تو را دریایی از جنس طوفان نامیدم؛ چون همانند دریایی هستی که حتی یک لحظه آرامش نداری و من قطره‌ی ناچیزی هستم که از نوازش و مهربانی دریایی با عظمت می‌‌روم تا به اقیانوس برسم. هنگامی که قلم به دست گرفتم تا تنها گوشه‌ای از عظمت صدیقه‌ی فاطمه را بگویم و اندکی از مهربانی تو را، قلم چنان لرزید و گویی هراس داشت از این‌که بزرگواری زنان بزرگ را به سطر بنشاند. قلمی که به خون مطهر شهدا برتری یافته بود، چنان شرمنده و خجالت‌زده شد که از نوشتن باز ایستاد. قلم حق دارد که هنگام نوشتن باز ایستد و من حق دارم دستانم را لرزان ببینم؛ زیرا مثل تو هیچ کس را در خوبی صادق و در ناراحتی شکیبا ندیده‌ام. تو به من آموختی برای پیوستن به اقیانوس از قطره بودنم نهراسم، از به دریا پیوستنم زیاد خشنود نباشم و تنها تلاش را مقدم دارم و ایمان را عزیز که قطره بدون دریا شدن هم اقیانوس خواهد شد؛ چون فاطمه‌ی زهرا که از ستارگان چهارده معصوم بود و امروز اقیانوس عاشقان عالم است. تو دریایی طوفانی بودی و من کشتی‌ای بی‌ناخدا و من از فرط تندی طوفان در حال غرق شدن بودم؛ اما طوفان تو نجات‌بخش بود. مادر! تو مرا به دنیایی فراتر از تعلقاتم بردی و پنجره‌ی چشمانم را رو به چیزهایی گشودی که اگر آن‌ها را نمی‌دیدم هرگز به چگونگی بزرگی تو و وسعت قلبم پی نمی‌‌بردم‌... همان پنجره که رو به قلبم گشودی تمام دنیایم را زیر و رو کرد و دیگر هیچ چیز نشنیدم جز محبت.

زهرا عباسیان

فرشته‌ی زمینی

تقدیم به همه‌ی فرشتگانی که در سازندگی ما کوشیدند و می‌کوشند.

می‌خواهم شما را با فرشته‌ی زمینی خودم آشنا کنم:

آفتاب عشق او هر روز از پشت ابرها طلوع می‌کند.

غروبش را ندیدم.

از آفتابش نور ایمان را یاد گرفتم.

آسمانِ بزرگیِ او هر روز آبی است.

سیاهی‌اش را ندیدم.

از آسمانش بزرگی و بی‌انتهایی را آموختم.

همچون دریاست؛ بزرگ، بی‌کران و به بی‌انتهایی آسمان.

خشکی دریای لطف و مهربانی‌اش را ندیدم.

از دریایش یاد گرفتم که موج بزنم و موج بزنم و سنگ‌های سخت زندگی را نرم و صاف کنم.

او کوهی است با استقامت و شکست‌ناپذیر.

مرجان رستمیان‌- مشهد

در خم کوچه‌ها ماندن

بیا تا برایت بگویم چگونه هفت‌شهر عشق را طی نکرده رسیده‌ام بر در هشتم شهری که مرا، آن‌چنان که هستم پذیرفته است. شهری که بر سردرش نوشته است حصنِ لا‌اله‌الا‌اللّه به شرط من!

بیا تا بگویمت برای رسیدن طلب و فقر و استغنا، حیرت و نیستی و فنا شرط نیست، بی‌کرانگی عشق را شرط دیگری ساحل است؛ شرطی که رسیدنش همین محبّت است و قبولش قبول توحید. درکش آغازِ درد حضور و لیاقت مستی و بندگی.

بیا تا باور کنی شرطی هست که موج‌ها را دیوانه کرده است، طوفان را بی‌قرار خود و گلّه‌های آهوان رمیده را در حسرت یک نوازش کوچک‌...

باید بیایی و خودت با چشم‌های خیس ببینی عشق چه واژه‌ی کمی است پیش نام ساقی؛ ساقیِ سقّاخانه‌ی صحنی طلایی؛ صحنی که قلب و دل و روحت را علیه خودت به انقلاب می‌کشد و تازه می‌فهمی که باید قیام کنی؛ قیامی برابرِ بندِ رقیّت. ایستادنی برای رها شدن.

بیا تا ذره‌ذره حس کنی که چه‌قدر فقیری، و بر شاه واجب است نظر به فقیر. آن‌قدر بر نبودن و ندیدنت اشک بریز و گِرد این سقّاخانه طواف کن تا سمت پیاله‌ات، خُمی خم شود. بعد پیاله را بینداز و بشکن و دست‌های مهربان خودِ ساقی را بطلب.

به طواف هشتم نرسیده حتم دارم، مست می‌شوی. آن‌قدر که می‌توانی کبوترانه در صحن آزادی آزاد شوی‌...

بیا که می‌خواهم قسم بخورم پر کشیدن چه‌قدر آرزوی کوچکی است وقتی بی‌بال و پر می‌شوی و یک‌جا آرزوی اسیر شدن می‌کنی این‌جا.

بیا تا قسم بخورم که حتی اگر به نهرهای شیر و عسل هم بخواندم، ترک دانه و دام و دل از این بهشت نتوانم.

بیا، می‌خواهم سفر کنم در طلب صیاد و نشانت دهم جَنانی را که درش نام غریبی دارد، بیا تا خودت ببینی که بهشت را چگونه یک‌جا از دری به نام باب‌الرضا(ع) فتح می‌کنم‌...

بیا که باید برای عطّار بگوییم اندر خَم کوچه‌ها ماندن است طی طریق عشق اگر به شهر هشتم نرسی.

متین‌السادات عرب‌زاده‌- تهران
CAPTCHA Image