شاید بتوان گفت بهترین روزهای زندگی‌ام در آن‌جا گذشت؛ روستایی که پدرم در آن‌جا بزرگ شد. پدربزرگم گوسفند و بره‌های زیادی داشت و من همیشه هم‌راه با دخترعموهایم با بره‌ها بازی می‌کردم. ما دور تا دور خانه می‌دویدیم و آن‌ها ما را دنبال می‌کردند. یک سگ پیر و باوفایی هم داشتند که من تقریباً هر شب تا زمانی که او بمیرد خوابش را می‌دیدم. خانه‌ی پدربزرگم اصلاً دیوار بلندی نداشت. خانه‌های همسایه نیز این‌گونه بود. این خانه یک در اصلی داشت؛ اما من همیشه از دیوار‌های کوتاه می‌پریدم و بیرون می‌رفتم. پشت خانه‌ تنوری داشتند که مادربزرگم همیشه در آن نان می‌پخت و من نیز نان‌های کوچکی در کنارش درست می‌کردم. پدربزرگم زمین‌های زیادی داشت که در آن گندم می‌کاشتند. حیاط پشتی‌ای داشتند که درخت توتی در آن‌جا بود. پدرم توت‌ها را از بالای درخت پایین می‌انداخت و ما-من و دخترعموهایم که تنها هم‌بازی‌هایم بودند- قبل از این‌که توت‌ها به پایین بریزد آن‌ها را در هوا گرفته و نوش جان می‌کردیم. در حیاط پشتی پروانه‌های زیادی هم بود. من کوچک بودم و توان گرفتن آن‌ها را نداشتم، و از طرفی از آن‌ها می‌ترسیدم، کار به دام انداختن آن‌ها به عهده‌ی دخترعموهایم بود. آن‌ها روسری‌های‌شان را ناگهان بر سر آن بیچاره‌ها می‌انداختند و سپس آن‌ها را می‌گرفتند. پروانه‌ها آن‌قدر زیاد بودند که در زیر هر روسری سه تا چهار پروانه گیر می‌انداختیم و درون شیشه‌هایی که سوراخ‌هایی برای تنفس در آن درست کرده بودیم می‌گذاشتیم. البته روز بعد آزادشان می‌کردیم. در طرف چپ و خارج از خانه درخت‌های سنجد فراوانی بود با جوی آبی که از زیر آن درختان می‌گذشت. جوی آب پر از قورباغه‌هایی بود که هنوز بزرگ نشده بودند، به همین علت در آب زندگی می‌کردند و توان زندگی کردن در خشکی را نداشتند. مادربزرگم مرغ و ماکیان زیادی داشت. هر صبحی که من آن‌جا بودم صبحانه یک تخم‌مرغ عسلی آب‌پز می‌خوردم که فوق‌العاده خوش‌مزه بود. هرگز تخم‌مرغ‌هایی به آن خوش‌مزگی نخورده بودم. شب‌های آن‌جا فوق‌العاده‌تر از روز بود؛ کویر و آسمان پر از ستاره؛ ستاره‌هایی که اصلاً قابل شمارش نبودند. نزدیک به غروب، مادربزرگم حیاط جلو خانه را آب‌پاشی می‌کرد و موکت بزرگی روی آن می‌انداخت و عمه‌ها و عموهایم جمع می‌شدند، چای و میوه می‌خوردند و با یک‌دیگر گپ می‌زدند. من نیز با دخترعموها و پسرعمه‌هایم بازی می‌کردم. درختان زیادی آن‌جا بود: توت، سنجد، انگور، انار و انجیر. همچنین بوته‌های طالبی و خربزه نیز فراوان بودند. از این خاطرات زیبا سال‌هاست که می‌گذرد. مادربزرگ و پدربزرگم به شهر رفتند؛ چون سال‌ها بعد با مشکل کم‌‌آبی روبه‌رو شدند و اهالی روستا نیز به شهر مهاجرت کردند. خیلی دلم برای آن روزها تنگ شده است. بی‌شک هیچ‌وقت آن دور هم جمع شدن‌ها و خوشی‌ها تکرار نمی‌شود و تنها روستاها هستند که آرزوهای حقیقی انسان را به واقعیت نزدیک می‌کنند. تهمینه آشورپوری- 15 ساله- قائم شهر﷼
CAPTCHA Image