مناجات
خدایا! من از خانهام خارج شده و به سویت آمدم. الهی عنایت کن!
خدایا! در آن روز عظیم به داد ما برس. آن روزی که برادر از برادر و فرزند از مادر گریزان است.
این جان ز من بگیر که با غیر آشناست
جان دگر دِهم که بود آشنای تو
بیزارم از لبی که بر او غیر یاد توست
خواهم لبی که غرق بود در ثنای تو
خدایا! تو را به مقربان درگاهت قسم میدهم که از ما راضی شوی.
(شهید علی رمضانی- نجف آباد اصفهان)
تابلو نوشته
چارهی خاموش کردن عشقت را میدانی چیست؟ شهادت.
چاکرتیم امام (تابلویی در منطقهی فاو).
چته؟ چرا نمیخندی؟
چراغ خاموش حرکت کنید.
چشمک بزن رزمنده.
چند کیلومتر تا آخ صدام.
چهار راه ترکش و خمپاره.
چه کشته بشویم و چه بکشیم، پیروزیم.
سفارش
مبادا فقط به فکر خود باشید و فقرا را از یاد ببرید!
مبادا به فکر خود باشید و به فکر یتیمان، به خصوص یتیمان شهدا نباشید!
مبادا مجروحین و معلولین را ملاقات نکنید! سعی کنید به دعای توسل و دعای کمیل بروید، که هر چه داریم از این دعاست. دعا کنید که مهدی زهرا هر چه زودتر ظهور کند.
(شهید علیرضا زبیرم)
دفتر خاطره
بعد از ناهار و صرف شام بلندگو اعلام کرد برادرانی که مایلاند در احیا شرکت کنند، به خط شوند. آمدیم، وضو گرفتیم و به مسجد رفتیم. ساعت 11 شب مراسم شروع شد و پس از سخنرانی یکی از برادران دربارهی شخصیت حضرت علی(ع) و دعای جوشنکبیر، مراسم احیا، آن هم با شور و حالی که انسان نمیتواند آن را تفسیر کند برگزار شد. مراسم تا ساعت 5/2 بعد از نیمهشب طول کشید و آمدیم و دیگر نخوابیدیم. وضو گرفتم و برای اولین بار در جبهه، نماز شب را خواندم و بعد از نماز صبح خوابیدم و صبح بیدار شدم. 5/8/65
(از دفتر خاطرات شهید سیدمحمود سجادی)
در باغهای آتش و ارغوان
دلتنگیهایم را
برای تو میسرایم
ای ستارهی سوختهای
که در باغهای آتش و ارغوان
میشکوفی
و در آبهای روان
تکثیر میشوی...
برای تو میسرایم
دلم را
و تنهایی ترانههایم را
برای تو
که هر لحظه در آغوشم
شهید میشوی
(علی هوشمند)
قمقمه
قمقمهی عزیز، آن روز قرار بود عملیات بزرگی انجام شود؛ عملیات مهران. آن روز عجیب را یادت میآید؟ قبل از عملیات، رمز عملیات بر زبان جاری شد: «یا حضرت ابوالفضل العباس(ع) ادرکنی.»
خیلی از رزمندهها با شنیدن نام ساقی لبتشنگان، حضرت عباس(ع)، قمقمههایشان را برداشتند و آب آن را خالی کردند و عملیات با لب تشنه و قمقمههای خالی از آب شروع شد.
(خاطرههای خاکی)
تا آزادی
یکی از دوستان تعریف کرد: یک روز که سرم درد میکرد، رفتم بهداری. دکتر دو قرص مسکن داد. گفتم: «دو تا کم است.» بلافاصله دو سیلی زد توی گوشم و گفت: «حالا شد چهار تا.»
وقتی آزاد شدم فهمیدم که خیلی از نامههای من به دست خانوادهام نرسیده است. تعدادی هم که رسیده بود، سانسور شده بود. کار سانسور نامهها را منافقها انجام میدادند. ما این مطلب را از افراد صلیب سرخ شنیدیم.
(غلامرضا کرمانشاهی، مدت اسارت: 7 سال)
جستوجو
روز دوم محرم سال 76 که اکثر بچهها به خاطر محرم به شهرستانهای خود رفته بودند، من با یکی از برادرهای سرباز آنجا ماندیم و شهیدی پیدا کردیم که یک پرچم یاحسین داخل جیبش بود که آن هم خونآلود شده بود.
در منطقهی جزیرهی جنوبی هم جایی بود که حالت لجنزار داشت. یک بار آنجا، ما شهیدی پیدا کردیم که بوی عطر میداد و بوی آن فضا را گرفته بود. تا یکی- دو دقیقه هم بوی عطر در آنجا بود.
(عباس عاصمی- مسؤول تفحص لشکر 17)﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله