نویسنده
دریچهای به دنیای روح
پدربزرگی دارم که سالهاست عمرش را به شما داده است. خدا اموات شما را هم بیامرزد! روزی که خاطرات دورهی جوانیاش را تعریف میکرد میگفت: «زمانی که دست ادیسون هنوز به روستایشان نرسیده بود، شبی نیمهمهتابی او و دوستانش برای آزمودن شجاعت یکدیگر پا به گورستان میگذارند. به خیالشان محل تجمع ارواح مردگان است. همانطور که آرام آرام و بااحتیاط از لابهلای گورها رد میشدند، یکدفعه روحی شگفتانگیز در برابرشان ظاهر میشود.» خاطرهی پدربزرگ به اینجا که میرسید، مخصوصاً بار اول که آن را تعریف میکرد، مو بر تن من و همهی کسانی که گوششان بدهکار حرفهای دلنشین او بود از جمله پدر، مادر و بقیهی بستگان، سیخ میشد. پدربزرگ میگفت: «آنطور که روح را در آن شب نیمهمهتابی مشاهده کرده بود حجمی سفیدرنگ و مبهم داشت که آرامآرام و بدون هیچ سخنی به سوی آنها قدم برمیداشت و جلو میآمد. همراه با آمدن روح، نسیمی خنک از چند طرف وزیده بود. به چند متری آنها که رسیده بود، همهی آنها بجز یکی -دو نفرشان پا به فرار گذاشته بودند. روح از پس آنها فریاد هولناکی کشیده بود و ناگهان ناپدید شده بود.» پدربزرگ به اینجای خاطره که میرسید با کمال غرور و افتخار میپرسید: «میدانید این روح از چه کسی بود؟ از کجا و چگونه آمده و به کجا رفته بود؟ و چرا فقط ما دو نفر از روح نترسیده و فرار نکرده بودیم؟» همهی ما- من، مادر و چند نفر دیگر- که پای صحبتهای پدربزرگ بودیم با اشتیاق میپرسیدیم: «روح چه کسی بود؟»
پدربزرگ میگفت: «این روح آقارحیم، مردهشور محل بود.» پدربزرگ با خنده میگفت: «آن دو نفر که از روح نترسیدند و فرار نکردند یکی من بودم، یکی هم آقایی که از دنیا رفته است.»
پدربزرگ تا زنده بود همیشه سرقبرش میرفت و برایش فاتحه میخواند. پدربزرگ میگفت: «اصل قضیه از این قرار بوده که چند تا از رفیقهای او ادعا میکنند که از هیچچیز نمیترسند. پدربزرگ برای روکمکنی از آنها، مبلغی پول با یک ملافهی سفیدرنگ به آقا رحیم مردهشور میدهد تا نصفه شبی در برابر آنها که پدربزرگ به آنها پهلوان پنبه میگفت ظاهر شود و روی آنها را کم کند، که آقارحیم این کار را کرد. (تا سیهروی شود هر که بترسد از روح)
این مقدمهی نسبتاً طولانی را برای این گفتم که بگویم تصوری که بیشتر ما از روح داریم چیزی شبیه همان قلمبهی پارچهای سفیدرنگ است که به کمک پدربزرگ و با بودجهی او احضار شده بود. خدا میداند چهقدر انرژی مصرف کردم تا بتوانم آن تصوری را که پدربزرگ از روح در ذهنم ایجاد کرده بود فرمت کنم و به جایش تصور نسبتاً نزدیکتری را به واقعیت روح جایگزین سازم. برای همین شاید چهل- پنجاه کتاب دربارهی روح و دنیای ارواح و مانند آن خواندم. با وجود این، هنوز که هنوز است وقتی نام روح را میشنوم باز اول همان قلمبهی سفیدرنگ مشهدی رحیم پا به ذهنم میگذارد.
بهراستی روح چیست؟ آیا میتوانیم آن را بفهمیم و ادراک کنیم؟ یا دست ذهن ما از آسمان روح کوتاه است؟ آیا کسانی که روح را شناختهاند –نه مدعیان دروغین روح که همیشه فراوان بوده و هستند و چه بودجههایی را از این راه و با استحمار دیگران که به جیب نزدهاند –قدرت تبیین و توصیف آن را برای دیگران دارند؟ و حتی اگر داشته باشند، آیا دیگران قدرت دریافت آن را دارند؟ یا مسألهی توصیف روح از سوی آنان بیشتر به دیدن رؤیا از سوی گنگ خوابدیده شباهت دارد؟
کسی که گنگ است، زبان گویا ندارد و از دهانش بجز الفاظی نامفهوم- برای دیگران- خارج نمیشود و ناچار است با حرکتهای دست و سر، منظور خود را به دیگران حالی کند. حال اگر چنین گنگی خوابی ببیند و بخواهد خوابش را برای دیگران تعریف کند تا چه حد کامیاب است؟
به نظر میرسد توصیف روح از سوی کسانی که واقعاً روح را شناختهاند و میخواهند برای دیگران بیان کنند چیزی شبیه همان توصیفی است که گنگ خوابدیده از خوابش دارد.
حال اگر فرض کنیم که مخاطب و شنوندهی گنگ خوابدیده کر بوده و از قدرت شنوایی برخوردار نباشد، مسأله تا چه اندازه قوز بالا قوز بلکه قوز به توان n خواهد شد.
با این حال ما یقین داریم عدهای واقعاً با روح تماس و ارتباط و آشنایی کامل داشتهاند، مثل پیامبران و امامان. این را بعداً ثابت خواهیم کرد. فعلاً طلبتان! و باز ما فرض میکنیم که ما از نظر حواس، فاقد حسی هستیم که بتواند روح را بشناسد؛ یعنی همان کران هستیم. با این حال ما در جستوجوی فهم روح هستیم. آیا میتوانیم؟
ما میدانیم که الآن همین جا هستیم. همین جایی که حالا نشسته، ایستاده یا خوابیدهایم. در این شکی نداریم. میتوانیم تصمیم بگیریم تا نیم ساعت، دو ساعت یا کمتر و بیشتر اینجا بمانیم. همانطور که میتوانیم تصمیم بگیریم برویم. اگر گزینهی دوم را انتخاب کردیم- عزم بر رفتن- این رفتن مستلزم چه چیزهایی است؟ پای سالم به علاوهی فرمان به رفتن از مرکز فرماندهی بدن. در همان لحظهای که رفتن روی میدهد، دقیقاً مسألهای برای ما پدید میآید که به سختی میتوان آن را توصیف کرد. چیزی شبیه وزش نسیم یا جریان الکترسیته در سیم برق یا چیزی از این قبیل، در بدن ما اتفاق میافتد. ما دقیقاً نمیدانیم آن چیست؛ اما میدانیم اگر چیزی یا حالتی برایمان پیش نمیآمد ما همچنان سر جایمان میماندیم. حال اگر با انتخاب گزینهی دوم راه افتادیم و به مدرسه رفتیم، این طور نیست که تنها بدن ما به مدرسه رفته باشد و آن نیروی پیشبرندهی بدن که همچون سواری، مرکب تن ما را به پیش میبرد در جای اول مانده باشد، بلکه او نیز به همراه قرینش به مدرسه میرود. این یک نکته. نکتهی دیگر آن که این دو- بدن و آن قدرت پیشبرنده- با هم همکاری میکنند. فرض کن میخواهی هندوانهای را با دو دست بگیری. در یک لحظه فرمان بالا بردن هندوانه به دو دست میرسد. همانوقت به شگفتانگیزی همهی ماهیچههای دو دست هماهنگ میشوند و هندوانه بالا میرود. (مواظب باش ول نشه رو زمین)
امام زینالعابدین(ع) در اینباره میفرماید: «روح که نادیدنی است، بدون بدن حرکت نمیکند و پیکر بدون روح، تنها تندیسی بیحرکت است. هر گاه این دو با هم آیند، توان گیرند و به نیکویی سازش و همکاری کنند.»(1)
تا اینجا دانستیم در وجود ما حقیقتی نادیدنی وجود دارد که سبب حرکت و حیات ما میشود. پرسشی که اینجا پدید میآید این است که اگر موجودی نامرئی –غیر از خود روح- وجود داشته باشد، آیا او میتواند با روح ارتباط برقرار کند؟ چیزی مثل فرشته، روح دیگری و مانند آن؟ پاسخ مثبت است. به سخنی از مردی آسمانی گوش جان بسپاریم:
«آنگاه که فرشتهی مرگ در سرایی پا مینهد، آیا هرگز احساسش توانی کرد؟ یا در آن زمان که جان کسی را میگیرد، او را توانی دید؟ راستی را که هیچ به این نکته اندیشیدهای که او چگونه جنین را در شکم مادرش جان باز میستاند؟ آیا از رهگذر پارهای اندامهای مادر بدان جا راه مییابد؟ یا آن که روح با رخصت پروردگارش فراخوانی وی را میپذیرد؟ یا در سه دیگر فرض، آن فرشتهی الهی همراه جنین در لابهلای احشای او جای دارد؟ کسی که از توصیف آفریدهای چنین ناتوان است، چسان تواند که خدای او را توصیف کند.»(2)
از این سخن امیرالمؤمنین(ع) به چند نکته پی میبریم:
1- بین فرشتهی مرگ- عزرائیل- و روح- همان جان- ارتباطی نزدیک وجود دارد؛ به گونهای که برعکس ما که روح را نمیتوانیم درک کنیم، آن فرشتهی ستانندهی روح با روح در تماس است.
2- هر چند ما فیلسوف، دانشمند، روانشناس و روانکاو باشیم، باز هم از توصیف روح و چگونگی آن ناتوانیم، چنانکه از توصیف ستانندهی روح و آفرینندهی آن.
3- کسی که از توصیف آفریدهای چنین ناتوان است، چسان تواند که خدای او را توصیف کند.
باری، روح نسبت به درک ما شاید بسان سایهی حقیقتی بر دیوار باشد. ما چگونه انتظار داریم که از سایهسار به سایهدار پی ببریم. این سخن رشتهای دراز دارد و...
حکایت همچنان باقی.
1) بحارالأنوار، ج5، ص54.
2) خورشید بیغروب، ص277.﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله