نویسنده
قسمت یکصد و پنجاه و نهم
گاو طلایی (3)
یکی از جوانان بنیاسراییل پدرش را بسیار دوست میداشت و با او مهربان بود. روزی قصهای پیش آمد. پدر نیز گاو زردرنگ خود را به او بخشید. از سوی دیگر یکی از جوانان بنیاسراییل نیز که با پسرعمویش دشمن شده بود، سر راهش کمین کرد، او را کشت و به خانه آمد. در خانه فکر کرد که به همانجا که پسرعمویش را کشته برود و قتل را به گردن همسایگان آنجا بگذارد و از آنها خونبها بخواهد. صبح که از راه رسید مرد بنیاسراییلی به آنجا رفت و داد و بیداد راه انداخت. همهی مردم آمدند و هر کس دیگری را متهم کرد. سرانجام یک نفر پیشنهاد کرد پیش حضرت موسی(ع) بروند و چارهی کار را از او بخواهند.
ادامهی داستان
4
حضرت موسی(ع) نشسته بود و به حرفهای آنها گوش میداد. مردان بنیاسراییل گاهی همگی با هم فریاد میزدند و گاهی فقط صدای یکی میآمد که داستان را از یک جای آن تعریف میکرد. آن وقت دیگران با فریاد چیزی که او از یادش رفته بود تعریف کند به یادش میآوردند. سرانجام یکی از میان جمع گفت: «اینطور که نمیشود. هم پیامبر خدا را با سر و صدایتان آزار میدهید و هم معلوم نمیشود چه میگویید. یک نفر حرف بزند...» یک نفر بلند شد و ایستاد:
- ای پیامبر خدا...
حضرت موسی(ع) سر به زیر انداخته بود و با دقت به سخنان مرد گوش میداد. مردی که برخاسته بود، داستان قتل دیشب، اصل و نَسَب کشتهشده، نام محله و همهی چیزهای دیگر را توضیح داد. سپس خاموش شد و برابر حضرت موسی(ع) روی زمین نشست. حالا همه منتظر بودند تا جواب پیامبر خدا را بشنوند؛ امّا حضرت موسی(ع) سر بالا نکرد. چند دقیقه گذشت. مردم به همدیگر نگاه میکردند. ناگهان فرشتهی وحی روبهروی حضرت موسی(ع) ظاهر شد. چند دانهی درشت عرق از پیشانی و صورت حضرت موسی(ع) جدا شد و روی زمین افتاد. صدای پچپچی در میان جمعیت پیچید. یک نفر که این حالت پیامبر خدا را میشناخت با اشارهی دست، مردم را به سکوت دعوت کرد. چندان طول نکشید تا حضرت موسی(ع) به خود آمد و سرش را بلند کرد: «کار شما مشکل شده بود. من از حلّ آن عاجز ماندم. برای همین به خدای بزرگ مراجعه کردم و حلّ مشکل را از او خواستم. اکنون فرشتهی وحی اینجا بود. او پیغام خدای بزرگ را برای من آورد.» با جملهی آخر حضرت موسی(ع) گردنها بیشتر کشیده شد. حضرت موسی(ع) گفت: «خداوند به شما دستور داده است که گاو مادّهای را بکشید.»(1) مردم هاج و واج شدند. گوشهی لب یکی- دو نفر به خنده بالا رفت. و چند نفر هم درِ گوشی با هم پچپچ کردند:
- موسی که مرد عاقل و بزرگی است!
- او پیامبر خداست.
- میداند چه میگوید!
- یعنی چه؟ ما چه میگوییم، او چه جواب میدهد. اصلاً چه ربطی دارد.
- ما آمدهایم تا قاتلی را برایمان پیدا کند. او میگوید یک گاو بکشید.
یکی سکوت را شکست: «ای موسی! ما را مسخره کردهای؟ ما میگوییم یکی کشته شده و قاتل معلوم نیست و دارد فتنه درست میشود...»
حضرت موسی(ع) حرف او را قطع کرد: «از اینکه از نادانان باشم به خدا پناه میبرم.»(2)
مردم دوباره به هم نگاه کردند. کلام حضرت موسی(ع) محکم و قاطع بود. همه فهمیدند که او شوخی نمیکند. مردی بلند شد و گفت: «حتماً حکمتی در این کار است.»
حضرت موسی(ع) گفت: «آری، حکمتی در این کار است. خدای بزرگ میخواهد به شما زندهشدن مردهها را نشان بدهد و حکمتهای دیگر نیز وجود دارد.»
مردی گفت: «خیلی خب، بلند شویم تا برویم. باید گاوی بیاوریم.»
همه با هم از جای بلند شدند؛ امّا صدای چند نفر آمد: «گاو که در دنیا زیاد است. آخر ما چه گاوی را بکشیم. هر گاوی که معلوم نیست این خاصیت را داشته باشد.»
بعد صدای خنده آمد. یک نفر دیگر گفت: «خب بیایید بپرسیم که چه گاوی باید بیاوریم.» جمعیت دوباره دور موسی(ع) نشستند.
- ای پیامبر خدا، از خدایت بخواه که خصوصیت گاو را برای ما معین کند.
موسی(ع) گفت: «خدا میفرماید: گاوی که نه پیر و نه از کار افتاده و نه جوان و کار نکرده، بلکه میانهی این دو حال باشد.»(3)
یکی دیگر گفت: «از خدایت بخواه که رنگ گاو را هم به ما بگوید.»
موسی(ع) لبخندی زد: «خودتان کار را سخت میکنید. باشد، اینبار هم از خدا میخواهم؛ امّا امیدوارم دیگر بهانه نیاورید.» موسی(ع) دوباره سر به زیر انداخت و لبهایش حرکت کردند. مردم فهمیدند که پیامبرشان باز با فرشته سخن میگوید. فرشته که رفت و وحی تمام شد، موسی(ع) سرش را بلند کرد: «خداوند میفرماید گاو باید گاو زردرنگی باشد که هر کس آن را دید خوشحال شود.»(4)
دیگر کار تمام بود. حضرت موسی(ع) همهی نشانیها را داده بود؛ امّا بهانهگیری مردان بنیاسراییل تمامشدنی نبود. صدای چند نفر دیگر بلند شد: «ای موسی! گاو زرد که زیاد است. کمی بیشتر توضیح بده.»
موسی(ع) گفت: «خداوند میفرماید: گاوِ رام و شخمزن نباشد. کِشت و زراعت را آب ندهد و بیعیب و یکرنگ باشد.»(5)
5
گاو زرد، آرام و سر به زیر ایستاده بود. مردان بنیاسراییل دور مرد جوان را گرفته بودند؛ امّا او از قیمتی که گفته بود کوتاه نمیآمد.
- همین که گفتم. گاو را ببرید و بکشید. بعد پوستش را پُر از طلا کنید و برایم بیاورید. این قیمت گاو است.
یکی از مردان بنیاسراییل سر در گوش بغلدستیاش گذاشت: «نباید ماجرا را به او میگفتیم. حالا که فهمیده گرفتاریم و فقط گاو او را میخواهیم، بازی درآورده است. آخر اینکه قیمت نیست که میگوید. یک پوست پُر از طلا!»
مرد دیگری آهسته گفت: «فکری به نظر من رسیده است. اگر رها کنیم و برویم کوتاه میآید و قیمت را پایین میآورد.»
دیگری گفت: «خوب فکری است. باید بگوییم گاو را نمیخواهیم. میرویم و فردا دوباره میآییم.»
مردان بنیاسراییل سر در گوش هم گذاشتند و بعد همگی گفتند: «گاوت را نمیخواهیم.» و راه افتادند که بروند. مرد جوان نیز افسار گاو را گرفت و راه افتاد. گاو آرام راه افتاد.
صبح زودِ روز بعد دوباره همه در خانهی مرد جوان ایستاده بودند. مرد جوان نیز بیرون آمده بود و به کشمکش مردان بنیاسراییل جواب میداد: «گفتم که کمتر نمیفروشم. این گاو را پدرم به من هدیه داده است. یادگار پدرم است. اگر میخواهید همان که گفتم...»
دیگر چارهای نبود. اگر قاتل پیدا نمیشد معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد و چند نفر دیگر کشته میشدند. مردان بنیاسراییل به جوان قول دادند که گاوش را میبرند و پوست آن را پر از طلا میکنند و برایش میآورند. جوان هم با برقی که از خوشحالی توی چشمهایش بود، افسار گاو را بالا آورد و به دست آنها داد. ساعتی بعد گاو کشته شده بود. حضرت موسی(ع)هم آمده بود. مردان بنیاسراییل زیر جنازه را گرفتند و آوردند. حضرت موسی(ع) گفت: «حالا دُم گاو را ببرید و به جنازه بزنید.» یک نفر دُم گاو را با چاقو برید و هولزده جلو دوید و نوک دُم را به جنازه زد. ناگهان مرده چشمهایش را باز کرد، برخاست، نشست و عطسه زد. چند نفر ترسیدند و عقبعقب رفتند. مردی که ساعتی پیش مرده بود حالا پیش چشمان متعجب همه برخاسته و نشسته بود. حضرت موسی(ع) جلوتر آمد و گفت: «ای جوان! به اذن و اجازهی خدا از جایت برخیز و بگو چه کسی تو را کشته است!» سپس به طرف مردم برگشت: «خدای بزرگ با این کار میخواست به شما نشان دهد که چگونه مردهها را زنده میکند و حکمت دیگر هم این بود که به جوانی که به پدرش نیکی کرده ثروت زیادی برساند. حالا بروید و طلاها را آماده کنید.»
1 و 2) سورهی بقره، آیهی 67.
3) سورهی بقره، آیهی 68.
4) سورهی بقره، آیهی 69.
5) سورهی بقره، آیهی 71.﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله