روزی روزگاری

نویسنده





چوپان، نی و گوش‌های دراز اسکندر (2)
شماره‌ی قبل خواندیم که: اسکندر مقدونی پادشاهی بزرگ و کشورگشا بود. او گوش‌های زشت و بزرگی داشت که در زیر کلاه پنهان کرده بود. راز آن گوش‌ها را فقط آرایش‌گر پیر او می‌دانست که یک روز مُرد و اسکندر را نگران کرد. بالأخره آرایش‌گر جوانی به قصر آمد. اسکندر او را تهدید کرد که اگر راز زشتی و درازی آن گوش‌ها را به کسی بگوید کشته می‌شود. آرایش‌گر جوان با ترس و لرز قبول کرد و به کسی نگفت؛ اما به‌خاطر کتمان آن راز، بیمار شد. بیماری او روانی بود. او یک روز سوار بر اسب جوان خود شد و به بیابان رفت تا برای این بیماری خود راه چاره‌ای پیدا کند.
ادامه‌ی داستان:
آرایش‌گر جوان رفت و رفت و رفت تا به چند خانه‌ی خراب که در لابه‌لای تعدادی درخت بود رسید. با اسب خود در آن‌جا گشتی زد، اما کسی را ندید. وقتی نگاهش به یک چاه افتاد، از اسب پایین آمد و سرِ چاه رفت. از بختِ بد او، آن چاه خشکیده و بی‌آب بود. از دور صدای جغد می‌آمد. باد در لابه‌لای اتاق‌های خراب هوهو می‌کرد.
آرایش‌گر سرِ خود را در چاه فرو برد. ناگهان به فکرش رسید که حالا وقت خوبی است که آن راز را با صدای بلند در گوش چاه تکرار کند. پس به سینه‌ی خود نفس تازه‌ای داد و بلند گفت: «آهای... اسکندر دو گوش خیلی دراز دارد!»
کمی ساکت شد، جوابی نشنید، دوباره تکرار کرد: «آهای... اسکندر دو گوش خیلی دراز دارد!»
وقتی سر از چاه برداشت احساس کرد دلش آرام شده است. انگار که بار سنگینی از روی شانه‌هایش برداشته شده بود و آن بیماری، دیگر در وجودش حس نمی‌شد! با خوش‌حالی زیاد گفت: «خدایا شکر که راحت شدم، راحت و آسوده.»
او سوار بر اسب خود شد و با شوق زیاد به طرف شهر برگشت.
چند ماهی گذشت. هر بار، آرایش‌گر جوان با اراده‌ی قوی و سرحال به قصر می‌رفت و سر و چهره‌ی اسکندر را آرایش می‌داد. بعد مزد زیادی می‌گرفت و به خانه برمی‌گشت.
روزی از روزها چوپان جوانی گله‌ی خود را به طرف خرابه‌های بیرون شهر کشاند. گوسفندانش تشنه بودند. خودش هم عطش زیادی داشت. وقتی نگاهش به آن چاه افتاد، با عجله بر سر آن رفت و به ته آن خیره شد. چاه آب نداشت. چوپان افسوس خورد و خواست برود که متوجه شد از دل چاه، ساقه‌ی نی زیبا و درشتی بیرون زده است. به دلش افتاد تکه‌ای از آن را ببُرد و برای خود یک نی زیبا بسازد.
چوپان دست به کار شد. تکه‌ای از نی را با چاقوی خود برید و زیر یک درخت، با مهارتی که داشت سوراخ‌های ریزی در آن باز کرد. سپس لبه‌ی آن را به دهان گذاشت و فوت کرد. از دل نی، آهنگ دل‌پذیری بلند شد. چوپان به میان گوسفندان خود رفت و شروع کرد به نی زدن. نگاه گوسفندهای تشنه، یکی‌ یکی به طرف او چرخ خورد.
چند روز بعد، مرد چوپان بر بالای تپه‌ای پر از گل سرخ نشسته بود و داشت نی می‌زد که گروهی اسب‌سوار به او نزدیک شدند. در میان اسب‌سوارها، اسکندر و وزیر بزرگش حضور داشتند. آن‌ها که برای تفریح و شکار به آن‌جا آمده بودند، به سمت چوپان رفتند. اسکندر وقتی صدای نی چوپان را شنید از اسب خود پایین آمد و نزدیک او رفت؛ اما وقتی که خوب به صدای آهنگ نی گوش داد، رنگ و رویش به هم ریخت. صدای نی چوپان به او حرفی تازه و عجیب را می‌فهماند:
- آهای... اسکندر دو گوش خیلی دراز دارد!
اسکندر جا خورد. فوری برگشت و به وزیر و محافظان خود نگاه کرد. آن‌ها متوجه آن صدا که از داخل نی بیرون می‌آمد، نشده بودند. اسکندر با خشم زیاد دستور داد: «این چوپان را پیش من بیاورید!»
دو تا از محافظ‌ها چوپان را گرفتند و او را به پایین تپه پیش اسکندر کشاندند. اسکندر آهسته از او پرسید: «زود باش بگو که این نی را از کجا آورده‌ای؟»
چوپان که وحشت کرده بود شروع کرد به تعریف کردن ماجرای آن چاه خالی از آب و بریدن آن نی...
اسکندر چوپان را رها کرد که برود. خودش هم با عجله به قصر برگشت و دستور داد آرایش‌گر جوان به حضورش بیاید. وقتی آرایش‌گر جوان آمد، اسکندر همه‌ی نزدیکان و بزرگان را از قصر بیرون کرد. وقتی با او تنها شد با عصبانیت پرسید: «آهای مردک گناه‌کار، زودتر بگو که راز من را با چه کسی درمیان گذاشته‌ای؟ اگر راست بگویی تو را نمی‌کشم، وگرنه سرت را از بدنت جدا می‌کنم.»
آرایش‌گر جوان اول ترسید و لرزید، بعد غرق در فکر شد. تا یاد آن چاه افتاد. فوری از ماجرای بیماری روانی خودش و رفتن به بیابان و آن خرابه گفت و قصه‌ی گفتن آن راز در دل آن چاه را تعریف کرد. بعد سر به زیر انداخت و آهسته گریه کرد.
- ای اسکندر بزرگ! من را ببخش که دستِ خودم نبود. من راز مهم شما را فقط به آن چاه گفتم. باور کنید در آن‌جا هیچ‌کس نبود که صدایم را بشنود!
اسکندر که بی‌تاب و نگران بود، یک‌ نفر را مأمور کرد تا به سراغ آن چاه خشکیده برود. بعد مقداری از نی داخل آن را بریده، به قصر بیاورد. مأمور همان لحظه حرکت کرد و به طرف آن چاه رفت، تکه‌ای از نی آن را برای اسکندر جدا کرد و به قصر آورد. اسکندر نی را به استاد نی‌تراش قصر داد تا از آن نی زیبایی برای نواختن بسازد. وقتی نی ساخته شد، از او خواست تا نی بزند!
استاد نی‌تراش، نی زد. آن صدا دوباره به گوش اسکندر نشست.
- آهای... اسکندر دو گوش خیلی دراز دارد!
دل اسکندر خالی شد. به استاد نی‌تراش و آرایش‌گر جوان نگاه کرد. فهمید که آن‌ها متوجه آن جمله نشده‌اند. در فکر فرو رفت، برخاست و قدم زد. پشت پنجره‌ی قصر رفت و به آن سوی دشت‌های رو به رویش خیره شد. احساس کرد که کسی در دلش می‌گوید:
«آهای اسکندر، آگاه باش که در این جهان هیچ رازی بدون اراده‌ی خداوند پوشیده نخواهد ماند؛ حتی در میان طبیعت، درختان و چیزهای بی‌جان!»
اسکندر روی تخت خود نشست. آرایش‌گر جوان هنوز هم با اضطراب نگاهش می‌کرد. اسکندر به خودش گفت: «وقتی که خدا هست، پس هیچ رازی پنهان نمی‌ماند...»
برخاست و با خوش‌حالی به آرایش‌گر جوان گفت: «آهای مرد! تو آزاد هستی، به خانه‌ات برو!»
آرایش‌گر جوان با خوش‌حالی زیاد تعظیم کرد و از قصر خارج شد. اسکندر هنوز هم غرق در فکر بود.
* داستان چوپان، نی و گوش‌های دراز اسکندر، بازآفرینی داستان یکی از شعرهای نظامی گنجوی است. این شاعر بزرگ ایرانی، این شعر را در کتاب اسکندرنامه با زبان و بیان زیبایی نقل کرده است. او در سال 540 قمری در شهر گنجه (که اکنون در کشور آذربایجان قرار دارد) به دنیا آمد. از او پنج کتاب مهم و با ارزش برجای مانده که به خمسه‌ی نظامی معروف است. این کتاب‌ها به زبان شعر سروده شده‌اند. نظامی در فاصله‌ی سال‌های 599 تا 603 قمری از دنیا رفت و در شهر گنجه به خاک سپرده شد.﷼

CAPTCHA Image