نویسنده
من دیگر آن من گذشته نیستم. نگاه کن به دستهایم، به انگشتهایم. دیگر لکهی جوهری روی آن نیست. تمیز و سفید است. بوی کرم خیار میدهد. به تقویم روی دیوار نگاه میکنم؛ درختان زرد پاییزی را. خیلی وقت است بهار شده است؛ امّا من هنوز تقویم جدیدی با صفحهی بهار را نیاوردهام؛ صفحهی درختان سبز را. نمیخواهم این داستان را اینقدر غمگین شروع کنم؛ امّا از خودکاری که بین این انگشتها با طعم خیار است همین برمیآید. تازه من یک غم جدید دارم. یک غم که نمیدانم آن را کجا بگذارم. تا به حال غمهای ریز و درشتی داشتهام که یکجوری باهاشان کنار آمدهام؛ امّا این یکی... این آهنگ غمگین mp3 شاید باعث شده اینقدر غمگین بنویسم یا این فیلم که به صورت سیاه و سفید پخش میشود. نمیدانم. قهرمان این فیلم هم همزمان با من میگوید: نمیدانم. نمیدانم به چه میگوید نمیدانم... Handsfree را از گوشم بیرون میآورم. حق دارم غمگین باشم. او رفته است. برای همیشه هم رفته است. در همهی این سرودها که گوش میدهم، آن که رفته، قرار است یک روز برگردد یا بیوفایی کرده است؛ امّا او که رفت دیگر برنمیگردد. بیوفا هم نبود. وقتی در کما بود. زیاد ناراحت نبودم. انگار خواب بود! صورتش کمی پف کرده بود؛ امّا خب، زود بیدار میشد. امّا بیدار نشد و مرد. همه گریه کردیم. من، مادر و پدرش و همهی بچّهها.
درختان زرد پاییزی روی دیوار با وزش نسیمی که از پنجره میآید تکان تکان میخورند. آن روز، دهم مهر بود. او برای همیشه رفت و کادویی که برای روز تولدش خریده بودم برای همیشه روی تاقچه ماند. دیگر هم داستان ننوشتم. آخر او دیگر داستان نمینوشت. نه این که تنبلی کند. نه! او دیگر هیچوقت نمینوشت. اگر او بود باز هم انگشتهایم جوهری بود. قرار بود با هم دو تا نویسندهی بزرگ و معروف شویم. در کلاس داستاننویسی به هم قول دادیم؛ یک قول بزرگ؛ امّا او رفت و سر قولش نماند. جایش در کلاس داستاننویسی خالی است. من حالا فکر میکنم ادامهی این داستان چه میشود؟ یک روز او به خوابم بیاید و صفحهی تقویم را عوض کند؟ یا مادرم این کار را بکند؟ یا یکی از دوستانم که به دیدنم میآیند؟ بالأخره باید بهار شود... او هم بهار را خیلی دوست داشت. متولد بهار بود. کادو را برای بهار خریده بودم؛ امّا...
﷼
نه او، نه مادرم و نه دوستانم، هیچ کدام صفحهی بهار را نیاوردند. خودم این کار را کردم. یک تقویم جدید گرفتم و زدم به دیوار. کادوی تولد او را هم از روی تاقچه برداشتم و باز کردم. یک خودنویس طلایی برای داستانهایی که قرار بود یک روز او بنویسد. حالا من به جای خودم و او مینویسم و زندگی میکنم. بوی خیار کرم هم از دستهایم رفته است؛ از بس خودنویس را بین انگشتانم محکم فشردهام. انگشتهایم هم جوهری است، نگاه!﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله