نویسنده

 

 

 

آش را توی قابلمه‌ی کوچک ریخت و درِ آن را گذاشت. قابلمه را رو به حمید گرفت: «پسرم، این را ببر بده خاله مریم.»

حمید خودش را جلو سفره کشید و گفت: «آخ که چه‌قدر گرسنه‌ام! حال ندارم. بگذار ناهار را بخورم، بعد می‌روم.»

مادر قابلمه را روی اُپِن گذاشت و گفت: «مگر چه‌قدر زحمت دارد؟ پاشو ببینم.»

حمید گفت: «مامان! نمی‌‌شود این همه بذل و بخشش نکنی. همیشه‌ی خدا که آش می‌پزی باید به این همسایه هم بدهی. مگر خودش دست و پا ندارد آش درست کند! من که نمی‌روم.»

مادر چادرش را سر کرد و قابلمه را برداشت: «نرو. خودم می‌روم؛ ولی وقتی بابا آمد نگویی مرد خانه بودم و کمک حال مادر بودم و این حرف‌ها.»

حمید تکه‌ای نان توی دهانش گذاشت و تند تند جوید. نشست و همان‌طور منتظر ماند تا مادر بیاید، اما کمی طول کشید. بلند شد و از پنجره داد زد: «مامان! مامان بدو دیگه! یک آش دادن چه‌قدر وقت می‌برد. بدو گرسنه‌ام.»

سر سفره نشستند. مادر به فکر عمیق فرو رفته بود. قاشق را نصفه نیمه به طرف دهانش می‌برد؛ اما انگار میلی به غذا نداشت؛ ولی حمید آن‌قدر حریصانه غذا می‌خورد که انگار چند روز بود غذا نخورده است. هرچند قاشق که می‌خورد، به قیافه‌ی گرفته‌ی مادر نگاه می‌کرد. فهمید که مادر ناراحت است. پرسید: «چی شده مگر؟ حالا یک آش نبردم برای همسایه‌ها. ببین چه آبغوره گرفته.»

مادر قاشق را روی کاسه گذاشت و گفت: «مؤدب باش پسر! این چه طرز حرف زدن است. فکر کردی از این که خودم آش را بردم ناراحتم، نه... اصلاً این طور نیست. دلم به حال آن پیرزن تنها می‌سوزد. نه پسری دارد، نه دختری، نه همسری. هیچ می‌فهمی تنهایی یعنی چه؟»

حمید گفت: «خب، تنها باشد. تقصیر من چیست؟ حالا ما تنها هستیم و پدرم هر چند وقت یک بار به مأموریت می‌رود باید ناراحت باشیم.»

مادر آهی کشید و گفت: «هنوزم بچه‌ای. فکر کردم بزرگ شدی، ولی نه. اگر بدانی این پیرزن چه‌قدر در حق تو مادری کرده، این حرف‌ها را نمی‌زدی. هیچ وقت یادم نمی‌رود. بچه که بودی پدرم را در می‌آوردی. روزها می‌خوابیدی و شب‌ها گریه می‌کردی. پدرت هم بالای سرمان نبود که کمک حالم باشد. هر کاری می‌کردم ساکت نمی‌شدی. آخر سر مریم‌خانم می‌آمد و کمکم می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم توی بغل مریم خانم خوابت می‌برد. همیشه بهمان سر می‌زد. اگر کاری داشتم یا جایی می‌خواستم بروم، می‌آمد و تو را نگه می‌داشت. هم برای من مادر بود، هم برای تو.»

حمید با قاشق بازی می‌کرد. سرش را انداخته بود پایین و نگاهش به ته‌مانده‌ی غذا بود. با خودش گفته بود: «اگر این کاسه را تمام کند یک کاسه‌ی دیگر می‌خورد.»  اما حواسش از غذا خورن پرت شد. مادر گفت: «فهمیدی؟ حواست به من هست؟»

حمید چیزی نگفت. اجازه داد مادرش به حرف‌هایش ادامه دهد. سرش را بالا گرفت. اشک در چشمان مادر حلقه زده بود: «آدم نباید نمک‌‌نشناس باشد. این پیرزن خیلی برای ما زحمت کشید. من هیچ وقت سر نماز فراموشش نمی‌کنم؛ چون اگر او نبود، الآن حال و روزم فرق داشت. بعضی وقت‌ها که تنهایم باهاش درد و دل می‌کنم. خیلی چیزها به من یاد داد. گریه که می‌کردی می‌‌گفت: «لا لا لا حمید بگم. پسر ناز و کوچکم. انشاء ا... بزرگ بشی. برام آب بیاری، نون بیاری.»

مادر لبخند زد و ادامه داد: «آره، همین‌طوری از خودش چیزهایی در می‌آورد و می‌خواند. تو را مریم‌خانم بزرگ کرده، نه من. باید قدرش را بدانیم. قدر همسایه‌ی به این خوبی را.»

اول همسایه سپس خانه‌ی خود.

حضرت فاطمه(س)

علل الشرایع، ج1، ص‌188.﷼

 

CAPTCHA Image