نویسنده
روزی پادشاهی یک نفر فقیر و ناتوان را که لباسهای کهنه و وصلهداری پوشیده بود، در اطراف قصر خود دید. دلش به حال او سوخت. او را آورد و به سرپرست آشپزخانهی سلطنتی گفت: «از این به بعد غذای این فقیرِ ناتوان را از این جا بده!»
وزیر که در آن جا حاضر بود گفت: «جناب سلطان! اگر به این مرد هر روز غذا بدهیم، این خبر به سرعت همه جا خواهد پیچید و هر چه فقیر و از کارافتاده و تنبل است به این جا خواهند آمد. آن وقت خرج و مخارج آنها زیاد خواهد شد.»
شاه با ناراحتی جواب داد: «اینقدر خسیس و بد دل نباش. همین که گفتم. از این به بعد هر ناتوان و تنبل و از کارافتاده به اینجا آمد باید غذایش را بدهید!»
پیشبینی وزیر درست بود. هر روز که میگذشت تعداد افراد ناتوان و فقیر زیاد و زیادتر میشد. آشپزها هم مجبور بودند غذای بیشتر بپزند و به آنها بدهند.
بعد از گذشت چندماه، یک روز پادشاه به دفتر حساب و کتاب قصر نگاهی کرد. یکدفعه چشمش به حساب افراد تنبل و ناتوان افتاد. دید مبلغی که برای آنها خرج کردهاند خیلی زیاد است. با تعجب به وزیرش رو کرد و گفت: «برای این افراد چرا اینقدر خرج شده است؟»
وزیر گفت: «جناب سلطان! اگر یادتان باشد خودتان دستور دادید که به افراد ناتوان، تنبل و از کارافتاده غذا بدهیم. روزی که چنین دستوری دادید تا به امروز، هر روز افراد زیادی میآیند و از آشپزخانهی سلطنتی ناهار و شام میگیرند؛ حتی گاهی به آنها لباس و میوه هم داده میشود.»
پادشاه گفت: «منظور من این نبود که هر کسی که ادعا کرد نمیتواند کار بکند به او غذا و لباس بدهید. منظور من از کارافتادهها و تنبلهای واقعی بود.»
وزیر فکری کرد و گفت: «باشد جناب سلطان! سعی میکنم افراد ضعیف و تنبلهای واقعی را شناسایی کنم.» آن وقت وزیر پیش خود نقشهای کشید. فردای آن روز دستور داد توی حمام بزرگی آب داغ بریزند؛ طوری که کسی نتواند پا در حمام بگذارد. بعد افراد فقیر و تنبل را که برای گرفتن ناهار آمده بودند روانهی حمام کرد. آنها لباسهایشان را درآوردند و داخل حمام رفتند. کف حمام داغِ داغ بود. آب داغ و سوزان همین جوری در کف حمّام جاری میشد. تعدادی از این افراد همین که پا در حمام گذاشتند آخ و اوخکنان بیرون رفتند. یک عده هم که سعی میکردند مقاومت کنند طاقت نیاوردند و پس از چند دقیقه افتان و خیزان فرار کردند. تنها سه نفر در حمّام ماندند. نفر اول دم به دم فریاد میزد: «وای سوختم! وای سوختم!»
نفر دوم هر چند دقیقه یک بار میگفت: «سوختم!»
نفر سوم که کنار دومی دراز کشیده بود، هر ساعت یک بار گردنش را به طرف دومی خم میکرد و آهسته میگفت: «بگو رفیقم هم سوخت!»
وزیر که از پنجرهی کوچک توی حمام را نگاه میکرد، خندهاش گرفت. آن سه نفر را از حمام بیرون آورد. پیش شاه برد و گفت: «جناب پادشاه! حق با شما بود. تنبلهای واقعی تنها این سه نفرند.»﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله