نویسنده
خوابم نمیبرد؛ یعنی دوست ندارم بخوابم. دوست دارم تا صبح بیدار بمانم. هنوز باورم نمیشود. هنوز هیچچیز باورم نمیشود. نه مرگ پدر، نه قرض و بدهی، و نه ...
یاد اولین روزی که با مامان، بابا و مهدی آمدیم تا خانه را ببینیم میافتم. یادم هست از همان لحظهی اول با مهدی سر اتاقها دعوایمان شد و آخر سر هم اتاق بزرگتر مال من شد. چهقدر خوشحال بودیم که با آن پول کم توانسته بودیم خانه بخریم. گرچه بابا مجبور شد کمی پول قرض بگیرد، خب، ارزشش را داشت.
مامان خوشحال بود. بابا از او خوشحالتر. بالأخره بعد از هفده سال مستأجری صاحب خانه شده بودند. اما حالا که یاد آن روزها میافتم آرزو میکنم ای کاش هیچوقت این خانه را نمیخریدیم! ای کاش بابا به خاطر قسطها مجبور نمیشد، ساعتهای بیکاریاش را در پیک کار کند و بعد...
اشک توی چشمهایم جمع میشود. دستانم را زیر سرم میگذارم و به سقف خیره میشود. پنجره باز است و پرده کنار. نور کمرنگی از کوچه روی سقف افتاده است. چشمهایم میسوزند. قطره اشکی آرام از گوشهی چشمم میلغزد و روی بالشم میافتد.
به فردا فکر میکنم؛ به خانهی جدید. قطرههای اشک یکی پس از دیگری از روی گونههایم سر میخورند. ملافه را روی صورتم میکشم.
***
با صدای کارگرها از خواب بیدار میشود. وسایل خانه را یکی یکی بیرون میبرند. به مامان نگاه میکنم. نگران وسایل است تا سالم بمانند.
مهدی، آرام گوشهای از اتاق نشسته است و بیسکویت میخورد. خانه خالی شده است و فقط موکتی که روی آن من و مهدی نشستهایم مانده است.
به دیوارها نگاه میکنم. چهقدر میخ! چهقدر جای عکس! چیزی توی گلویم سنگینی میکند. مامان به اتاقم میآید. باید برویم. باید برویم خانهی جدید. باید با دیوارهای اتاقم خداحافظی کنم، با میخهای روی دیوار.
***
مامان از کارگرها تشکر میکند و دستمزدشان را میدهد. کارتنها، روی هم وسط یک اتاق کوچک چیده شده است. مهدی خوشحال است. توپ پلاستیکیاش را برمیدارد به طرف حیاط میدود. مامان چادرش را از روی سرش بر میدارد، گلولهاش میکند و روی پشتیهای تکیه داده شده به دیوار پرتش میکند.
به من نگاه میکند. لبخند کوتاهی میزند و بعد آرام میگوید: «خانهی کوچکی است؛ اما زیاد بد نیست. فقط چند سال میمانیم... بعد یک خانهی بهتر پیدا میکنیم.»
چیزی نمیگویم. به چهرهی خستهاش نگاه میکنم. انگار چند سال پیرتر شده است! لبخند میزنم. مامان با دیدن لبخندم خوشحال میشود. بعد در حالی که به در و دیوار و پنجرهها نگاه میکند، میگوید: «فردا به داداش سعیدم میگویم دوستش را بیاورد و شیشههای شکستهی پنجرهی اتاق را عوض کند. خودم هم چند تا قوطی رنگ میگیرم و با هم دیوارها را رنگ میزنیم.»
از روی زمین بلند میشوم. دستهایم را میتکانم و وسایل را از توی کارتنها در میآورم. مامان هم به طرفم میآید و کمکم میکند.
***
شب است. رو به روی تلویزیون نشستهام. مجری، خیره به دوربین، تند و تند متنی را میخواند. خسته میشوم. تلویزیون را خاموش میکنم.
مامان در آشپزخانه غذا میپزد. مهدی هم مشغول نوشتن مشقهایش است. بغض غریبی گلویم را فشار میدهد. همیشه از این احساس بدم میآمد. اینکه ناخواسته بغضی مهمانت باشد. طاقت نمیآورم. دفترم را برمیدارم و به حیاط میروم. نسیم که به صورتم میخورد انگار بهتر میتوانم نفس بکشم! چراغ حیاط را روشن میکنم و زیر درخت سیب مینشینم.
دلم برای روزهای گذشته تنگ است؛ برای روزهایی که بابا در کنارمان بود. صفحهای از دفترم را باز میکنم و مدادم را از لای آن برمیدارم.
میخواهم امشب فقط از بابا بنویسم؛ نمیدانم چه باید بنویسم. بیاختیار شروع به نوشتن میکنم...
...هوا خنک شده است. باد میوزد. شاخههای درخت میرقصد. سیب قرمزی کنارم میافتد. به آسمان نگاه میکنم. ستارهها چشمک میزنند و بعد تکه ابر بزرگی جلو ماه را میگیرد.
یک قطره روی دفترم میافتد. یک قطره روی دستم و یک قطره روی پیشانیام و... مامان صدایم میکند. بلند میشوم. سیب را از روی زمین برمیدارم و دفترم را باز میکنم. میان نوشتههایم، روی کلمهها، شکل یک سیب را میکشم.
باران تندتر میبارد. مامان هنوز صدایم میکند. به طرف اتاق میدوم. دفترم خیس خیس شده است.﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله