اتوبوس زندگی
اتوبوسها خیلی قشنگاند.
اتوبوس خروار خروار زندگی رو از این طرف شهر میبره اون طرف شهر و دوباره برمیگردونه. هر روز یک سری آدم رو میبره و میاره. تا حالا شده تو اتوبوس بشینی و دور و برتو با دقت نگاه کنی؟ یکی رو میبینی که داره با بغلدستیاش حرف میزنه و غرق خندهس! یکی تو فکر خودشه و از پنجرهی اتوبوس به بیرون زل زده! یکی از خستگی خوابش برده، یکی با تلفن حرف میزنه و یکی از مشکلاتش ناله میکنه. تو عمق چشای هر کدومشون که زوم کنی، میبینی هر کی یه مشکلی داره؛ حتی اونی که از ته دل میخنده. پس اتوبوسها با درد همه آشنان و هر روز حامل هزاران هزار زندگیاند.
عاطفه اللهاکبری
باران خشک
شب بود. خورشید به تنهایی میدرخشید. پیرمردی جوان، یکه و تنها با خانوادهاش در سکوت سنگین خیابان قدمزنان ایستاده بود! چراغهای خیابان روشن خاموش بود و باران نم نم از آسمان بدون ابر روی هوا میریخت، در حالی که درخت گل رز هنوز خشک بود!
باران خشک سرتاسر نیمهی شهر را پوشانده بود. پرندهها بدون بال در ارتفاع پست پرواز میکردند. مردم با چشمهایشان، گریهی خندهدار سر میدادند! هوا آنقدر گرم شد که درخت گل رز یخ زد... خفتگان بیدار به خیابانها آمدند و سوار ماشینها شدند؛ اما تمام چراغهای سبز، قرمز بودند و هیچ پیادهای نبود که عرض طول خیابانها را طی کند و ماشینها، همینطور ماندند و ماندند و ماندند...
تا اینکه آسمان پر شد از چتر؛ چترهایی که آدمها بدان آویزان بودند. کجا میرفتند و چه میکردند و چرا میرفتند؟
هیچکس نمیدانست بجز درخت گل رز؛ اما نه... پیرمرد جوان هم میدانست. او همانطور با وقار در میان گندمزار ایستاده بود و لبخند میزد؛ لبخند واقعی؛ اما دستهایش، پوشالی بود!
او بر سر یک تکه چوب، نشستهی ایستاده بود و فاصلهی کوتاه زیادی با درخت گل رز داشت. پیرمرد جوان تکان نمیخورد؛ اما به همهی خوشهها گفت: «زندگی پرتناقض ما از نگاه مترسکها خندهدارتر است. دنیایی که خود ما آن را آباد ویران میسازیم و خودمان باران را میخشکانیم و از تشنگی جان میدهیم! جالب نیست؟»
سبا شیرمحمدی- ملایر
ارسال نظر در مورد این مقاله