نویسنده
قسمت یکصد و پنجاه و هشتم
گاوطلایی (2)
خواندید: یکی از جوانان بنیاسراییل پدرش را بسیار دوست میداشت و به او احترام میگذاشت. روزی پدر کلید مغازه را در جیب خود گذاشته و خوابیده بود. در همین ساعت یک مشتری از راه رسید، امّا درِ مغازه بسته بود. آن مرد جوان دلش نیامد پدرش را بیدار کند. مشتری نیز رفت و او معاملهی پرسودی را از دست داد. وقتی پدر بیدار شد، به خاطر این مهربانی پسرش گاو زردش را به او بخشید. از سوی دیگر یکی دیگر از جوانان بنیاسراییل به خواستگاری دخترعمویش رفت؛ امّا عمویش خواستگاری او را ردّ کرد و دخترش به عقد پسرعموی دیگرش درآمد. مرد بنیاسراییلی نیز کینهی پسرعمویش را در دل گرفت و شبی تاریک او را در یکی از محلههای قوم بنیاسراییل کُشت و به خانه آمد.
ادامهی داستان:
مرد بنیاسراییلی، چشمانش را گشود. سپیدهی صبح تازه دمیده بود و آسمان داشت رنگ عوض میکرد. مرد، هولزده از جا برخاست و آب دهانش را قورت داد. آب دهانش تلخ میزد و به سختی پایین رفت. دیشب که پسرعمویش را کشته بود به خانه آمده و نشسته و خوب فکر کرده بود: «آری، همین فکر خوبی است. همانجا، همان محله که جنازه افتاده است جای خوبی است. میروم و داد و فریاد راه میاندازم و قتل را به گردن آنها میگذارم و از آنها خونبها میخواهم.» و با این فکر لبخندی شیطانی تمام صورتش را پوشانده بود. مرد، فکر دیشب را به یاد آورد. از جا پرید و از اتاق بیرون آمد. باید قبل از روشن شدن هوا به آنجا میرفت تا ببیند چهخبر است. مرد، با عجله سر چاه خانه آمد. دلو را از روی میخ دیوار برداشت و پایین انداخت. دلو، تند پایین غلتید و چندبار به دیوارهی چاه خورد و کمی بعد صدای شلبِ آب آمد. مرد نگذاشت تا دلو پر شود. با عجله آن را بالا کشید. دست توی دلو کرد و مشتی آب به صورت خود زد. درِ خانه را گشود. از لای در بیرون را نگاه کرد. بیرون، هوا خاکستری بود. مرد، پا از خانه بیرون گذاشت. از خانهای دور خروسی آواز خواند و صدای خروس دورتر به او جواب داد. مرد با خود فکر کرد: «باید سر و صدا راه بیندازم. باید گریه کنم و به سر بکوبم...» با این فکر بیاختیار به چشمهایش فشار آورد و خواست تا یکجوری چشمهایش را به گریه وا دارد، امّا اشکی بیرون نیامد. مرد راه افتاد. تا محلّهی بالا باید مدتی راه میرفت. آسمان هر دَم بیشتر رنگ میباخت و سفیدتر میشد. اگر روز بالا میآمد شاید مردم جنازه را به جایی دیگر میبردند. آن وقت دیگر نمیتوانست نقشهاش را عملی کند. طمع کرده بود که خونبهای پسرعمویش را هم تصاحب کند. پس، قدمهایش را تند کرد. شیب یک کوچه را بالا رفت و با سرعت به کوچهی بعدی پیچید. درازی این کوچه را هم که میگذراند میرسید به اوّل همان کوچهی دیشب. نیمی از کوچه را که طی کرد، صدای خفهی همهمه به گوشش خورد. باز هم بر سرعت قدمهایش افزود. دیگر تقریباً میدوید. به سر کوچهی بعدی که رسید از دور نگاه کرد و سر جایش میخکوب شد. مردم آنجا جمع بودند و هر لحظه نیز از گوشه و کنار و کوچههای دور، زنها و مردها میدویدند. مرد نیز شروع به دویدن کرد تا به جمعیت رسید.
- چه شده؟ چه خبر شده است؟
- برو کنار ببینم.
- چه خبر است؟ صبر کن. یک نفر را کشتهاند.
مرد، مردم را کنار زد، فریاد کشید و بر سر خود کوبید: «وای بر من! این پسرعموی عزیز من است. ای داد و بیداد. وای... قاتل... قاتل را پیدا کنید. او را در این محله کشتهاند.»
حالا دیگر چشمهایش هم خیس اشک شده بود و با گریه فریاد میکشید. مردم آنجا، حالا یک چشمشان به جنازه بود و یک چشمشان به مردی که فریاد میزد و عزای پسرعمویش را گرفته بود.
یکی گفت: «اینطور که نمیشود. پارچهای بیاورید تا روی جنازه را بپوشانیم.»
پارچهی بلندی که معلوم نبود ناگهان از کجا رسید، دست به دست گشت و روی جنازه افتاد. مرد، هنوز هم فریاد میزد و لابهلای فریاد، زاری و گریه میکرد. چند دقیقهی بعد تابوتی هم از راه رسید. جنازه را در تابوت گذاشتند و از آنجا بردند.
مردان محله جلو در خانهای که جنازه آنجا بود، جمع شده بودند. آفتاب دیگر بالا آمده بود و نورش به همهی کوچهها و خانهها تابیده بود. بزرگترها و ریشسفیدها بگومگو میکردند:
- آخر چه کسی این کار را کرده است؟
- کسی با او دشمنی داشته است؟
- سنگ را درست بر فرق سرش کوبیدهاند.
مرد بنیاسراییلی فریاد زد: «باز هم میگویید که او را کشته؟ معلوم است دیگر. پسرعموی نازنین من را جلو خانههای شما کشتهاند. یا قاتل را پیدا کنید و یا خونبهای او را جمع کنید. همهی شما شریک این جنایتید.» و بعد دوباره زارزار گریست. یک نفر در جواب او فریاد زد: «مگر همینطوری است! هنوز که چیزی معلوم نشده است. اگر جنازهای در کوچهای پیدا شد دلیل این است که او را کشتهاند؟ این دیگر حرفی است.»
مرد دوباره فریاد زد: «خیلی خوب، قاتل را پیدا کنید. قاتل را...»
مرد بنیاسراییلی در هنگام جابهجا کردن جنازه یک نفر را در پی اقوام و دوستانش فرستاده بود. خانهای که جنازه آنجا بود، دوباره پُر از جمعیت شده بود. گروهی بحث میکردند. عدهای همدیگر را متهم میکردند. رگهای گردن مردان بنیاسراییل پر و خالی میشد و کمکم چند نفر نیز دست به یقه شدند. دعوا و اختلاف شروع شد و داشت بالا میگرفت. اگر ساعتی دیگر جنجال ادامه پیدا میکرد معلوم نبود چه میشد و چند کشتهی دیگر روی دست مردم باقی میماند. ناگهان یک نفر که صدای درشتی داشت فریاد کشید: «ساکت باشید! من راهحلّی دارم. همه گوش کنید.»
هیاهو آرام گرفت و مردم به صدای تازهوارد گوش دادند: «اکنون که کار از کار گذشته. قاتل هم که معلوم نیست. شما دارید به همدیگر تهمت میزنید؛ امّا همه میدانید که ما در میان خود پیامبر بزرگی داریم که با فرشتگان سخن میگوید. حضرت موسی در بین ماست. همه پیش او میرویم.»
ادامه دارد.﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله