گاهی اوقات هر کار کنی، نمیتوانی هوس نوشتن را در خودت بُکُشی؛ حتی با خواندن کتابها و وبلاگهای دیگر نهتنها شوق نوشتنت خفه نمیشود، شاید مثل آب داغی است که از سماور بیرون میریزد! بگذریم.
میخواهم خاطرهی اوّلین روز مدرسه را آن هم در دورهی محترم پیشدانشگاهی برایتان تعریف کنم و روایت اینکه چطور ما صاحب تمام کلاسهای مدرسه شدیم و در عین حال ناشناخته باقی ماندیم!
پس از 3 ماه و اَندی چشمم به درِ مدرسه افتاد و نمیدانید با چه ذوق و شوقی وارد فضای پر از محبت «مدرسه» شدم. اول از همه دوستانم را دیدم و درست مثل آهنربا همه به هم جذب شدیم. از وقایعی که در تابستان گذشته بود گفتیم و خندیدیم. در این سن خودم با دو چشم جهانبینم میدیدم که بعضی از رفقا از شدت درس خواندن در تابستان کور و کچل شده بودند و اگر کسی آنها را میدید، به «تِتِهپِتِه» میافتاد. جای بسی شگفتی بود! ناگهان از یکسو چهرهی یکی از دوستان را که با زبان بیزبانی، پانتومیم بازی میکرد دیدم که مثلِ قناریِ در قفسافتاده به اینطرف و آنطرف میپرید. که چه؟ آها...
مدیر! بله مدیر محترم به همراه خَدَم و حشم و ساقدوش و بروبچ (به زبان خودمان همان ناظم و معاون و معلمان عزیز و آبدارچیان زحمتکش) وارد شدند و اعلام کردند که همه به سنگرهای درسشان پناه ببرند. سپس دبیران عزیزتر از جان برای اندک زمانی به سنگر مدیریت رهسپار گشتند. گروه تجربی به سمت سنگرهایی که در اطراف آزمایشگاه قرار داشت رفتند. گروه ریاضی بهسوی سنگرهایی که در مقابلشان ساختمانهای شیک و یک دفتر مهندسی باوقار قرار داشت، رهسپار شده و نوبت به جماعت انسانیهای ارجمند رسید.
چند سنگر که اطراف کتابخانه و نمازخانه بود به ما اهدا کردند. «انسانی الف» پَر! «انسانی ج» پَر! حالا این وسط طفلی «انسانی ب» سرگردان بودند. بوی توطئهای عجیب میآمد! هیچ اثری از تابلو با نوشتهای به نام «انسانی ب» نبود.
با یک نقشهی استراتژیک و با پوشیدن لباس دوست، من و عدهای دیگر راهی «انسانی ج» شدیم و باقیمانده هم به سمت «انسانی الف» پناهنده شدند. مشکلی هم برایمان پیش نیامد؛ چرا که با لباس دوستان مخلص وارد شده بودیم. مدتی گذشت و طبق اخباری که به دستمان رسید، عوامل نفوذی ما در «انسانی الف» شعارهای استقلالطلبانهای مبنی بر «نه الف، نه ج، فقط ب» سر میدادند. که صد البته این شعارهای کوبنده به گوش مدیر محترم نیز رسیده بود. ایشان هم با کمال خونسردی مو را از ماست بیرون کشیده و عوامل نفوذی ما در کلاسهای دیگر را دانهدانه بیرون آوردند. سپس دستهجمعی بهسوی سنگر ما حمله آورده و ما را از خانه و کاشانهی گرم خود آواره کردند. همچنین طی یک ابلاغ رسمی اعلام کردند که ما مسؤولیت مهم و خطیر «نخودی» را در مدرسه ایفا میکنیم! این چنین بود که بچههای «انسانی ب» خیلی بزرگتر از قبل شدند و در همان ایام جوانی طعم تلخ خانهبهدوشی را چشیدند.
چه صحنهها که ندیدند و چه مرارتها که نکشیدند و به سمت سنگرهای دیگر هدایتشان کردند!
بله، این گروه عزیز و شریف با تمام سختیها و بدون هیچ دیوار و تابلو و دستنوشتهای تا یادی از آنها باشد و نام شریف «انسانی ب» در تاریخ به یادگار بماند، در صفحات پروندههای تحصیلی به فراموشی سپرده شدند. باشد که این خاطره یادآور خانهبهدوشیها و جانفشانیهای این گروه عزیز (و صد البته مظلوم) باشد!
فاطمه هدایتی- 18 ساله- رودسر
ارسال نظر در مورد این مقاله