آمادگی برای امتحان
سر جلسهی امتحان که نشستم، اطرافم را خوب بررسی کردم. نزدیکترین مراقب، با من پنج- شش متر فاصله داشت. موقعیت بسیار خوبی بود. از درس تاریخ حسابی بدم میآمد؛ امّا با وجود ذخیره و پشتوانهای که داشتم، مطمئن بودم که از پس امتحان برمیآیم. با آرامش نشستم و با حوصلهی تمام شروع به خواندن پرسشهای امتحان کردم. با خوشحالی سؤالها را میخواندم؛ چون تقریباً جواب بیشتر سؤالها را داشتم؛ البته نه در مغزم، بلکه در جیب مبارک! تمام دیروز را وقت گذاشتم و جواب سؤالهای مهم را با مهارت خاصی نوشتم. ریز و کوچک! البته برادر کوچکم کمی مزاحمت ایجاد کرد؛ امّا حقش را گذاشتم کف دستش و تنبیهش کردم تا دیگه به کاغذهای باارزش من دستدرازی نکنه.
بگذریم. شروع به نوشتن کردم تا نظر مراقب جلب نشه. در اصل منحرف بشه تا در فرصت مناسب از محفوظات جیبی خودم استفاده کنم. نصف زمان امتحان گذشته بود. یکی- دو نفر دست بلند کردند و از مراقب سؤال پرسیدند. فرصت خوبی بود. گنج باارزش خود را بیرون آوردم و با آرامش شروع به خواندن کردم.
خدای من! نتوانستم جملهها را بخوانم! چشمهایم سیاهی رفت. چه خاکی بر سرم بریزم! عجب اتفاقی. اصلاً چیزی نمیتوانستم بخوانم؛ حتی یک حرف، یک کلمه! توی شرایط به این خوبی و فرصت خوب، امّا چه فایده جملهها را نمیتوانستم بخوانم. شاید سوادم نم کشیده بود یا عقلم را از دست داده بودم. تمام برگههای نوشته شده به خط میخی تبدیل شده بود. مفهوم نبود. دیشب که برگهها را داخل جیب پیراهنم میگذاشتم جوابها درست و کامل بود؛ امّا الآن یک مشت خرچنگ قورباغه تو جیبم هست. تنها چیزی که به یادم آمد لبخند شیطنتآمیز برادرم بود که حقم را کامل و بیغلط کف دستم گذاشته بود!
صغری شهبازی
ارسال نظر در مورد این مقاله