کوچه گنبد کبود


موش‌های سفید کوچولو
مامان از ترس موش‌ها، پنیرها را به قول خودش جایی که حتّی عقل جن هم نرسد پنهان می‌کرد.
تازه موش‌ها چه عرض کنم، از ترس تمام بچه‌هایی که داخل خانه بودند. آخر فقط ما خواهر و برادرها نبودیم، بچه‌های عمو و عمه هم بودند. بایستی پنیرها تا آخر ماه برسند؛ چون جیره‌بندی بود و نمی‌شد. مامان هر کاری می‌کرد باز کم می‌آورد. می‌دید که پنیرها تا آخر ماه نمی‌رسند. مجبور می‌شد سهمیه‌ی پنیر همه را روز‌به‌روز کم‌تر کند. هر وقت مامان سر وقت پنیرها می‌رفت، می‌دید قالب پنیر کم‌تر شده، ولی نمی‌دانست کار چه کسی است. با خودش فکر می‌کرد دیگر کجا باید پنیرها را پنهان کند. با عصبانیت می‌گفت: «شبیه گربه‌ای که تازه به دنیا آمده و چشم باز کرده، مجبورم این پنیرها را این طرف و آن طرف کنم. اگر بدانم کار کیست؟ گوشش را می‌کنم می‌اندازم کف دستش.»
بعد سعید کوچولو پسرعمه‌ام خندید و گفت: «حالا اگه کار خود موش‌ها باشد چی؟ باز گوشاشو می‌کنی می‌اندازی کف دستش!» بعد همه زدند زیر خنده.
بعد گفتند: «به خصوص گوش‌های آن‌ها، آن‌قدر سفیده که فکر می‌کنی راست‌راستی پنیره.»
وقتی بچه‌های عمه و عموم می‌خواستند مرا اذیّت کنند، عکس یک موش سفید کوچولو را توی دفترم می‌کشیدند.
آخه مامان گفته بود به آن‌ها که من خیلی از موش‌ها می‌ترسم. آن شب مامان دوباره برای ما قصّه گفت. شب‌های دهات خیلی سرد بود. آن سال زمستان، خیلی سرد بود. محال بود روزی بیاید و برف نبارد. صبح که چشم‌هایم را باز کردم حس کردم چشم‌هایم دارند اشتباهی می‌بینند. آن‌قدر برف آمده بود که من نمی‌توانستم آسمان را ببینم. برف تا روی پشت‌بام و بالاتر از آن رسیده بود. مامان همه‌اش می‌زد روی دستش و می‌گفت: «حالا چه‌کار کنم؟ مردها هم که خانه نیستند از دیروز غروب که رفتند شهر هنوز نیامدند.»
توی شهر مجروح زیاد بود. برای کمک به آن‌ها رفته بودند. من چهره‌ی مضطرب مادر را می‌دیدم. مامان همه‌اش می‌زد روی دستش و می‌گفت: «حالا باید چه‌کار کرد؟»
بعد مامان رفت کنار در تا ببیند می‌تواند یک‌طوری آن را باز کند یا نه‌.
بقیه‌ی بچه‌ها خواب بودند. در حال فکر کردن بودم که یکباره متوجه شدم گوشه‌ی شلوار مرا چیزی می‌کشد. وقتی نگاه کردم دیدم تعداد زیادی موش‌های کوچولوی سفید دور مرا گرفتند و انگار می‌خواهند مرا به جایی ببرند. مامان هم حسابی با چکش به جان در اتفاده بود و اصلاً حواسش به من نبود. وقتی موش‌های کوچولوی سفید را دیدم یکی‌یکی آن‌ها را بلند کردم و گفتم: «سلام دوست‌های خوب من! حال‌تان چطور است؟»
آن‌ها دم‌های‌شان را تکان می‌دادند و انگار می‌خواستند مرا به سمتی بکشند. من که متوجه نشده بودم، گفتم: «اگه پنیر می‌خواهید باید بگویم دیگه از پنیر خبری نیست. انگار مامان کم‌کم دارد به این پی می‌برد و راز ناپدید شدن پنیرها را کشف می‌کند. دیگه نمی‌توانم به شما پنیر بدهم.»
ولی آن‌ها مدام با دندان‌های‌شان گوشه‌ی شلوار مرا می‌کشیدند. همه‌ی‌شان می‌دویدند و هی به طرف من می‌آمدند و هی به طرف گوشه‌ی اتاق می‌رفتند. آن اتاق، اتاق بزرگی بود که کاهگلی و قدیمی بود و صاحب آن خانه برای آن که ما از ترس بمباران به آن‌جا رفته بودیم، برای مدتی آن‌جا را به ما کرایه داده بود، مقدار کمی از وسایل خود صاحب‌خانه هم هنوز آن‌جا بود.
بالای اتاق وسایل نان پختن و چند‌تا الک و وسایل دیگر بود.
بالای اتاق شلوغ بود. مامان همیشه به ما می‌گفت طرف آن وسایل نروید؛ چون آن‌ها امانت هستند.
موش‌های سفید کوچولو مرا به سمت آن اسباب اثاثیه‌ها بردند. وقتی رفتم، دیدم موش‌ها به طرف یک تاپوی(1) بزرگ رفتند. همه‌اش روی آن تاپو وَرجه و وورجه می‌کردند. وقتی من درِ آن تاپو را باز کردم، از خوش‌حالی می‌خواستم بال در بیاورم. دیدم که یک عالمه نان آن‌جاست. انگار یک گنج طلا پیدا کرده بودم.
فریاد زدم:¨«مامان! نان‌... نان‌...»
مامام به طرف من آمد و گفت: «نگفتم به اسباب اثاثیه‌ی مردم دست نزن.»
مامان را به طرف تاپو بردم. مامان نگاه کرد و گفت: «خدا را شکر! با این برفی که آمده بود باید چند روزی را گرسنه می‌ماندیم.»
بعد نان‌ها را یکی‌یکی درآورد و گفت: «بعد پول نان‌ها را به صاحبش می‌دهیم. معلومه این نان‌ها مال خیلی وقت پیش است.» من که موش‌های سفید کوچولو را در دست‌هایم گرفته بودم به مامان گفتم: «مامان! دیدی خداوند چه‌قدر به فکر ماست.» بعد مامان با تعجب به من نگاه کرد و گفت: «تو‌... تو و این موش‌های سفید! مگر تو از موش نمی‌ترسیدی؟»
من خندیدم و گفتم:‌«مامان! من هیچ‌وقت از موش‌های سفید کوچولو نترسیدم. من همیشه از این ترسیدم که مبادا موش‌های سفید کوچولو از من بترسند و دیگر به دیدن من نیایند!»
1) تاپو: ظرف بزرگ گِلی که در آن آرد می‌ریزند.
معصومه افراشی



دیر آمده‌ام
گفتم زنگ می‌زنم؛ زنگ می‌زنم سه‌بار و بعدش حتماً کسی هست که در را باز کند. کسی که تنش بوی غریبه‌های خیابان نمی‌دهد و عطری است که من می‌شناسم. شقایق‌های کنار دروازه چهار‌تا شده بودند. روز اول یکی بود؛ فقط یکی. با خودم گفتم: «نه! نمی‌کَنَمَش. می‌گذارم باشد. حیف نیست؟ شاید امروز اوّلین صبحی است که می‌تواند دنیا را ببیند. آسمان، آفتاب و هوای تازه‌ی اردی‌بهشت را.» حالا چهار‌تا بودند. من نَکَندَمش. احساس خوبی بود.
گفتم زنگ می‌زنم؛ زنگ می‌زنم سه‌بار و بعدش حتماً یکی در را باز می‌کند. من هیچ‌وقت پشت در نمی‌مانم. همیشه یک کسی پشت این دروازه‌ی قرمز ضد‌زنگ خورده هست. مثل حس کنجکاوی احمقانه‌ای که می‌گوید: زنگ بزن. وقتی برمی‌گردی به خانه‌ای که می‌دانی خالی است و باز زنگ می‌زنی. همیشه زنگ می‌زدم. خواهرم می‌گفت: «تو خُلی. هیچ‌کس توی خانه نیست. کلید بینداز، بجُنب.» و من می‌خندیدم. آن‌قدر بلند که زن چاق همسایه از پشت پنجره‌ی توری گرفته‌ی‌شان به ما نگاه کند و من توی دلم برای نمی‌دانم چندمین‌بار از این توهم آزار‌دهنده بترسم که با دیوانگی‌های من شاید خواهرم هیچ‌وقت عروس نشود. شاید هیچ‌وقت هیچ پسری که بوی ادکلن می‌دهد، با کت‌و‌شلوار لیزریِ اتو زده‌اش این دروازه را باز نکند و مثل فیلم‌ها، روی مبل آفتابگیر، پشت به پنجره ننشیند و آن وقت چه می‌شود؟
گفتم زنگ می‌زنم. زنگ می‌زنم سه‌بار و مادرم که توی باغچه‌اش با وسواس انگار تمام زمین را شخم بزند و پره‌های پهن و تندش را بکارد، با دست‌های خاکی و یک چاقو در را باز می‌کند و برای من از حلزون‌های بی‌صدف بدذاتی می‌گوید که ریشه‌های تربچه‌های او را می‌جوند. توی تاریکی نم‌ناکی خاک او را آزار می‌دهند. باید توی دلم به این اضطراب شیرین او بخندم و او را بغل کنم تا حجم گوشتی پشت و شانه‌هایش من را گرم کند و اجازه بدهم بوی رنگ موی تازه‌اش توی دماغم گیج بخورد.
گفتم زنگ می‌زنم؛ زنگ می‌زنم سه‌بار و یک عده آدم با دو جفت چشم‌های منتظرشان که همیشه آماده‌اند تا بشنوند چی بود؟ چی نبود؟ چی شد؟ و آرزوی ساده‌ی من که هر روز بتوانم برای آن‌ها یک مشت حرف تکراریِ بی‌اهمیت را با آب‌و‌تاب تعریف کنم. یک عده آدم که برای زندگی دنبال بهانه‌های ساده می‌گردند و از خبرهای بد متنفرند. تقصیر خودشان نیست این‌که قلب‌های‌شان کوچک است و سینه‌های‌شان با شادی‌های کوچک جای غم‌های کوچک را هم ندارد.
گفتم زنگ می‌زنم؛ زنگ می‌زنم سه‌بار و اگر پدرم بود روی شانه‌هایش می‌پرم و برای هزار و هزارمین‌بار شانه‌هایی را که فقط برای لب‌های من آفریده شده‌اند می‌بوسم و عطر عجیب پیراهنش را توی ریه‌هایم با لذت فرو می‌دهم و او با شرم مردانه‌اش من را از خودش دور خواهد کرد و پیشانی‌ام را خواهد بوسید و من توی چشم‌های او باید بتوانم بخوانم که می‌خواهد من را بالا ببیند، آن بالا‌بالاها. جایی که خودش نبود. می‌خواست باشد یا نمی‌خواست.
گفتم زنگ می‌زنم؛ زنگ می‌زنم سه‌بار و از صدای بچه‌های توی حیاط می‌پرسم و می‌گویم که نمی‌شناسم‌شان. به این‌که حیاط چرا ساکت نیست حسودی می‌کنم و این‌که بهار چه‌قدر زود آمده به کوچه‌ای که اسمش هم بهار است. باید بپرسم کی برای این بچه‌ها توپ خریده و اجازه داده باغچه‌ها را خراب کنند؟ این‌که من درس دارم و خانه اگر شلوغ باشد که نمی‌شود‌...
گفتم زنگ می‌زنم؛ زنگ می‌زنم سه‌بار و می‌گویم چرا در را باز نمی‌کنید؟ وقتی من این‌جا پشت در با این کیف که همیشه سنگین است ایستاده‌ام و می‌خواهم بگویم مگر چه‌قدر گذشته از آن روزی که پسری با کت و شلوار لیزری روی مبل آفتابگیر پشت به پنجره نشست که حالا بچه‌های خواهرم حیاط را بگذارند روی سرشان و مادرم اجازه بدهد تا باغچه‌ها را لگد کنند و پدرم برای‌شان توپ بخرد؟ چه‌قدر گذشته از زمستانی که آغاز فراموشی خاطره‌های کسی باشد که عاشق صورتی بود و مالک بسته‌های شکلات توی کابینت؟
گفتم زنگ می‌زنم؛ زنگ می‌زنم سه‌بار و به آن‌ها می‌گویم که ماشین نقره‌ایِ خیابان ساحل او را اشتباهی زیر کرد توی آن زمستانی که همه‌ی شیشه‌ها بخار داشت.
زنگ نمی‌زنم. کسی در را برای مرده‌ها باز نمی‌کند. دیر آمده‌ام. دیگر بهار شده‌...
سیده‌مائده تقوی‌- رودسر
CAPTCHA Image