نویسنده




سین دوست خوبی است؛ چون من دوستش دارم. سین جمع و جور و حساب شده است. شاید هم من این طور فکر می‌کنم! سین شبیه کتاب‌های خوش دستی است که حتی اگر قصه‌ی جالبی نداشته باشند، خواندن‌شان اذیتت هم نمی‌کند. سین انگشت‌های باریکی دارد و ناخن‌هایی با صدف‌های درشت و دوست داشتنی. وقتی دست‌هایش را می‌گیرم توی دست‌هایم و می‌گویم: «وای چه دست‌هایی!» با تعجب نگاهم می‌کند، مقنعه‌اش را مرتب می‌کند و می‌گوید: «با منی؟» او باور نمی‌کند که دست‌هایش دوست‌داشتنی باشند.
به کتانی‌های سین نگاه می‌کنم و می‌گویم: «هوم م م! چه کفش‌های راحتی!» سین به پاهایش نگاه می‌کند و می‌گوید: «این‌ها را می‌گویی؟»
سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: «جان می‌دهد یک خیابان بلند را با آن‌ها بدوی!»
سین لبخند عمیقی می‌زند. خوش‌حال است که کفش‌هایش را دوست دارم. بعد می‌ایستد رو به رویم، مانتویش را صاف می‌کند و می‌گوید: «مانتوم هم قشنگ است؟»
به دست و پاهای سین نگاه می‌کنم و می‌گویم: «معلوم است! خیلی خوشگل است سین!»
سین بر حسب عادت دستی می‌کشد به موهای سیاهش، لب‌هایش را کج و کوله می‌کند و می‌گوید: «اما من این طور فکر نمی‌کنم! مامانم برایم دوخته است!»
همه‌ی لباس‌های سین را مادرش برایش می‌دوزد. مادر سین خیاط است. سین از لباس‌هایش خجالت می‌کشد. وقتی می‌گویم: «چه مانتوی خوشگلی!» چشم‌هایش گرد می‌شود که: «راست می‌گویی؟» من همیشه درباره‌ی سین راست می‌گویم. راست می‌گویم که مانتوهایش زیبایند، اما باورش نمی‌شود. باورش نمی‌شود که لباس‌هایی که مادرش برایش می‌دوزد به اندازه‌ی مانتوهای پشت ویترین مغازه‌ها می‌تواند زیبا باشد؛ حتی زیباتر.
سین شبیه بچه گربه‌های خجالتی می‌ماند. سرش را می‌اندازد پایین. با کسی حرف نمی‌زند. می‌چسبد به من و هر جا بروم دنبالم می‌آید. سین دلش می‌خواهد با همکلاسی‌های‌مان بحث کند و درباره‌ی موضوع‌های مختلف صحبت کند؛ اما سین برای کسی حرف نمی‌زند. همین طور که آرام کنارم راه می‌رود، نظرش را درباره‌ی بعضی چیزها می‌گوید؛ مثلاً می‌گوید که چه‌قدر دختر نیمکت اولی را دوست دارد. می‌گوید که چه‌قدر از کتانی‌های قرمزش خوشش می‌آید. می‌گوید که چه‌قدر غمگین می‌شود وقتی نمره‌اش از درس حساب کم می‌شود. این جور وقت‌ها من به سین فکر می‌کنم. به چشم‌های درشتش که خیس می‌شوند و برگه‌ای که توی دست‌های عرق کرده‌اش مچاله می‌شود. سین می‌نشیند کنارم و از همه چیز برایم می‌گوید. از تمام رازهایش. وقتی یک نفر تمام رازهایش را برایم می‌گوید، می‌ترسم. می‌ترسم از داشتن یک عالم راز. سین چشم‌هایش خیس می‌شود. بغض می‌کند و من این جور وقت‌ها مجبورم حرف‌هایی بزنم که خودم در مواقع مشابه فراموش‌شان می‌کنم و کاری جز گریه پیدا نمی‌کنم. سین از پدرش می‌گوید، ازمادر خیاطش، از لباس‌هایی که مادرش می‌دوزد برایش.
سین دلش می‌خواهد بزرگ که شد پولدار شود. دلش می‌خواهد یک عالم لباس‌های رنگی بخرد و غصه‌ی لباس‌هایش را نخورد. غصه‌ی مادرش را که تا نیمه‌های شب خیاطی می‌کند. غصه‌ی پدرش را که گوشه‌ی خانه سرفه می‌کند و تمام دنیایش را زیر یک پتوی پشمی چال می‌کند.
من غصه می‌خورم که سین می‌نشیند کنارم و گریه می‌کند. بعد می‌گوید: «نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را به تو می‌زنم. این حرف‌ها را می‌شود فقط به تو گفت. فقط به تو!» و من احساس غرور می‌کنم.
من برای سین زیاد حرف می‌زنم؛ از روزهای خوبی که قرار است از راه برسند و سین را خوش‌حال کنند. از اتفاق‌های زیبایی که قرار است روی لب‌های سین یک لبخند بزرگ نقاشی کند. من به سین می‌گویم که روزهای سخت بالأخره یک روز تمام می‌شوند؛ مثل ابرهای تیره‌ای که بالأخره می‌بارند و آسمان را آبی می‌کنند. وقتی من حرف می‌زنم، سین ساکت به من گوش می‌کند. اشک‌هایش خشک می‌شوند، دستش را می‌زند زیر چانه‌اش و سرش را تکان‌ می‌‌دهد که حق با من است. حقیقت حرف‌های من است، نه آنچه خودش می‌گوید. سین به آسمان نگاه می‌کند، به خورشید، و به ابرهای سفید، بعد چشم‌هایش را می‌بندد و می‌گوید: «روزهای من هم آفتابی می‌شوند یک روزی.»
وقتی سین خداحافظی می‌کند و برایم دست تکان می‌دهد،‌ لبخند عمیقی می‌زند و می‌گوید: «اگر تو را نداشتم نمی‌دانم چه می‌شد!»
سین دور می‌شود، یک نقطه‌ی کوچک می‌شود، و دل‌تنگی‌ای چنان روی دلم سنگینی می‌کند که فقط خدا از پسش برمی‌‌آید...﷼
CAPTCHA Image