نویسنده




پیرمرد را هر روز توی صف نانوایی می‌دیدم. من توی صف یکی می‌ایستادم و او توی صف چندتایی. همیشه‌ی خدا هم هفت- هشت تا نانی توی دستش بود و می‌رفت. برایم سؤال بود، این که زن و بچه‌ ندارد، این نان‌ها را کجا می‌برد؟ اسمش جهان بود. یک بار از بابا پرسیدم: «بابا! این جهان این همه نان را برای چی می‌خرد؟»
بابا گفت: «خب برای اربابش دیگر.»
- ارباب؟
- آره. جهان، خدمت‌کار حاجی طیّب است.
- خدمت‌کار؟
بابا فهمید که این کلمه برایم تازگی دارد. گفت: «ببین، آن قدیم قدیم‌ها آدم‌هایی که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسید، برای خودشان خدمت‌کار می‌گرفتند. این خدمت‌کار همه‌ی کارهای خانه را انجام می‌داد. جارو می‌کرد. دستمال می‌کشید. آب حوض خالی می‌کرد. درخت‌ها را آب می‌‌داد. خرید می‌کرد. بار می‌برد. بار می‌آورد. توی مسافرت هم کمک حال اربابش بود. این خدمت‌کارها راضی بودند. به یک لقمه نان هم قناعت می‌کردند. همین که سرپناهی داشتند، احساس خوبی بهشان دست می‌داد. همیشه گوش به فرمان بودند. موقعی که مهمان می‌آمد، مسؤول پذیرایی از مهمان‌ها هم بودند. خب آن‌ وقت‌ها این طور مد بود. بعضی‌ها بودند که از نظر مالی وضع خوبی نداشتند، به همین خاطر خدمت‌کاری را قبول می‌کردند. از کار خودشان هم لذت می‌بردند.»
پرسیدم: «با ارباب‌شان دعوای‌شان می‌شد؟»
-‌ آره، بعضی از ارباب‌ها بودند که واقعاً ظلم می‌‌کردند. شب تا صبح از خدمت‌کار حسابی کار می‌کشیدند. بدترین جا را به خدمت‌کار می‌دادند. کتک‌شان می‌زدند. جلو جمع تحقیر و خردشان می‌کردند. خدمت‌کار هم چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشت.
- چرا؟ خب فرار می‌کردند.
- نه پسرم، نمی‌شد که. بنده‌های خدا اگر از آن‌جا هم رانده می‌شدند، جایی را نداشتند. به همین خاطر می‌ساختند و می‌سوختند. توی تاریخ از این ماجراها زیاد داریم.
گفتم: «بابا یک چیزی بگویم، ناراحت نمی‌شوی؟»
- نه، بگو.
پرسیدم: «شما هم خدمت‌کار کسی بودی؟»
بابا خنده‌ی بلندی سر داد و گفت: «این حرف‌ها چیه که می‌زنی! من از موقعی که یادم می‌آید کار کردم و کار کردم تا به این جا رسیدم. توی دنیا هم خدمت‌کار یک ارباب بیش‌تر نبودم.»
گفتم: «کی؟»
گفت: «همان کسی که ما را آفرید. ببین پسرم، آدم باید خدمت‌کار خدا باشد. خدا از همه‌ی ارباب‌ها، ارباب‌تر است. وقتی احساس کنی که خدمت‌کار او هستی، دیگر نیازی نمی‌بینی که دست به سینه، جلو این و آن بایستی. البته احترام همه‌ی آدم‌ها، خوب است؛ اما باید آدم خودش عزت داشته باشد؛ طوری که احساس نکند به کسی نیاز دارد. دیدی بعضی از آدم‌ها می‌روند این طرف و آن طرف به خاطر پول و چیزهای دیگر چه‌قدر زبان می‌ریزند و خواهش و تمنا می‌کنند. این‌طوری اصلاً فایده ندارد. وقتی احساس کنی که همیشه در خدمت خدا هستی، خیلی از کارهای خوب را یاد می‌گیری. یاد می‌گیری به دیگران کمک کنی. از دیگران بی‌خودی چیزی نخواهی. اعتماد به نفس داشته باشی. احساس ذلّت نکنی. واقعاً چه اربابی بالاتر از اوست. نه آدم را کتک می‌زند، نه بد و بی‌راه می‌گوید. همه چیز را در اختیار ما می‌گذارد و راحت می‌توانیم با بودن خدا در زندگی، کار کنیم. هر جا که خواستیم برویم، هرکاری که خواستیم بکنیم. وقتی خودمان را در خدمت خدا ببینیم خیلی از کارهای‌مان رونق می‌گیرد. کم‌تر دست از پا خطا می‌کنیم. باید این فکر را داشته باشیم که در خدمت خدا باشیم، نه در خدمت بنده‌ی خدا.»
لذّتی که از خدمت خداوند می‌برم، مرا از هر خواهشی باز داشته است. حاجتی بهتر از این ندارم که پیوسته ناظر جمال زیبا و والای خداوند باشم.
نهج‌الحیاة، حدیث 56.﷼


CAPTCHA Image