آن‌جا که سنگ‌ها ماهی می‌شوند

نویسنده


 

 


روی چمن‌ها زیر سایه‌ی «سبزک» دراز می‌کشم و خیره می‌شوم به ابرهای پنبه‌ای که با وزش باد این طرف و آن طرف می‌روند. «سبزک» اسم درخت بزرگ و پر شاخ و برگی است که کنار دریاچه رشد کرده و قدش تا آسمان رسیده. نمی‌دانم چه شد که اسمش را گذاشتم «سبزک». سبزک همیشه شاخه‌های پر از برگ دارد و سایه‌های خنک.

دریاچه آرام است و زیر نور خورشید می‌درخشد. آب، صدایش را رها کرده و من به ماهی‌هایی فکر می‌‌کنم که می‌آیند روی آب، یک قایق موتوری زرد با سرعت رد می‌شود و موج‌ها را به سنگ‌ها می‌کوبد.

دراز کشیده‌ام و با ابرها برای خودم شکل می‌سازم؛ یکی شبیه پرنده می‌شود، یکی شبیه برگ‌های «سبزک»، یکی دیگر... آه، نمی‌دانم این یکی شبیه چیست؛ اما دوستش دارم. برگ کوچکی از شاخه‌های درخت جدا می‌شود و می‌افتد روی پیشانی‌ام. می‌خندم. وقتی زیر سایه‌ی درخت بزرگم دراز می‌کشم و برگی می‌افتد، فکر می‌کنم درخت مهربانم می‌خواهد بگوید: «خوش‌حالم این‌‌جا دراز کشیده‌ای، زیر سایه‌ی من!»

مادر همیشه صدایم می‌کند: «خرگوش ماهی!» دلیلش را نمی‌دانم. شاید چون همیشه دلم می‌خواهد موهایم را خرگوشی از کنار سرم ببندم، شاید هم به خاطر دندان‌هایم که شبیه خرگوش می‌ماند، شاید به خاطر این که عاشق هویجم، شاید هم به خاطر این که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم، پابرهنه از میان علف‌ها و سبزه‌ها می‌دوم تا به دریاچه برسم و به ماهی‌های دریاچه غذا بدهم، شاید هم چون همیشه آرزو دارم روزی ماهی شوم و بیفتم توی دریاچه و شنا کنم و شنا کنم! مادر می‌گوید: «آدم‌ها که ماهی نمی‌شوند.» اما من فکر می‌کنم یک روز ماهی می‌شوم. روزی که خیلی خیلی بزرگ شدم؛ مثلاً وقتی هم‌سن مادر شدم یا شاید هم زودتر! یک ماهی می‌شوم و می‌روم توی آب. می‌روم آن‌جایی که ماهی‌ها به دنیا می‌آیند. می‌روم آن‌جایی که پدر است.

من به ماهی‌ها زیاد فکر می‌کنم؛ به ماهی‌های دریاچه‌ی‌مان. غروب‌ها وقتی خورشید شبیه یک پرتقال می‌شود توی آسمان، روی تخته سنگی می‌ایستم و به نقطه‌های دور خیره می‌شوم. منتظر می‌مانم که باله دربیاورم. منتظر می‌مانم که ماهی شوم. گاهی هم می‌نشینم و قصه‌هایم را برای‌شان می‌خوانم. کسی نمی‌داند که من قصه‌هایم را برای ماهی‌ها می‌خوانم؛ حتی مادر. شاید پدر بداند که من هر عصر، روی تخته سنگی می‌ایستم و برای ماهی‌ها قصه می‌گویم؛ قصه‌هایی که شب‌ها مادر برایم تعریف می‌‌کند، قصه‌هایی که خودم برای ماهی‌ها می‌سازم.

گاهی، صبح‌ها، روی همین سنگ می‌ایستم و برای ماهی‌ها غذا می‌ریزم. نمی‌دانم ماهی‌ها توی دریاچه چه می‌‌خورند؛ اما می‌دانم نان‌هایی را که مادر می‌پزد دوست دارند. صبح‌ها، قبل از رفتن به مدرسه، یک ساعت زودتر از مادر خداحافظی می‌کنم و کفش‌‌هایم را از پا در می‌آورم، روی چمن‌های شبنم‌زده می‌دوم و می‌روم پیش دریاچه و ماهی‌هایش. تکه‌ی کوچک از نانی را که مادر می‌پزد برای‌شان ریز ریز می‌کنم و می‌ریزم توی آب. ماهی‌ها نان‌های مادر را دوست دارند. از شادی جیغ می‌زنند. می‌آیند روی آب و قلپ قلپ حباب می‌سازند و تکه‌های کوچک و خرد‌شده‌ی نان را می‌خورند؛ حتی گاهی هم سر تکه‌های نان دعوای‌شان می‌شود. خودم با همین چشم‌های خودم دید‌ه‌ام. به مادر می‌گویم: «ماهی‌ها بجز نان‌های شما چه می‌خورند؟» مادر می‌خندد و می‌گوید: «ماهی‌های بزرگ ماهی‌های کوچک را می‌خورند!» پس ماهی‌های کوچک چه می‌خورند؟ نان‌هایی که من برای‌شان می‌ریزم؟ مادر جواب تمام سؤال‌های من را نمی‌داند. وقتی زیاد سؤال می‌کنم، پیشانی‌ام را می‌بوسد و می‌گوید: «خرگوش‌ماهی من، خرگوش‌ماهی من!» این جور وقت‌ها که مادر چند بار اسمم را صدا می‌زند، می‌فهمم از سؤال‌هایم خسته شده است.

در نامه‌ی قبلی‌ام به دایی‌جان گفتم دلم می‌خواهد تعدادی کتاب درباره‌ی ماهی‌ها داشته باشم. دایی‌جان قول داده است برایم کتاب‌هایی بفرستد که درباره‌ی ماهی‌ها باشد.

*

مادر، ماهیگیری بلد است. درست نمی‌دانم از کِی ماهیگیری بلد بوده است؛ اما یادم می‌آید، از وقتی پدر توی دریاچه افتاد و رفت پیش ماهی‌ها، صبح‌‌های پنج‌شنبه قلاب ماهیگیری پدر را برمی‌داشت، سوار قایق پدر می‌شد و پارو می‌زد و پارو می‌زد و پارو می‌زد و به نیمه‌های دریاچه که می‌رسید، قلابش را می‌انداخت توی آب و ساعت‌ها به یک نقطه‌ی دور نگاه می‌کرد. صبح‌های پنج‌شنبه را دوست دارم که مادر به ماهیگیری می‌رود تا ماهی تازه بگیرد. من عاشق صبح‌هایی هستم که مادر اجازه می‌دهد هم‌راه او تا نیمه‌های دریاچه بروم  ماهی بگیرم. مادر می‌ترسد که مرا با خودش تا نیمه‌های دریاچه ببرد. می‌ترسد من هم شبیه پدر ماهی شوم. من به مادر قول داده‌ام که به این زودی‌ها ماهی نشوم. مادر در آغوشم می‌گیرد و می‌گوید: «خرگوش‌ماهی من!»

صبح‌های پنج‌شنبه مادر خرید می‌کند، برایم هویج می‌‌خرد، سیب می‌خرد، سبزی‌های تازه می‌خرد و وقتی سبدهایش پر از خوردنی‌های تازه شد، دو تایی می‌رویم سمت دریاچه تا سوار قایق آبی‌رنگ پدر شویم. مادر سبد‌های پر از میوه و سبزی‌اش را می‌گذارد یک گوشه‌ی قایق، موهای خرمایی‌رنگش را با گیره‌ای می‌بندد بالای سرش و روسری گلدارش را محکم می‌کند. بعد دمپایی‌هایش را بر حسب عادت از پاهایش در می‌‌آورد، رادیوی قدیمی پدر را می‌گذارد کنار پایش، و شروع می‌کند به پارو زدن. مادر همیشه با پاهای برهنه پارو می‌زند. من می‌نشینم روی تخته‌ی کج و کوله‌ای که تق تق صدا می‌دهد –روبه‌روی مادر- و پارو زدنش را تماشا می‌کنم. وقتی مادر پارو می‌زند، چیزی نمی‌گوید، تند تند نفس‌‌های عمیق می‌کشد و به نقطه‌های دور نگاه می‌کند. نمی‌دانم مادر وقت‌های پارو زدن به کجا نگاه می‌کند. شاید دنبال جایی می‌‌گردد که پدر ماهی شد و پرید توی آب! شاید هم دنبال چیزی آن دورها می‌گردد؛ مثلاً یک سرزمین جدید آن طرف دریاچه‌ی‌مان! من قصه‌های زیادی درباره‌ی سرزمین‌های ناشناخته‌ی آن طرف دریاچه نوشته‌ام. آن طرف دریاچه شهری است که آدم‌ها همه ماهی‌اند. غروب که می‌شود، آدم‌ها یکی یکی ماهی می‌شوند و می‌پرند توی آب، می‌روند آن‌جایی که پدر است، و صبح روز بعد، قبل از طلوع خورشید دوباره آدم می‌شوند و برمی‌گردند به خانه‌های‌شان. یک بار قصه‌ی سرزمین ماهی‌ها را برای مادر گفتم. مادر نفس عمیقی کشید، گونه‌ام را بوسید و چیزی نگفت. شاید مادر وقت پارو زدن دنبال آن سرزمین می‌گردد! شاید مادر هم دلش می‌خواهد غروب‌ها ماهی شود!

همیشه به نیمه‌های دریاچه که می‌رسیم مادر پارو زدن را تمام می‌کند، نفس عمیقی می‌کشد، بعد قلاب ماهیگیری پدر را با قدرت تمام رها می‌کند توی آب، و همین طور که به نقطه‌های دور نگاه می‌کند منتظر می‌ماند، منتظر یک ماهی تازه برای شام. من تمام مدتی که مادر منتظر ماهی می‌نشیند، به صدای رادیوی قدیمی‌مان گوش می‌دهم. هیچ وقت رادیو درباره‌ی ماهی‌ها حرف نمی‌زند. من حرصم می‌گیرد.

مادر ساعت‌ها منتظر می‌نشیند تا ماهی بگیرد. ماهی گرفتن کار سختی است. من بارها با قلابی که پدر برایم ساخته بود امتحان کردم. هیچ وقت ماهی‌ای به قلابم گیر نکرد؛ اما پدر همیشه بلد بود ماهی بگیرد. مادر هم بلد است؛ اما خب، این اتفاق برای مادر کم‌تر پیش می‌آید. باید ساعت‌ها منتظر ماند. اما خب، باید بگویم، ما هفته‌ی پیش یک ماهی بزرگ از دریاچه گرفتیم؛ یک ماهی بزرگ خوش‌مزه. گرفتن آن ماهی کار سختی بود. سنگین بود. من و مادر کلی تلاش کردیم تا بتوانیم ماهی را از آب بیرون بکشیم و بیندازیم توی سطلی در آبی‌مان. مادر می‌گفت: «خرگوش‌ماهی من، اگر نبودی این ماهی شام امشب‌مان نمی‌شد!» ما ساعت‌ها می‌نشینیم تا ماهی به قلاب گیر کند و دو تایی بالا بکشیم. مادر وقت ماهیگیری همیشه سکوت می‌کند. به نقطه‌های دور خیره می‌شود؛ یه جایی که نمی‌دانم کجاست. پدر اما وقت ماهیگیری سوت می‌زد، یا زیر لب آواز می‌خواند. گاهی هم با آهنگی که از رادیو قدیمی‌اش پخش می‌شد، همخوانی می‌کرد و من سرم را تکان می‌دادم. اما حالا، من هم ساکت می‌نشینم و به آب نگاه می‌کنم و دعا می‌کنم یکی از ماهی‌های خوش‌مزه و بزرگ دریاچه برای من و مادر شود.

دستم را به آب می‌زنم و آب می‌پاشم به این طرف و آن طرف. گاهی یک ماهی بازی‌گوش از اطراف قایق می‌گذرد و من جیغ می‌زنم: «ماهی!» دلم می‌خواهد دستم را فرو کنم توی آب و بگیرمش؛ اما مادر سفارش کرده که این کار خطرناکی است. مادر یکی از سیب‌های توی سبد را می‌دهد دستم. سیب را می‌زنم توی آب و اولین گاز را می‌زنم. هوم‌م‌م‌... آبدار است و شیرین. مادر همیشه سیب‌ها را می‌خرد برایم؛ شیرین‌ترین سیب‌ها را. من هنوز منتظرم یک ماهی شام امشب‌مان شود؛ اما نمی‌شود. مامان بلند می‌گوید: «اَه!» بعد قلاب را آرام بالا می‌آورد و جمع می‌کند. دلم می‌خواهد به مادر بگویم کمی دیگر صبر کند. شاید یک ماهی کوچک نصیب‌مان شد! اما می‌دانم بی‌فایده است. این روزها کم‌تر ماهی‌ای شکار قلاب مادر می‌شود. مادر می‌گوید: «من هیچ وقت ماهیگیر خوبی نبودم!» و با غصه قلاب را می‌‌گذارد توی قایق، پارو‌ها را محکم می‌گیرد و شروع می‌کند به پارو زدن. من به ماهی‌هایی که دور و بر قایق شنا می‌کنند نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد به همه‌ی‌شان بگویم: «قهرم!» اما نمی‌شود با ماهی‌ها قهر کرد. ماهی‌ها بهترین دوست‌های من‌اند، هر چه‌قدر هم که به قلاب مادر محل نگذارند.

مادر تند تند پارو می‌زند و من به ساحل چمنی نگاه می‌کنم و درختم که آن دورها ایستاده و انتظار مرا می‌کشد. به ساحل که نزدیک می‌شویم مادر از قایق پیاده می‌شود. دامن زرد بلندش توی آب فرو می‌رود و خیس می‌شود. بعد با قدرت تمام قایق را هُل می‌دهد سمت خشکی و من می‌پرم روی سنگ‌ها. مادر سبد‌های میوه و سبزی را می‌گیرد دستش و از باریکه‌ای بین علف‌های بلند برمی‌گردیم سمت خانه. با پدر همیشه مسیر بازگشت به خانه را مسابقه می‌‌دادیم. من برنده می‌شدم همیشه. به مادر نگاه می‌کنم و می‌گویم: «بدویم؟» مادر می‌خندد و سبدهای میوه را می‌گیرد بالا، یعنی که: «ببین! انصاف داشته باش!» سبد سیب‌ها را می‌گیرم دستم و می‌گویم: «این مال من! بدویم؟» مادر بلند می‌خندد. من می‌دوم و مادر به دنبالم. نسیم خنکی می‌خورد به صورت‌مان و نفس نفس می‌زنیم. مادر می‌ایستد، سبدها را می‌گذارد روی سبزه‌ها، دست‌هایش را می‌گذارد روی زانوهایش و همین‌طور که می‌خندد، نفس نفس می‌زند. بعد بلند می‌گوید: «تو یک خرگوش واقعی هستی!»

*

مادر به آلبالوهای سرخ‌شده اشاره می‌کند و می‌خندد: «این نیم‌وجبی‌ها را ببین!» بزرگ‌ترین دل‌خوشی مادر این روزها، همین درخت آلبالویی است که کنار پنجره‌ی آشپزخانه رشد کرده و گاهی برگ‌ها و شاخه‌هایش سرک می‌کشند داخل خانه. کتاب‌های دایی هنوز به دستم نرسیده. شاید فراموش کرده! اما دایی قول‌هایش را فراموش نمی‌کند. پس حتماً کتاب‌ها در راه‌اند و یکی از همین روزها به دستم می‌‌رسند. به خواب دیشبم فکر می‌کنم و به مادر نگاه می‌کنم که روی شیشه‌ها دستمال می‌کشد و گرد و غبار را پاک می‌‌کند. متکای کنار اتاق را می‌گیرم بغلم و دستم را می‌زنم زیر چانه‌ام. می‌ترسم دوباره از ماهی‌ها حرف بزنم با مادر. می‌ترسم دلش بگیرد و دوباره برود روی پله‌های خانه توی حیاط بنشیند و نفس‌های عمیق بکشد. به مادر می‌گویم: «دلم می‌خواهد کتاب‌ها‌یی داشته باشم درباره‌‌ی دریاچه‌ها و ماهی‌های دنیا!» مادر از گوشه‌ی چشمش نگاهم می‌کند و می‌گوید: «و یک کتاب درباره‌ی سنگ‌هایی که توی شیشه جمع می‌کنی. ها؟» می‌خندم و می‌گویم: «بله! یک کتاب هم درباره‌ی سنگ‌ها و کرم‌ها!» یادم رفته بود که بنویسم من عاشق سنگ و کرم‌ها هم هستم. شیشه‌ی سنگ‌ها را از پشت پشتی بیرون می‌آورم، سنگ‌ها را می‌ریزم روی زمین و نگاه‌شان می‌کنم. معلم درباره‌ی سنگ‌ها چیز زیادی نمی‌داند؛ همان‌طور که درباره‌ی ماهی‌ها، دریاچه‌ها و کرم‌های دنیا چیز زیادی نمی‌داند. سنگ‌ها را یکی یکی می‌چینم پشت هم و شروع می‌کنم به شمردن‌شان. این سنگ‌ها بهترین دوست‌های من‌اند. بعضی‌های‌شان توی تاریکی برق می‌زنند. انگار که می‌خندند! شب‌ها سنگ‌هایم را یکی یکی می‌گیرم رو به نور ماه که از پنجره پهن می‌شود وسط اتاق. سنگ‌هایم می‌درخشند. من عاشق تمام سنگ‌هایم هستم. دوباره به خوابم فکر می‌کنم. سنگ‌ها را می‌ریزم توی شیشه و می‌دوم سمت در، مادر صدایم می‌کند: «کجا؟» می‌گویم: «سمت دریاچه!» کفش‌هایم را می‌گیرم دستم و همین‌طور که شیشه‌ی سنگ‌ها را گرفته‌ام دستم، روی علف‌ها می‌‌دوم و می‌دوم. باد می‌دود لای موهایم. دو- سه پرنده می‌پرند و تند تند بال می‌زنند. یک‌نفس تا دریاچه می‌دوم. زیر سایه‌ی سبزک می‌ایستم. خورشید نور نارنجی‌رنگش را پهن کرده روی آب؛ آب می‌‌درخشد و من به خوابم فکر می‌کنم. تمام سنگ‌ها را از توی شیشه می‌ریزم کف دستم و یکی‌یکی پرت‌شان می‌کنم توی آب. درست مثل خوابم، سنگ‌ها روی آب می‌دوند و بعد تالاپ می‌افتند و غیب می‌شوند. این روش پرت کردن سنگ‌ها را پدر یادم داده بود. سنگ‌ها تمام می‌شوند. روی تخته‌سنگی می‌ایستم و به خورشید خیره نگاه می‌کنم، که کم کم تاریک می‌شود. تنم می‌خارد، کف پاهایم هم. دیشب خواب ماهی‌ها را دیده‌ام، خواب سرزمین دوری را که بعد از غروب، آدم‌هایش ماهی می‌شوند. دیشب خواب دیدم، بعد از غروب خورشید تمام تنم پر از پولک شده است...﷼

 

CAPTCHA Image