کوچه یخی





عجله کار شیطونه
ظهر بود. تازه از مدرسه رسیده بودم. تا امتحان بعدی سه روز وقت داشتم. با خود گفتم: «امروز که امتحان عربی داده‌ام، خسته هستم. سه روز هم وقت دارم. بعدش عجله کار شیطونه. امروز را به خودم استراحت می‌دهم.» نه که همیشه خیلی درس می‌خونم خسته می‌شم، مغز هم به استراحت نیاز داره. قفل می‌کنه اگر این‌قدر بهش فشار بیاری!
به خواب عمیقی فرو رفتم و بیش‌تر ساعات روز را در خواب سپری کردم. غروب که شد با سر و صدای مادرم از خواب بیدار شدم.
- پاشو دیگه! یا‌ا... یه امتحان دادی! کوه که نکندی. پاشو وقت شام شده. تو هنوز خوابی؟
آن روز گذشت و من خوب استراحت نکردم. البته چون می‌دونستم عجله کار شیطونه وقت زیادی داشتم تا درس بخوانم و صد البته با سر و صدای مامان‌جان هر چه در خواب رشته بودم پنبه شد. صبح روز بعد از راه رسید. امیدی تازه برای یک روز خوب و به یاد‌ماندنی. صبح ساعت یازده از خواب بیدار شدم (باز هم با سر‌و‌صدای مامان‌جان) تا آبی به سر و صورتم بزنم و پای تلویزیون بنشینم. زمان به اذان مغرب رسیده بود. لحظه‌ها مثل برق می‌گذشت و امان از دل غافل من! امروز هم تلف شد و نتوانستم خوب استراحت کنم. امیدم به فردا است. گاهی می‌گویند تاریخ تکرار گذشته‌هاست؛ چون روز دوم هم مثل روز اول تکرار شد و گذشت؛ امّا روز سوم روز حادثه است. با خودم عهد کردم فردا درسم را بخوانم. امتحان ادبیات کمی سخت به نظر می‌رسید. حجم کتاب زیاد بود و اطلاعات من اندک. به خواب رفتم، آسوده و آرام. صبح که از خواب بیدار شدم فکر کردم زلزله‌ی 10 ریشتری آمده. همه‌جا به‌هم ریخته بود و مادرم مثل تیری که از کمان رها شده باشد به این طرف و آن طرف اصابت می‌کرد. یکی از ترکش‌هایش هم به من خورده بود و مرا بیدار کرده بود.
با سر و صدا گفتم: «چه خبر شده؟ اسباب‌کشی داریم؟»
مادر یک لحظه توقف کرد. با چشمان گرد و چهره‌ی عصبانی گفت: «تا حالا خوابیدی، دوقورت‌و‌نیمت هم باقیه؟ پاشو از جات. امشب مهمان داریم.»
با خون‌سردی خمیازه‌ای کشیدم و سر جام ولو شدم. گفتم: «بابا فکر کردم چی شده! مهمان داریم دیگه، ملکه‌ی الیزابت که نیست، مهمان است. خانه‌تکونی که نیاز نیست.»
خواهر کوچکم خواست که مرا روشن کند که مهمان گرامی چه کسی است که ناگهان پدرم با شیطنت گفت: «زن‌دایی اکرم داره می‌یاد.»
گفتم: «خب!» هنوز کلمه‌ام تمام نشده بود که فریاد کشیدم:‌«خب بدبخت شدیم!» و من هم مثل یک آکروبات‌باز ماهر از جا جهیدم و شروع کردم به دویدن و جابه‌جایی و نظافت وسایل. با یک دست ده‌تا هندونه برمی‌داشتم. پدر و خواهرم هم لم داده بودند و به این تلاش ما می‌خندیدند. زن‌دایی اکرم از جمله کسانی بود که حضورش در خانه تفاوتی با یک سونامی یا زلزله نداشت. از دیوار راست ایراد می‌گرفت چه برسد به خانه‌ی رنگ و ‌رو رفته‌ی ما! وسایل خانه بماند که از ابتدای ورود اکرم‌جان مورد حمله قرار می‌گرفت؛ هم از لحاظ جا و مکان و موقعیت جغرافیایی و هم از لحاظ شکل و شمایل و کهنگی و قدیمی بودن‌... البته جای شکرش باقی بود که وسیله‌ی جدید تو خونه‌ی ما مفهومی نداشت، و این یک گزینه از ایرادها به دور می‌ماند و جان سالم به در می‌برد.
خلاصه بعد از یک دوندگی طولانی، زن‌دایی‌جان از راه رسیدند و با تلاش و کوشش ما سفره‌ی شام پهن شد و مهمانی بدون تلفات داشت به پایان می‌رسید که ناگهان زن‌دایی‌جان پرسیدند: «نیلوفر! با امتحانات چه می‌کنی؟ خوب که می‌خونی؟ نکنه یه‌موقع زبونم لال تجدید بشی!»
هنوز جمله‌های زن‌دایی‌جان به پایان نرسیده بود که جیغ بنفشی کشیدم و گفتم: «خاک بر سرم شد! امتحان فردا را نخواندم.»
اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد. همه‌ی خانواده با کلمه‌های سرزنش‌آمیز مرا مورد نوازش قرار دادند که خاک بر سرت، سه روز وقت داشتی، چرا نخواندی؟ چه کار می‌کردی؟‌...
شب که به رخت‌خواب می‌رفتم هنوز در غم و اندیشه‌ی امتحان فردا بودم و ضرب‌المثل کار امروز را به فردا نینداز در برابر چشمانم رژه می‌رفتند.
صغری شهبازی





طرف‌های ساعت 12 شب
چینی‌ها و کریستال‌ها را از توی بوفه برداشتیم. همه را گذاشتیم توی جعبه‌های‌شان. مهناز جعبه‌ها را پیدا می‌کرد و مهسا ظرف‌ها را می‌گذاشت توی آن‌ها. خانه را گذاشته بودیم روی سرمان.
بابا داد می‌زد: «اون بستنی‌‌خوری‌ها خیلی گرونه ها!»
مامان می‌گفت: «گلدون رو خاله‌ی من آورده، مواظبش باش.»
ترسیدیم همسایه‌ی بغلی بیاید اعتراض. بین‌مان مهناز از همه کم‌تر می‌ترسید. به او می‌گفتیم مادر فولاد زره. توی فامیل یک نفر از مهناز شجاع‌تر بود، آن هم عمه‌بزرگه، عمه‌ی بابا. بابا می‌گفت یک‌بار می‌خواست برود جنگ و بجنگد! می‌خواسته با شوهرش برود جنگ، ولی او شهید شد. مامان می‌گفت عمه این قدرها هم شجاع نیست. بیش‌تر تظاهر می‌کند.
عمه‌بزرگه صبح زنگ زده بود می‌گفت امروز زلزله می‌آید. جدی بگیریم. ریشترش هم به احتمال زیاد بالاست. دفعه‌ی پیش گفته بود و زلزله هم آمده بود. طرف‌های ساعت 12 شب مثل این‌که زلزله می‌آید. مهسا که گوشی را گذاشت، همه با هم شروع کردیم به حرف زدن. مامان کلاس‌ هلال احمر رفته بود. می‌گفت باید یک کیف برای هر کسی درست کنیم. پول هم باید تویش باشد. بابا جیب‌های خالی‌اش را نشان داد. بجز مهسا همه شاخ درآوردیم. مهسا می‌گفت وقتی همه با هم با خاک یکسان شدیم دیگر پول فایده ندارد که! تا ظهر ماتم‌زده بودیم.
مهسا از عمه‌بزرگه خوشش نمی‌آمد. هر وقت می‌آمد خانه‌ی‌مان می‌رفت توی اتاق و در را می‌بست. بابا همیشه می‌گفت باید احترامش را نگه داشت. با این حال مهسا گفت: «عمه‌بزرگه خانه‌اش را که فوت کنی ریخته پایین!»
ما به این موضوع محل نگذاشتیم؛ مخصوصاً مامان که ظاهرش نشان نمی‌داد که از او بدش می‌آید. یک‌بار از دهانش در آمد که او مثل مادرشوهر می‌ماند برایش. خانه‌ی‌مان که می‌آمد از دعوت کردن توبه می‌کردیم. خیلی وقت بود که دعوتش نکرده بودیم. بدون دعوت نمی‌آمد. وقتی می‌آمد کلافه می‌شدیم؛ حتی شده لای درز کابینت‌ها را هم نگاه می‌کرد.
دنبال چرک می‌گشت. از ریش‌تراش بابا ایراد می‌گرفت تا موچین مامان و دستمال کاغذی مهسا و بند شلوار مهناز. گاهی شب‌ها می‌ماند. صبح خانه‌ی‌مان پادگان می‌شد. کم مانده بود بیاید ناخن‌ها را ببیند. باید مثل چی ‌در و دیوار را تمیز می‌کردیم. تنها خوبی‌اش آن بود که صبح آب پرتغال می‌خوردیم. رسم عمه‌بزرگه بود.
قاشق و چنگال را نگذاشتیم توی جعبه. مهناز می‌گفت قاشق و چنگال فلزی است. زیر آوار چیزی‌اش نمی‌شود. از آن طرف بابا کتش را می‌گذاشت توی کاور. هم‌دیگر را نگاه کردیم و پوزخند زدیم. بابا ندید. مامان گفت: «همه‌ی‌مان حداقل باید یک جفت کفش کنار بگذاریم برای کیف اضطراری.»
مهسا پرسید:‌ «خونه‌ی ما چند سال ساخته؟»
بابا گفت: «هفت سال ساخت. ضد زلزله‌س.»
مهسا زنگ زد به هر چی دوست و همکلاسی و آشنا که امشب زلزله می‌آید. سرمان را درد آورد. بهش گفتیم: «خب اس ام اس بزن.» گفت: «نه. باید تأثیرگذار باشد.» با آب و تاب تعریف می‌کرد؛ جوری که اگر کسی هم از جانش سیر شده باشد از زلزله می‌ترسید.
بابا کتش را گذاشته بود توی کیف. دیگر جا نداشت. مامان زودی بیرونش آورد. بابا کفری شد.
- چرا کت رو بر می‌داری منصوره؟ می‌دونی چیه؟ همین کارها رو می‌کنید که زلزله میاد. خدا غضب می‌کند. خدا از گناه بدش میاد. بعد یک همچین بلایی رو سرمون نازل می‌کنه. بذار سر جاش.
مامان صاف ایستاده بود و نگاهش می‌کرد.
- یه جور می‌گی انگار دزدی می‌کنم! آخه وقتی خونه‌مون با خاک یکسان شد و همه مردند، کت به چه درد تو می‌خوره؟ می‌خوای بری باهاش زن بگیری. آره؟ من تو رو می‌شناسم.
کار ظرف و ظروف تمام شد. بابا لباس پوشید. در را باز کرد که برود بیرون. مامان گفت: «می‌بینین؟ باباتون داره در می‌ره!»
بابا گفت: «نخیر! می‌رم زن بگیرم.» در را بست.
مهسا گفت: «وسایل توی انباری چی ‌می‌شه؟» و فکر کردیم، بدون بابا. مامان گفت: «حالا این واجب‌تره.» لوازم آرایشش را توی کیفش گذاشت. ساعت پنج بعد از ظهر شد. مهسا گفت: «من برای فردا درس نمی‌خونم ها! زلزله می‌خواد بیاد.»
مامان گفت: «من هم می‌خواستم جو بذارم خیس بخوره، نمی‌ذارم.»
مهناز پرسید: «حالا چند ریشتر هست؟»
مهسا گفت: «اگر کم بود این‌قدر خبرش نمی‌پیچید همه جا. چند تا از دوستام می‌دونستند.» مامان گفت: «باباتون بیاد بگیم زنگ بزنه به عمه‌بزرگه بپرسه.» کیف‌ها را گذاشتیم دم در. مامان می‌گفت بعد از زلزله می‌رویم و برمی‌داریمش. بعد از پله‌ها یواش می‌رویم پایین. بابا نیم ساعت بعد آمد. توی دستش 4 تا کلاه ایمنی داشت. مهناز پرسید: «از کجا آوردی‌شون بابا؟»
گفت: «یکی از رفیق‌هام لوازم ایمنی می‌فروشه. ازش قرض گرفتم.» و هِی نگاه می‌کرد به کتش که از چوب‌رختی آویزان بود. اذان را گفتند. زودتر از همیشه دویدیم وضو گرفتیم. از خدا خواستیم گناهان‌مان را ببخشد. برای آخرین بار سریال هفتگی تلویزیون را نگاه کردیم. مهسا آه کشید. روی مبل‌های گوشتی سرمه‌ای‌‌مان سیخ نشسته بودیم و حرف نمی‌زدیم. توی فکر بودیم. ساعت یازده و نیم شد. کلاه‌های ایمنی زرد را گذاشتیم روی سرمان. شبیه مهندس‌ها شده بودیم. مهسا دست‌هایش عرق کرده بود. مامان رنگش پریده بود. بابا گیج می‌زد. مهناز ولی هیچ تغییری نداشت. با هم روبوسی و خداحافظی کردیم. مامان آب و برق و گاز را قطع کرده بود. همه‌جا تاریک بود. مامان رفت کنج دیوار. مهسا و مهناز زیر میز و بابا هم توی درگاه. مهسا پرسید: «پس زلزله رو چی‌کار کنیم؟» جوابش را ندادیم. هی ساعت را نگاه می‌کردیم. توی آن سیاهی منتظر بودیم زیر پای‌مان بلرزد. یک ربع گذشت. قلب‌مان دامب دامب می‌زد.
بابا گفت: «الآن واریس می‌گیرم. سه ساعته که وایستادم این‌جا.» مامان گفت:‌ «نیای بیرون‌ ها! شانس نداری، تا میای این‌ور زلزله می‌آد.»
مهسا گفت:‌ «ما که جامون راحته.»
صبر کردیم. یک‌دفعه دیدیم صدای گرومپ گرومپ می‌آید. سرمان را با دو دست گرفتیم؛ ولی زمین نمی‌لرزید. دوباره گوش کردیم. صدا از طرف در می‌آمد. کسی مشت‌هایش را می‌کوبید به در. مهسا گفت: «مگه زلزله در می‌زند؟»
صدای آشنایی آمد: «باز کنید این در رو! آهای!»
توی تاریکی به زحمت به هم نگاه کردیم. سبیل بابا کج شده بود. مامان گفت: «اون دیگه این‌جا چی‌کار می‌کنه؟»
بابا گفت: «یکی بره در رو باز کنه.»
مامان گفت: «چی چی در رو باز کنه؟ مگه قرار نبود زلزله بیاد؟»
مهناز گفت: «فکر کنم خود عمه‌بزرگه زلزله باشه!»
ساعت را نگاه کردیم. پنج دقیقه از 12 گذشته بود.
نیلوفر شهسواریان‌- تهران
CAPTCHA Image