کوچه باغ




دلم برای زمستان تنگ می‌شود...
دلم برای زمستان تنگ می‌شود؛ برای روزهایی که صبح زود می‌رفتیم مدرسه و مستخدم مدرسه در سالن را باز نمی‌کرد و ما مجبور بودیم در هوای سرد زمستانی توی حیاط بایستیم! دلم برای روزهایی که با کفش‌های خیس می‌رفتم مدرسه تنگ می‌شود؛ کفش‌هایی که شب قبل، باران شسته بود‌شان! بی‌اجازه و بی‌منت! دلم برای صفای زمستان تنگ می‌شود. برای خنده‌های برفی در کوچه‌هایی که از برف تهی‌اند! برای روزهای برفی‌ای که هیچ وقت نیامدند. دلم برای زمستان می‌سوزد. فصل قشنگی است!
یه تبریک و یه تسلیت! حتماً می‌پرسید چرا؟
اوّل تسلیت می‌گم به‌خاطر رفتن یه عزیز! رفتن یه دوستی که مطمئنیم برمی‌گرده، ولی مطمئن نیستیم وقتی برگشت ما هم هستیم یا نه! دوستی که بی‌صدا اومد بی‌صدا هم رفت! درست مثل پارسال که بی‌صدا اومد، و بی‌صداتر هم رفت و ما هیچ وقت رفتن‌شو حس نمی‌کنیم. آخه وقتی اون میره، نزدیک عیده و ما هم در تدارک عید، رفتنِ اونو از یاد می‌بریم و دل‌شو می‌شکنیم! رفت، ولی میاد! زمستونو می‌گم، برمی‌گرده.
حالا یه تبریک به خاطر یه دوست عزیزتری که داره میاد! ولی اونم میره. فقط وقتی داره میره، دیگه فصل امتحاناس و ما بازم رفتن اونو فراموش می‌کنیم! اما اومدن‌شو خوبِ‌ ‌خوب یادمونه و حتی بعضی‌ها واسه اومدنش روزشماری می‌کنند! سبزه می‌کارند، ماهی کوچولوی قرمز می‌خرند! ای بهار عزیز، اومدن تو رو با یه دنیا شکوفه‌هایی که خود تو واسمون هدیه میاری خوش‌آمد می‌گم و امیدوارم لحظه‌های خیلی‌خیلی قشنگی‌رو کنار هم تجربه کنیم.
عاطفه الله‌اکبری‌- قم


توفانی از واژه
قلم در دست می‌گیرم، کاغذ بی‌تاب، توفانی از واژه‌ها برپاست. اندیشه به تکاپو می‌افتد و به یاری قلم، واژه را به بند می‌کشم. قلم آن‌ها را بر پیشانی سفید کاغذ نقش می‌زند. قلم اندیشه و تصویر فکر را روی کاغذ می‌نشاند و تو آن را می‌خوانی. اندیشه‌ی من در ذهن تو جوانه می‌زند و می‌روید، و تا شکوفا شدن راهی نیست...
اما قلم هرگز از تلاش خسته نیست. تو می‌اندیشی و او به تصویر می‌کشد، و راهی بین فکر من و اندیشه‌ی تو می‌گشاید برای همیشه.
صغری شهبازی


شعرهای نوشته بر کف دستانم
من مناجات درختان را در فصل پاییز دوست دارم. ای فصل خیال‌انگیز پاییز! با تو هستم. با تو که در سکوت آرام‌بخشت، خودم را با «او» که تنها وجود جاودانه است، تنها می‌یابم.
شبی مهتابی است و من در تلألوی زیبای ماهتاب به اندیشه فرو رفته‌ام. ستاره‌های اشک‌آلودم بر ساحل چهره‌ام نشسته‌اند. من با کوله‌باری از عشق، سبزترین لحظه‌ها را می‌جویم. پرستوهایِ نیازم را با دست‌های مهتابی و قلبی نورانی به معبودم می‌سپارم. پای در دشت غزل‌های باطراوت ایمان می‌گذارم و آن‌ها را برای تو می‌خوانم.
ای سراپا خوبی! کاش پیش از این در وادیِ قلبم، کاروانی از نور تو منزل می‌کرد و به خانه‌ی کوچکِ وجودم، روشنی می‌بخشید!
وقتی چشمانم را رو به آسمان می‌بندم بوی گُل‌های قاصدک را حس می‌کنم. آن‌گاه غرق در عرفان می‌شوم؛ به اوج می‌رسم و به تماشایت می‌نشینم، اگر چه دیدنی نیستی.
تنها تویی که می‌توانی صدای مبهم روزگار را برایم هجی کنی. زبانم از وصفِ تو گویی زبون شده است.
آری، زمین و زمان غرق تماشای گفت‌وگوی من با تو هستند ای یگانه‌ی بی‌همتا!
هیچ‌کس از راز ستاره‌ها چیزی نمی‌داند. کدام خانه، کدام آشیان، بی‌تو می‌تواند مأوای دل من باشد؟
باید دست‌هایم را معبر تنهایی دقایق روشن کنم. همیشه به خود می‌گفتم یکی هست که از پشت گُل‌های یاس، مراقب من است. یکی هست از پشت ابرها، اشعه‌ی نامهربانی را از من دفع می‌کند. آری، من تو را در میان قاصدک‌هایی یافتم که هر روز برای بنده‌های با ایمانت، نوید روز شاد و پر امیدی را می‌دهند.
کتاب‌های نانوشته‌ام را از روی سطرهای سپید دستانم می‌خوانم. من در چوب‌ها، سنگ‌ها، آب‌ها، آتش‌ها، گُل‌ها و خارها تو را می‌بینم. من در بالِ گنجشک‌ها، خطوط ساده‌ی برگ‌ها، تپش موج‌ها و شعله‌های سرکش سطر سطر، وجود تو را می‌خوانم؛ تویی که کویر قلبم را سرسبز و نورباران کردی. اینک پنجره‌ی دیدگانم را به بغض ترکیده‌ی آسمان می‌گشایم و به آرزوهای مُحالم می‌اندیشم. می‌دانم دیگر هیچ‌کس سراغ پرنده‌ی تنها را نمی‌گیرد؛ جز تو. ای یگانه معبودم! تو آسمان را غرق در انوار باعظمت خود می‌کنی، مرا آسمانی کن.
بیژن غفاری‌ساروی‌- ساری



آسمان
آسمان، مادر زمین است. اوست که با هر قطره‌ی اشکش زمین را طراوتی دوباره می‌بخشد و او را سیراب می‌کند. اوست که وقتی لباس سیاهش را پوشید و سیاهی حکم‌فرما شد، دکمه‌های طلایی‌رنگش را می‌بندد و سنجاق سینه‌اش- ماه- را بر لباس خود می‌آویزد تا نور مهتاب لحظه‌های خوشی را به زمین هدیه کند. اوست که برای شادی زمین پلک‌هایش را روی هم می‌آورد تا در خود آتش‌بازی راه بیندازد و حتی گاهی بلورهای سفید گردنبندش پاره می‌شود و همچون مرواریدهای سفید روی زمین ریخته می‌شود، و آسمان این‌گونه مهربان است، چرا که او پلی می‌زند میان ما تا خدا.
زندگی
زندگی یعنی شیرینی لحظات عمر انسان‌ها. زندگی روزنه‌ای است به سوی بهار.
زندگی یعنی هنر. هنر کار هر کسی نیست. هنرمند آن کسی است که در زندگی بازی کند، نه آن‌که زندگی را بازیچه کند.
زهرا آقایی‌نژاد‌- مازندران
CAPTCHA Image