نویسنده
شهر حله در کشور عراق، نزدیک هفت قرن پیش، زادگاه یکی از بزرگان عالم تشیع شد. نوید این شهر و مردمانش را مولای متقیان علی(ع) در مسیر حرکت از کوفه به صفین داده بود. همان روز که بر تپههای بابل روی تل بزرگی ایستاد و اشاره به بیشه و نیزاری کرد و این سخن را فرمود: «اینجا شهری است و چه شهری!»
اصبغبننباته از یاران نزدیک حضرت عرض کرد: «یا امیرالمؤمنین! میبینم از وجود شهری در اینجا سخن میگویی. آیا در اینجا شهری بود و اکنون آثار آن از بین رفته است؟»
فرمود: «نه! ولی در اینجا شهری به وجود میآید که آن را «حلهی سیفیه» میگویند و مردی از تیرهی بنی اسد آن را بنا میکند و از این شهر مردمی پاکسرشت و مطهر پدید میآیند که در پیشگاه خداوند مقرب و مستجابالدعوه میشوند.»(1)
علامه هم از همان قوم بود؛ بنیاسد. همان قبیلهای که بعد از شهادت امام حسین(ع) و اصحاب باوفایش به کمک امام زینالعابدین(ع) شتافتند و ایشان را در تدفین بدنهای مطهر شهدای کربلا یاری کردند. سالها بعد، از نسل همان مردم نیکسرشت، دانشمندی به دامان اسلام و تشیع تقدیم شد که آثار و برکاتش، هیچگاه از یاد پیروان مکتب امامت نمیرود. «ابومنصورجمالالدینحسنبنیوسفحلی»، فقیه بزرگ شیعه معروف به علامه حلی، از مفاخر عالمان در تفسیر قرآن، فقه، اصول، فلسفه، ریاضی و بسیار علوم دیگر در قرن هفتم هجری قمری بود.
هدیهای در میهمانی خدا
شیخ یوسف، شبهای ماه مبارک سال 648 را تا سحر برای نوزادی که در راه داشت دعا میکرد. او خود از عالمان و دانشمندان دورهی خود بود و از خدا، فرزندی صالح که ادامه دهندهی راه او باشد طلب میکرد. مجالس تدریس او شلوغتر از هر استاد دیگری بود و خدماتش به دین و مذهب، او را از مقربین درگاه اهلبیت قرار داده بود. خداوند هم اجر تلاش او را هدیه در ماه میهمانیاش قرار داد. شب عید فطر، قابلهی شهر، هدیهی خدا را به دست شیخ یوسف سدیدالدین حلی داد. او نیز به پاسداشت مولود نیمهی مبارک ماه رمضان، نام او را حسن گذاشت. منزل شیخ سدیدالدین سرشار از کرامت و تقوا بود. حسن گرچه هنوز از عمرش چند سالی بیشتر نگذشته بود، با راهنمایی دلسوزانهی پدرش برای فراگیری قرآن مجید به مکتبخانه رفت و با تلاش، هوش و استعدادی که داشت در زمانی کوتاه، خواندن قرآن را بهخوبی یاد گرفت و نوشتن را هم در مکتبخانه آموخت؛ ولی به این مقدار راضی نشد. پسر شیخ یوسفِ عالم، بعد از آموختن کتاب وحی و خط، آن هم خیلی زودتر از همسن و سالان خودش، تحصیل مقدمات و مبادی علوم را در محضر پدرش شروع کرد و آنقدر پیشرفت کرد که خیلی زود او را «جمالالدین»، یعنی زیبایی دین لقب دادند.
در برابر طوفان
هنوز یک دهه از سن جمالالدین حسن نگذشته بود که با حملهی وحشیانهی مغولان، رعب و وحشت سرزمینهای اسلام را فراگرفت. ایران در آتش جنگ مغولان میسوخت. بغداد، پایتخت عباسیان، آخرین روزهای زوال خلافت عباسیان را مشاهده میکرد. مردم از ترس احتمال حملهی مغولان وحشی، شهرها را خالی کرده و سر به بیابان گذاشته بودند. شیعیان و مردم شهرهای مقدس مثل کربلا، نجف و کاظمین به بارگاه ملکوتی ائمهی معصومین پناه آورده بودند. بیشتر مردم حله هم از شهر رفته بودند. چند نفری هم در شهر ماندند که از جملهی آنان شیخ یوسف سدیدالدین، سید مجدالدینبنطاووس بودند. آنها با یک نامه برای شهرهای مقدس، از هلاکو امان خواستند. سرانجام در سال 657ق. بغداد به دست هلاکو فتح شد و «معتصم» آخرین خلیفهی بنیعباس از بین رفت؛ ولی به رغم وحشیگریهای مغولان، امنیت به شهر حله و شهرهای مقدس عراق بازگشت و سرزمین حله پناهی برای فقها و دانشمندان شد و از این پس حله تا اواخر قرن هشتم، به یکی از حوزههای بزرگ مذهب شیعی شناخته میشد.
در محضر عالمان
این شد که حله دارالعما شد، و این بهترین موقعیت برای حسن بود. حالا غیر از پدر و داییاش که عالم بودند، دیگر دانشمندان هم به حله آمده بودند و علوم و معارف مختلف را در محضر آنها میآموخت. همهی اینها دست به دست هم داد تا حسن، خیلی زود، حتی زودتر از بزرگترین عالمان زمان خودش و پیش از آنکه حتی به سن تکلیف برسد، مقام اجتهاد را کسب کند. آوازهی فضل و دانش حسن به سرعت در سرزمین حله و دیگر شهرها پیچید و در مجالس درس و محیط فرهنگی به او لقب «علامه» داده بودند. حالا کلاسهای درس او، مثل پدر از بقیه شلوغتر شده بود و گاهی به چند صد نفر میرسید، و از این میان بیش از 500 نفر توانستند به مقام اجتهاد برسند. هنوز 28 بهار از عمر علامه نگذشته بود که محقق حلی، مرجع تقلید و بالاترین مقام علمی حله از دنیا رفت. علمای حله، که شاید 2 یا 3 برابر علامه سن داشتند، همه جمالالدین حسن را لایق جانشینی او دانستند و او شد شخص اول علمی دارالعلما.
علامه و اولجایتو
علامه حلی، دیگر شهرتش جهانی شده بود. آن روزها، حاکم، «اولجایتو»ی مغول بود که از سال 703 تا 716ق. در ایران بر تخت نشست. روزی دعوای سلطان با همسرش بالا گرفت و از عصبانیت او را سهطلاقه کرد! اما خیلی زود پشیمان شد و از دانشمندان سنیمذهب راه چاره خواست. آنها در پاسخ گفتند: «آن زن دیگر همسر شما نیست.» سلطان تازه فهمیده بود چهقدر عاشق زنش بوده و کلافهتر از قبل دنبال راهی بود.
یکی از وزرا گفت: «در شهر حله فقیهی است که آوازهاش از روم تا چین پیچیده. او را به محضرتان میآورم، بلکه چارهای بیندیشد.» فقیهی را که آن وزیر پیشنهاد داد علامه حلی بود. علامه به ایران آمد و در اولین جلسهای که سلطان تشکیل داد شرکت کرد. شاه هم بیمقدمه از او راه باز شدن این گره را خواست. علامه از او پرسید: «هنگام طلاق، کسی همراهتان بود؟»
شاه با تعجب گفت: «نه! چطور مگر؟» و علامه با خندهای پاسخ داد: «برو دست زنت را بگیر و به خانه بیاور. حکم طلاق تو اصلاً باطل است؛ چون شاهدی نبوده. برای صحت طلاق حداقل باید دو شاهد عاقل پیشتان باشند!»
بذر تشیع
خوشحالی شاه از حکم علامه تمامی نداشت و از او خواست تا مدتی را در ایران بمانند. از آن پس جلسات متعدد مناظره بین علامه و علمای مشهور فرقهی اهل سنت بهپا میشد و پی در پی، محکوم میشدند. بزرگترین جلسهی مناظره با حضور اندیشمندان شیعی و علمای مذاهب مختلف برگزار شد. از طرف علمای اهل سنت خواجه نظامالدین عبدالملک مراغهای که از علمای شافعی و داناترین آنها بود برگزیده شد. علامه حلی با وی در مورد امامت مناظره کرد و خلافت بلافصل مولاعلی(ع) بعد از رسالت پیامبر اسلام(ص) را ثابت کرد و با دلیلهای بسیار محکم برتری مذهب شیعهی امامیه را چنان روشن ساخت که جای هیچگونه تردید و شبههای برای حاضران باقی نماند. این تلاشها بالأخره کار خودش را کرد و اولین بذر تشیع روی تخت حکومت سنی، جوانه زد و اولجایتو مذهب شیعه را انتخاب کرد و به لقب «سلطان محمد خدابنده» معروف شد. بعد از اعلان تشیع او، خیلی سریع در سراسر ایران مذهب اهل بیت منتشر شد و سلطان دستور داد در تمام شهرها به نام مقدس ائمهی معصومین(ع) سکه بزنند. علامه، هشت سالی را در ایران گذراند، باغ تشیع را در ایران آبیاری کرد و دوباره به عراق بازگشت.
گنجینهی ماندگار
دیدار با مولای روشناییها
شب جمعه بود و باز هم بوی تربت کربلای اباعبدالله(ع) حسن را هوایی کرده بود. برای همین مثل همهی هفتههای قبل، راهی کربلا شده بود. تا نیمههای راه تنها بود؛ اما کمی که گذشت، مردی با او همسفر شد و از تنهایی درش آورد. لختی گذشت و حرفهای دو همسفر به علوم دینی و بحثهای اعتقادی کشیده شد. علامه از این همه علم و دانش همسفرش به وجد آمده بود و بیوقفه علوم دینی را مطرح میکرد. نظریاتشان بیشتر شبیه هم بود. چیزی علامه میگفت و مرد تکمیل میکرد. نکتهای همسفر میگفت و علامه تأیید میکرد. تا اینکه کار به یک نکته از بحثی رسید و اختلاف نظری پیش آمد. علامه میگفت: «دلیل و حدیثی بر طبق این دلیل شما نیست؛ یعنی من ندیدهام، اگر سراغ داری بگو تا به آن مراجعه کنم!»
و همسفر پاسخ داد: «شیخ طوسی در کتاب تهذیب، در فلان صفحه و سطر حدیثی را در این باره ذکر کرده است.»
حاضرجوابی و دانایی مرد، علامه را در فکر فرو برد: «این کیست که اینقدر عالم است و من از او چیزی نشنیدهام!» از او پرسید: «آیا در این زمان که غیبت کبراست میتوان حضرت صاحبالامر(عج) را دید؟»
این را که پرسید، بیاختیار عصایش روی زمین افتاد. مرد دانا خم شد، عصا را از زمین برداشت، در دست علامه گذاشت و فرمود: «چگونه صاحبالزمان را نمیتوان دید و حال آنکه دست او در دست تو است.»
باورش نمیشد. آیا او واقعاً مولای من است؟ از شدت شادی روی پاهای ایشان افتاد و تا توانست گریست. گریه راه هوشش را گرفت و از حال رفت. وقتی به هوش آمد، کسی را ندید. پس از بازگشت به حله، به کتاب تهذیب مراجعه کرد و آن حدیث را در همان صفحه و سطر که آن حضرت فرموده بود پیدا کرد و به خط خود در حاشیهی آن نوشت: «این حدیثی است که حضرت صاحبالامر(عج) به آن خبر داد و به آن راهنمایی کرد.»
غروب ناگوار
علامه به پیروی از مولا و مقتدایش امیرالمؤمنین(ع) نواحی وسیعی را با مال و دست خود آباد و برای استفادهی مردم وقف کرد. او مایملک و باغهای پرآب و محصولی داشت که همه را وقف مردم کرد تا رسم بندگی اربابش را نیکو بهجای آورده باشد.
از ماه محرم سال 726ق. 21 روز گذشته بود. این هفتاد و هشتمین و آخرین محرم علامه جمالالدین حسن حلی بود. چشمهای او از دنیا بسته شد، در حالی که چشمههایی که به دست او جاری است، سالهای سال است که درختان دین را آبیاری میکند. از حضور و ازدحام مردم مصیبتزده محشری بهپا شد و پیکر پاکش بر دوش هزاران عاشق از حله به نجف تشییع و در جوار بارگاه ملکوتی مولای متقیان علی(ع) در حرم مطهر به خاک سپرده شد.
1) بحارالانوار، ج56-57، ص369.﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله