نویسنده
یادداشتی بر رمان: اعترافات غلامان
نوشته: حمیدرضا شاهآبادی
برگزیده:
کتاب سال سلام 88
سومین جشنوارهی کتاب سال قصههای قرآنی 89
پیش از آن که «اعترافات غلامان» را بخوانم، آن را ورق زدم و خوب نگاهش کردم. شکل ظاهریاش دلپذیر بود: قطعی مربع شکل و تقریباً کوچک و صمیمی؛ انگار مثل بچه کبوتری رام، توی دستهایت آرام میگرفت. کاغذ کتاب شبیه دفترهای کاهی قدیمی بود؛ اما کلفتتر. متن کتاب، سیاهِ سیاه نبود؛ رنگ ملایمی داشت؛ چشمنواز بود. من همیشه چند سطر اول داستان را میخوانم. با همین چند سطر، خیلی چیزها دستگیرم میشود. میگویند: «مشت، نمونهی خروار است.» اعترافات غلامان چنین شروع میشود: «ما سی نفر بودیم؛ سی غلام سیاه با سرهای تراشیده، سینههای ستبر و بازوهای پیچ در پیچ و در هم فرو رفته...» به طرح روی جلد کتاب نگاه کردم. دایرهای بود شبیه لاک پشت که به جای دست و پاهایش، چهار دست شمشیر به کف گذاشته باشند. در سه طرف این دایره، ده سر جنگجویی کلاهخود به سر ردیف شده بود که جمعاً میشد سی سر جنگجو. دو ریالیام افتاد که اینها همان سی غلام سیاهاند که در شروع داستان به ایشان اشاره شده است. اما سر جنگجو شبیه به غلامان نبود. او سفیدپوستی سبیل از بناگوش در رفته بود که بیشتر میتوانست سهراب فرزند رستم و یا مثلاً سیاوش شوهر سودابه و فرزند کیکاوس، از قهرمانان و پهلوانان شاهنامه باشد. تعجب کردم که طراح جلد چرا همان دو- سه سطر نخست کتاب را درست نخوانده است. وقتی نویسنده میگوید: «سی غلام با سرهای تراشیده» معنایش این است که آنها در غیر جنگ، سرهای تراشیده و براق خود را نمیپوشاندهاند. بگذریم. در همان صفحههای نخست خواندم: اعترافات غلامان، داستان دوران ولایتعهدی امام رضا(ع). فهمیدم که این یک داستان تاریخی است. به آخر کتاب مراجعه کردم تا ببینم نویسنده از چه منابع تاریخی استفاده کرده است. منابع و مآخذی در کار نبود؛ ولی نویسنده سند تاریخی داستانش را عیناً آورده؛ سندی که آن را سوژه و دستمایه قرار داده بود. معمولاً چنین است که نویسندگان آدرس سند مورد استفادهیشان را ذکر میکنند نه خود سند را؛ زیرا متن سند اگر آورده شود تا حدی داستان را لو میدهد. نمیتوان انتظار داشت که خوانندگان، سند را پس از تمام کردن داستان بخوانند. در مورد من که چنین نشد. ازخودم پرسیدم: چرا آقای شاهآبادی که نویسندهی زیرک و باتجربهای است، تن به چنین کاری داده است؟ به گمان من نویسنده با این کار، سه هدف را دنبال کرده است: 1- میخواهد کتابش حالت آموزشی پیدا کند؛ یعنی خوانندگان یاد بگیرند که چگونه میتوان از چنان سند و سوژهای، چنین داستانی نگاشت. اینک اعترافات غلامان جان میدهد برای کلاسهای داستاننویسی تا هنر جویان با تأمل در سند و متن این کتاب، یاد بگیرند چگونه میتوان از بذری کوچک، درختی تناور به عمل آورد. 2- چند درصدی هم شاید نویسنده میخواسته به رخ بکشاند که ببیند چه سان نویسندهای توانا میتواند از سندی تاریخی که چندان هم تخیل و نیروی خلّاقه را قلقلک نمیدهد، همچو داستانی زیبا پدید آورد؛ مانند مجسمهسازی که در کنار مجسمهی زیبایی که ساخته است، قطعه سنگی قرار دهد تا به همه بفهماند که آن مجسمه را از چنان سنگ خامی بیرون کشیده است.
3- بسیار اتفاق میافتد که وقتی نویسندهای داستانی را بر اساس ماجرا و یا موقعیتی تاریخی مینویسد، مرتب از او میپرسند که اصل سند چگونه بود و آیا در آن دخل و تصرفی هم کردهاید. گاه رویداد تاریخی یک معجزه و یا کرامت است و خوانندگان و منتقدان، موی دماغ نویسنده میشوند که آیا واقعاً در سندی معتبر همچو ماجرای شگفتانگیزی نقل شده است؟ آقای شاهآبادی با آوردن متن سند در پایان کتاب، خیال خودش را راحت کرده است.
سند مورد استفادهی نویسنده را به جای خلاصهی داستان میخوانیم:
هرثمةبناعین گفته است: روزی برای دیدار مولایم علیبنموسیالرضا(ع) راهی قصر مأمون شدم. از اوضاع قصر چنان به نظر میرسید که امام رضا(ع) وفات کرده است؛ اما من باور نکردم و به قصد دیدار مولایم وارد شدم. در آن حال صبیح دیلمی یکی از غلامان مأمون را دیدم که قلباً به ولایت امام رضا(ع) اعتقاد داشت. وقتی به من رسید گفت: «ای هرثمه آیا قبول داری من امانتدار خلیفهام و پنهان و آشکار او را میدانم؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «پس بدان که مأمون من و سی غلام مورد اعتماد دیگرش را شب گذشته نزد خود فراخواند. او در اطراف خود شمعهای بسیار افروخته بود که فضا را همچون روز روشن کرده بود و مقابل خود شمشیرهایی برهنه و زهرآلود قرار داده بود. چون بر او وارد شدیم یکایک ما را به نام صدا زد و از ما پیمان گرفت که آنچه را که میانمان میگذرد، نزد هیچ کس فاش نکنیم. و سپس گفت این عهد بر شما لازم الاجراست و از آنچه میگویم تخلف نورزید. بعد اضافه کرد اکنون هر کدام یک شمشیر بردارید و سراغ علیبنموسی بروید و او را در هر حالت که یافتید، نشسته یا ایستاده و یا خواب، بیآنکه کلامی بر زبان بیاورید به قتل برسانید. شمشیرهایتان را آنقدر بر او فرود آورید تا گوشت و خون و استخوان و مغزش در هم کوبیده شود. و چون کارتان تمام شد، شمشیرهایتان را با فرش اتاقش پاک کنید و نزد من برگردید که برای هر کدام از شما ده کیسه درهم طلا و ده پارچه آبادی کنار گذاشتهام تا بقیهی عمر را با آن بگذرانید.
ما نیز شمشیرها را برداشتیم و سراغ ابالحسن رفتیم. او را دیدیم که به سجده رفته بود و با کلامی که نمیفهمیدیم، ذکر میگفت. غلامان بر او حمله بردند و من ایستاده و نگاه میکردم. چنین به نظر میرسید که شمشیرها بر او اثر نمیکند. گویی اصلاً تیغ به او نمیخورد. او را به حال خود رها کرده و خارج شدیم و نزد مأمون برگشتیم. خلیفه پرسید چه کردید؟ گفتیم آنچه را که گفته بودید، انجام دادیم.[...] در آستانهی سحر مأمون دستار از سر برداشت و با حالت آشفته و عزادار از خانهاش خارج شد. در حالی که من نیز با او بودم، با هم پشت اتاق علیبنموسی(ع) رفتیم؛ اما داخل نشدیم. صدای زمزمهای از اتاق میآمد که ما را به ترس میانداخت. خلیفه پرسید چه کسی نزد اوست؟ گفتم نمیدانم یا امیرالمؤمنین. سپس خلیفه گفت داخل شو و ببین چه خبر است؟ من وارد شدم. آقایم در محراب عبادت نشسته بود و تسبیح میگفت. برگشتم و به خلیفه گفتم او در محراب نشسته و عبادت میکند. خلیفه وحشت کرد و گفت شما به من نیرنگ زدید. خداوند لعنتتان کند. سپس متوجه اطرافیان شد و به من گفت یک بار دیگر داخل شو و ببین آیا واقعاً خود اوست؟ من وارد شدم و این بار مولایم گفت؛ ای صبیح! خداوند تو را رحمت کند. بدان که خدای بزرگ فرموده است: آنها اراده کردند تا نور خدا را با نفسهایشان خاموش کنند؛ اما خداوند نور خود را کامل میکند؛ حتی اگر کافران را خوش نیاید.»
شیخ صدوق، عیون اخبارالرضا، ج2، باب47 حدیث22. تهران، انتشارات دارالمکتب الاسلامیه، 1336- ترجمه از متن عربی با کمی تلخیص
داستان با همین کرامت، آغاز میشود. راوی داستان از شروع تا پایان، همان غلامانی هستند که در این توطئهی نافرجام شرکت دارند. انگار یکی یکی در دادگاهی فراخوانده میشوند تا اعتراف کنند. در این اعتراف، آنها هم از گذشتهی خود میگویند و هم بخشی از بزرگواریها و کرامتهای امام رضا(ع) را نقل میکنند. خوانندگان هم در این داستان به مشارکت فراخوانده میشوند؛ گویی آن هیئت منصفهاند که نخستین راوی خطاب به آنها میگوید: ما سی غلامیم که آنچه را در آن سه سال بر ما رفت مرور میکنیم. آن را به خود باز میگوییم تا دریابیم شقی هستیم یا آمرزیده. میخواهیم دریابیم دستمان به خون فرزند رسول خدا آلوده است یا خیر. هر کدام از ما آن چه را دیده به دیگران باز میگوید. شما هم بشنوید و بر ما قضاوت کنید یا لااقل دعایمان کنید تا از دوزخ رهایی یابیم؛ دوزخی که حاصل عمل بینتیجهی ماست.
در پایان فصل اول به طور ضمنی به فهرستی از فصلهای بعدی و غلامانی که روایت میکنند اشاره شده است:
- من با رجاءبنابیضحاک، مأمور رفتن به مدینه بودم.
- من میان هزاران کاتب نیشابوری بودم.
- من نزدیک اولین صاحبمنصبی بودم که چکمههایش را برید.
- من هنگام نماز باران کنارش بودم.
من ...
به طور خلاصه میتوان گفت که پس نخستین صحنهی داستان که همان حمله بردن سی غلام برای به شهادت رساندن امام رضا(ع) است، راویان، تاریخ فشردهای را از زمان آمدن آن حضرت به ایران تا شهادت را بازگو میکنند. در این تاریخ فشرده، هم امام هشتم را بهتر میشناسیم و هم پی میبریم که چرا مأمون با تدبیر وزیرش فضلبنسهل، ولیعهدی را بر امام رضا(ع) تحمیل کرد و عاقبت نیز آن حضرت را به شهادت رساند.
اعترافات غلامان ده فصل است. مأموریت و کارکرد هر فصل چنین است:
فصل اول: غلامانی که چشم و گوش بسته و مطیع تربیت شدهاند، در توطئهای شوم به منزل و اتاق علیبنموسی(ع)میریزند تا او را قطعهقطعه کنند. مأمون شخصاً صحنهگردان است.
فصل دوم: غلامی که جراحت عذابدهنده بر پایش دارد، سفری را شرح میدهد که برای آوردن امام رضا(ع) از مدینه به مرو است. در فصلهای بعد در مییابیم که حضرت جراحت این غلام را درمان کردهاند.
فصل سوم: امام رضا(ع) حدیث معروف سلسلةالذهب را برای کاتبان نیشابوری نقل میکنند.
فصل چهارم: فضلبنسهل در قصر مأمون به علیبنموسی(ع) خوشامد میگوید. از میان جمعیت نیز مردی برمیخیزد و نسبت به امام رضا(ع) اظهار ارادت میکند. او منذربنفاتح است؛ مردی که با همدستی عموی مأمون تاجر مؤمن و نیکنامی را به روز سیاه نشانده و داراییاش را به یغما برده است. مشت نمونهی خروار است. شاید بیشتر کسانی که مانند مأمون و فضلبنسهل نسبت به علیبنموسی(ع) اظهار ارادت میکردند مانند منذربنفاتح دروغگو و شیطان صفت بودند و تنها به هدفهای مادی خویش میاندیشیدند.
فصل پنجم: امام رضا(ع) به شیوهی پیامبر(ص) برای نماز عید فطر حرکت میکند. مأمون ایشان را از نیمهی راه برمیگرداند.
فصل ششم: مأمون از وزیر خود فضلبنسهل مأیوس شده است. فضل پیشنهاد نماز باران را مطرح میکند تا آبروی امام رضا(ع) را ببرد و دوباره اطمینان خلیفه را جلب کند.
فصل هفتم: امام رضا(ع) نماز باران میخوانند. باران فراوانی میبارد. توطئهی فضلبنسهل نتیجهی معکوس میدهد.
فصل هشتم: به دستور مأمون، چند غلام، فضلبنسهل را در حمام میکشند. غلامان خود نیز کشته میشوند تا مأمون در این ماجرا بیگناه به نظر آید.
فصل نهم: دوباره به فصل نخست و حملهی سی غلام به علیبنموسی(ع) میرسیم. انگار دایرهای را طی کردهایم و به مکان نخست رسیدهایم. توطئهی ترور آن حضرت و نجات معجزهآسای ایشان، کاملتر از قبل توصیف میشود. با پایان فصل نهم، در واقع داستان به پایان آمده است. دایره کامل شده و اکنون اطلاعات خواننده از آن مقطع حساس تاریخی با آنچه در آغاز میدانسته است بسیار متفاوت است.
فصل دهم: مأمون که تنها به قدرت فکر میکند و از دریای کرامت امام رضا(ع) به اندازهی قطرهای متأثر نشده است، در کشتن آن حضرت اصرار دارد. او سرانجام با همدستی غلامی شرور و بدطینت، امام هشتم(ع) را با انگور زهرآلود، مسموم میکند و به شهادت میرساند.
اعتراف غلامان، داستان موفقی است و نشان میدهد که آقای شاهآبادی از اوقات فراغتش خوب استفاده میکند. او برای این داستان زحمت کشیده و برگزیده شده در دو کتاب سال معتبر، گویای آن است؛ اما به نظر میرسد این اثر با برخی تمهیدها میتوانست بهتر از این از آب درآید و حتی به ماندگاری برسد. به سه نمونه اشاره میکنم:
1- نخستین فصل کتاب با دیگر فصلها متفاوت است. چندان به داستان شبیه نیست. به اشعاری حزنانگیز میماند که در نمایشهای یونان باستان، از سوی گروه همسرایان همخوانی میشده است.
2- این سؤال خواننده بیجواب میماند که چرا امام رضا(ع) در توطئهی سی غلام به صورتی معجزهآسا از مرگ نجات مییابند؛ ولی در بار دوم، مأمون به راحتی ایشان را با خوشهای انگور مسموم به شهادت میرساند. لازم بود این موضوع زمینهسازی شود تا خوانندهی نوجوان به تضاد و تردید گرفتار نیاید.
3- خوانندهی ایرانی به دلیل شیعه بودن و ارادت به امامان و از جمله امام رضا(ع) میداند که کرامتهای معجزهآسایی از آن پیشوایان سرزده است. نویسنده بر این پیش فرض تکیه کرده و لازم ندیده است که فلسفهی امامت و مسائل مرتبط با آن را شرح دهد. اگر این کتاب برای غیرمسلمانان ترجمه شود آیا با خواندن آن از خود نمیپرسند که علیبنموسی(ع) آن قدرت پیامبرگونه و فوق بشری را از کجا آورده بود؟ چرا او با بقیهی مردم و با تمام کسانی که اطراف مأمون را گرفتهاند فرق دارد؟ برای رفع چنین کمبودی نویسنده میتوانست از مأمون کمک بگیرد. مأمون شیعه بود و مانند یک عالم شیعی با دیگر دانشمندان بحث و مناظره میکرد و آنها را شکست میداد. مناظرههای او دربارهی حقانیت شیعه و مقام امام، در کتابهای تاریخی ثبت شده است. در یکی از فصلهای کتاب، مأمون میتوانست در حضور چند تن از غلامان راوی، با دانشمندان غیرشیعه بحث و مناظره کند و اطلاعات خوبی از جایگاه امام و از علم و قدرت بیمانند او به خوانندگان نوجوان انتقال دهد. در این صورت علاوه بر رفع اشکالهایی که گفته شد، مخاطب با شگفتی تمام درمییافت که قدرت و سلطنت تا چه حد میتواند فریبنده باشد؛ آن سان که فرمانروایی مانند مأمون هر چند به جایگاه ملکوتی علیبنموسی(ع) ایمان داشت، برای برخوردار بودن از لذت فرمانروایی، حاضر شد امام زمان خود را به شهادت برساند.
به دایرهای که نویسنده برای روایت داستانش ترسیم کرده است اشاره کردیم. ماجرا از حملهی ناگهانی و بیسروصدای سی غلام به خانه و اتاق علیبنموسی(ع) آغاز میشود. آنها آن قدر با شمشیرهای زهرآلود خود بر پیکر امام میکوبند که گوشت و استخوانش را له میکنند. آنگاه شمشیرهای خونآلود خود را با گوشهی فرش پاک میکنند و به سراغ مأمون میروند. مأمون گر چه به گفتهی آن سی غلام اطمینان دارد، برای خاطرجمعی به اتاق امام میرود تا با چشمان خود جسد او را ببیند. وقتی به پشت در اتاق میرسد، زمزمهای میشنود. گمان میکند کسی وارد اتاق شده است و کنار جسد قطعه قطعهی امام، مویه میکند. وارد که میشود با شگفتی امام را میبیند که بدون خراشی بر بدن و بدون آن که لکهی خونی بر لباس سپیدش باشد، رو به قبله بر سجادهاش نشسته است و با خدای خود راز و نیاز میکند.
این شروع فوقالعاده جذابی برای یک داستان است. خواننده با خواندن فصل نخست اعترافات غلامان تصمیم میگیرد بقیهی داستان را بخواند تا برای پرسشهایی که در ذهنش جوانه زده است پاسخی بیابد. چرا مأمون میخواست ولیعهد خود را بکشد؟ چگونه علیبنموسی(ع) پس از له شدن باز مانند ساعتی پیش، بی هیچ گزندی مشغول عبادت است؟ نویسنده هنگامی که مطمئن شد خوانندهاش را چنان درگیر داستان خود کرده است که هیچ گاه کتاب را زمین نخواهد گذاشت، با خیال راحت به چند سال قبل باز میگردد و ماجراها را از آن جا تا زمان حال به دنبال هم ردیف میکند. این یک شگرد در داستاننویسی است که آقای شاهآبادی به خوبی آن را به کار زده است. او اگر بدون پرداختن به این ماجرا، داستانش را از آوردن علیبنموسی از مدینه به مرو آغاز میکرد، کمتر خوانندهای کتاب را با رغبت و علاقه میخواند.
کتاب بچههای دهکده(1) نیز چنین شروع جذابی دارد:
آن روز شنبه، هیچ نشانهای از محکومیت دهکدهی «هیلزاند» به نابودی دیده نمیشد. صبح آن قدر هوا خوب و گرم و آسمان شفاف بود که خانم «ایلین گادون» معلم مدرسه از شادی در پوست خود نمیگنجید...
گر چه روزی مانند سایر روزها آغاز شده است، نویسنده در همان جملهی نخست داستانش به ما خبر میدهد که دهکده به زودی در معرض نابودی قرار خواهد گرفت. به این ترتیب خواننده علاقهمند میشود بقیهی داستان را بخواند تا دریابد چگونه و به چه علت دهکده در معرض نابودی قرار میگیرد. نویسنده پس از آن که خواننده را درگیر کرد و مطمئن شد که داستان را دیگر رها نمیکند، با خیال راحت به سراغ چند ساعت قبل ازخطر میرود و زندگی شاد و بیدغدغهی مردم را تصویر میکند و در پایان دایرهای که طی شد، کم کم به آن خطر نزدیک میشود. اگر جملهی نخست را از شروع داستان برداریم، خواننده دیگر انگیزهای برای خواندن تصویرهایی عادی از زندگی مردم یک روستا نخواهد داشت.
نمونهای دیگر:
«سانتیاگو ناصر» روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود. خواب دیده بود که از جنگلی از درختان عظیم انجیر میگذشت که باران ریزی بر آن میبارید. این رؤیا لحظهای خوشحالش کرد و وقتی بیدار شد، حس کرد پوشیده از فضلهی پرندگان جنگل است.(2)
با نخستین جمله متوجه میشویم که سانتیاگو ناصر قرار است امروز کشته شود؛ بنابراین بقیهی داستان را میخوانیم تا ببینیم چه عواملی در وقوع چنین حادثهای دخالت دارد و این کشته شدن چگونه اتفاق میافتد. آگاه شدن از مرگی که در انتظار قهرمان داستان است، مانند خبر یافتن از بمبی است که در زیر میز کار گذاشته شده و قرار است تا نیم ساعت دیگر منفجر شود. در این جا نیز اگر عبارت «روزی که قرار بود کشته شود» را از شروع داستان حذف کنیم، آنچه باقی میماند تعلیق و انتظار آفرینی ندارد و ممکن است موجب خستگی و ملال خواننده شود.
1)نوشته: ایوان ساوثال، مترجم: مرحوم حسین ابراهیمی(الوند).
2)گزارش یک مرگ، گابریل گارسیا مارکز، مترجم: لیلی گلستان.﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله