گنبد کبود


 گنبد کبود

خصم دنیا

انگار ساعت به ناله در آمده! می‌خواهد ثابت کند صبح شده. ظاهراً صبح شده. چشمام باز می‌شه. هیچ رمقی توش جریان نداره! انگار رمق تمام دنیا از بین رفته! پایم قدرت بلند کردنم را ندارد. انگشتان پایم را تکان می‌دهم. نوری به اتاق می‌تابد. انگار دنیا در تاریکی شب خوابش برده و تنها عقربه‌های ساعت مثل همیشه جان می‌کنند! اصلاً چرا روز بیاید! مگر با آمدنش چه کسی قدردانی می‌کند؟ همین بهتر که عطایش را به لقایش ببخشد. روزی که با قساوت پس از 12 دور چرخیدن عقربه‌ی کوچکی به دست بند شب سپرده می‌شود و شب با تازیانه او را آرام می‌کند. همین بهتر که او هم جهان را ترک کند. جهانی که با رنگ‌هایش فریب می‌دهد و دل را جذب می‌کند؛ اما در ناگهان‌ها آنچنان در چنگال‌هایش می‌فشاردت و آن‌قدر در تنگناها بی‌خیال در انتهای کوچه‌های نامتناهی بن‌بست که تو را در اول آن‌ها رها کرده نگاهت می‌کند که در نگاهش غرق می‌شوی... کم کم می‌توانم زانویم را حرکت بدهم. پایم را روی زمین می‌گذارم. خواب قالی هم با من سر ستیز دارد. این‌جا همه با من سر ستیز دارند. محکم پایم را روی خواب‌های سر به بالا کشیده می‌مالم و آن‌ها را سرکوب می‌کنم. تمام توانم را در دو پایم جمع می‌کنم و از تخت بلند می‌شود. پرده‌های اتاق مثل دیوار‌های بلند زندان حتی نگاه آرام را به طبیعت زندانی می‌کنند. این جا یک زندان است؛ بی‌‌کم و کاست. به پرده چنگ می‌اندازم و مانند رئیس زندان قسی‌القلبی که جلو زندانی حکم آزادی‌اش را پاره می‌کند، پرده را کنار می‌کشم. صندوق نامه را از پشت پنجره نگاه می‌کنم. آن‌قدر بازش کرده‌ام که لولاهایش به ستوه آمده‌اند و مدام جنجال به پا می‌کنند.

دمپایی‌ام را پا می‌کنم. کبوتری آن را با چیز دیگری اشتباه گرفته است. انگار همه برای من احمق می‌شوند! احمق می‌شوند تا با حماقت‌شان مرا به خشم آورند. حیاط هم به من زل می‌زند. انگار از من طلبی دارد و می‌خواهد مرا بخورد!

دیگر صبرم تمام شده... چند ماه دیگر باید منتظر بمانم و خصم جهان را تحمل کنم؟ چند ماه هی نامه و نامه و نامه و هی... انگار نامه‌های من هرگز به مقصد نمی‌رسد! انگار در لابه‌لای پاکت‌ها دیگر گم می‌شود! انگار نامه‌ام هرگز دیده نمی‌شود! دستم را می‌گذارم روی قفل صندوق... دیگر طاقتم تمام شده. این جهان نیمه‌کاره انگار حتی دیدارهایش را هم نیمه‌کاره می‌گذارد! ساعت‌ها انگار یادشان می‌رود ملاقات‌ها را اطلاع بدهند! ماه‌هاست که یادشان رفته. دیگر حوصله‌ام سر می‌رود. می‌خواهم بازشان کنم؛ نمی‌شود. انگار پلک‌هایم هم امروز قصد مخاصمه دارند. بازشان می‌کنم؛ دستانم را.

شبیه یک کارت دعوت است؛ کارتی سیاه. مثل روشنایی امروز. مثل اعتصاب امروز. تمام جهان امروز مخاصمه دارد. باد کارت را از دستم می‌گیرد و آن طرف‌تر پرت می‌کند. من منتظر جواب نامه‌هایم بودم نه این. جواب استادم که از آخرین...

کارت پر از لکه‌های آب است. رنگش هم کمی رفته. معلوم است ماه‌ها در باد مانده است. پشت کارت را می‌خوانم. آن هم مشکی است و با خط سفیدی مثل روشنی ماه در شب نوشته:

انا لله و انا الیه راجعون...

تمام جهان امروز دست به کار شده‌اند و...

راضیه چاوشی

 

 

 


گنبد کبود

لبخند

آن‌قدر از لباس‌های جلف و یه کم دخترونه‌ای که پسرا می‌پوشن بدم می‌آد. آخه چه معنی داره پسر از این جور لباس‌ها بپوشه. ماشاءالله آن‌قدر تنگه که نمی‌شه توشون نفس کشید. ما هم مردیم دیگه... بهمون برمی‌خوره هم جنس‌مون این جوری بیاد بیرون...

رفتم سراغ کمد لباس‌ها (یاد لباس و درازگویی). بعد از این‌که شلوار مورد علاقه‌ام رو به هم‌راه بلوز آبی استقلالی‌ام پوشیدم، رفتم جلو آینه و بعد از مدت‌ها شونه به دست گرفتم... ما هم که آخر تیپ و... چه‌قدر کلمه‌های محاوره‌ای استفاده می‌کنی! پسر تو کی می‌خوای آدم شی؟

یک کتاب و یک خودکار برداشتم و بدون توجه به اعضای خانواده به راه افتادم. با کوله‌ای بر پشت...

از در اومده بودم بیرون و آماده بودم یک پیاده‌روی حسابی بکنم تا خواب و خستگی از سرم بپره...

اما ناگهان صدای جیغ مانند خواهرم که تا اعماق مغز انسان نفوذ می‌کند سر جا میخکوبم کرد. داد زد: «هی دیوونه، می‌خای بدون پول بری! نکنه به خاطر این‌که دیشب بهت گفتم قیافه‌ات به گداها می‌خوره فکر کردی می‌تونی با ننه من غریبم از زیر پول کرایه تاکسی در ری؟»

اَه... اَه... چه‌قدر از این‌که احساس بزرگی می‌کرد بدم می‌آید. با عجله آمد و یک پنج هزار تومانی گذاشت کف دستم و با سرعت نور به طرف خانه رفت. البته قبلش با حالتی قیم مآبانه گفت: «مواظب باش، حواست رو جمع کن!»

قبل از این‌که سوار اتوبوس شم، دست کردم تو جیبم. چه کار احمقانه‌ای کرده بودم که بدون پول اومده بودم بیرون! حتی فکر نمی‌کردم که امین باز هم هوس کنه که پول‌های منو کِش بره...

ته جیبم عین قلبم پاک‌پاک بود... فقط یک دونه بلیط...

با خودم فکر کردم: این اولین بار است که از دیدن شهین آن‌قدر خوش‌حال شدم.

بعد از این‌که پیاده شدم نگاهی به ساعتم انداختم، هنوز چهل دقیقه‌ی دیگر وقت داشتم. رفتم طرف ساندویچی یک ساندویچ خوش‌مزه‌ی مغز خوردم و به طرف آموزشگاه راه افتادم...

همه‌ی بچه‌ها آمده بودند. رفتیم داخل کلاس. معلم بداخلاق برگه‌ها را تقسیم کرد. به به... چه سؤال‌های آسونی، فقط یک کم جواب‌هاش سخته... حالا چه‌کار کنم؟ جمله‌ی مادر مثل پتک توی سرم نواخته می‌شد: «به جای کل کل با شهین و امین، بشین درست رو بخون بچه.»

فکر کن کی جلوم نشسته بود... شاگرد ممتاز و مورد علاقه‌ی معلّم. به به! آقای رضوانی. از این طرف‌ها! حالا مگه چی می‌شه اگه یه کم از اون جواب‌های حاضر و آماده‌ات را به  ما هم برسونی؟ برق‌ها قطع شد، چه بی مقدمه... توی چلّه‌ی تابستون، تبدیل به کباب نیم‌پز شده بودم. هی گفتم من حوصله‌ی ترم تابستانه را ندارم. ای بابا... اما چه فایده. مجبور بودم جواب بدم.

داشتم ورقه‌ی رضوانی را با تمام قوا کپی می‌کردم که یکهو به خودم آمدم و گفتم: این چه حرکتیه شروین، تو رو چه به این کارها! از این کار زشت دست کشیدم و ورقه‌ام را پاره کردم... برگه‌ی دیگری از معلّم گرفتم. بالأخره فرصت امتحان تمام شد. از کلاس اومدم بیرون. می‌دونم این ترم نمی‌افتم، اما خب، نمره‌ام خیلی افتضاح می‌شه؛ اما از کارم راضی‌ام. دستی به شانه‌ام خورد. برگشتم. رضوانی بود. رو به من گفت: «آفرین!» یکهو همه جا تاریک شد و از جا پریدم. روی تخت‌خوابم بودم. ساعت نزدیک پنج صبح بود و چند دقیقه مونده بود تا اذان... گفتم: «ای بابا، تازه داشتیم به خودمون افتخار می‌کردیم؛ اما مثل این‌که فقط خواب بود، ولی خودمونیم، چه ساندویچ معرکه‌ای بود.»

بی‌اختیار چشمم به قاب عکس اون مرد آسمونی افتاد که بابا تازه به عنوان هدیه بهم داده بود. با اون لبخند زیبایش... احساس کردم داره می‌گه: «آفرین!» با خودم گفتم: «یعنی لایق چنین لبخند زیبا و آسمانی هستم!»

بنت‌الهدی حسینی

 

 

 

 


گنبد کبود

همه‌ی فصل‌ها تابستان است

«زنگ‌های ریاضی از غروب خورشید برایم دل‌گیرتر است.»

این جمله را هر سال وقتی کتاب ریاضی دستم می‌افتد، با خط درشت، پشت جلد آن می‌نویسم. پارسال یکی از بچه‌ها کتاب را به معلم ریاضی‌مان نشان داد. عین خیالم نبود. فوقش سه-چهار تا کشیده می‌زد، یا می‌گفت فردا پدر و مادرم را بیاورم مدرسه، که صد سال هم نمی‌آمدند. دیگر هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد. مگر خودش آن‌قدر ریاضی‌اش قوی بوده، فوقش یک نمره از صفر کم می‌کرد، چند باقی می‌ماند! آدم‌ها معمولاً برای این‌که از شدت نفرت‌شان به چیزی بگویند، اغراق می‌کنند؛ اما من واقعاً اغراق نمی‌کنم که بگویم زنگ‌های ریاضی اندازه‌ی یک سال برایم طول می‌کشد. برعکس زنگ‌های ادبیات، راست گفته‌ام انگار دنبال عقربه‌های ساعت‌اند.

وقتی معلم ریاضی پارسال‌مان به کلاس می‌آمد، همه زُل می‌زدند به جیب کتش که کابل توی آن، مانند مار دستی‌ای که توی جیبش چنبره زده باشد، ‌برجستگی آن به شکل «د» بود. به قول بچه‌ها، یعنی دمار از روزگارتان در می‌آورم! البته این کار را هم بعد از حضور و غیاب و وقتی که باید دفترهای ریاضی روی تمرین‌های حل‌شده‌ی درس قبل باز می‌شد، به خوبی انجام می‌داد. این‌جا بود که بچه‌ها پای تخته رنگ از صورت‌شان می‌پرید. این گروه از بچه‌ها، تنبل‌های کلاس بودند. باید قبل از این که اعدادِ همیشگیِ درسِ جدید، تخته سیاه را سفید می‌کرد،‌چهار تا می‌خوردند.

نیش مار آن‌قدر دردناک بود که تا زنگ می‌خورد باید «ها» می‌کردی تا دستت گرم شود و قرمزی رنگ ببازد. این گروه از بچه‌ها، محال بود هر زنگِ ریاضی، مار نیش‌شان نزند؛ حتی اگر تمرین‌های‌شان را زنگ تفریح از روی دست دیگران می‌نوشتند،‌ به خاطر عجله در نوشتن معاف نمی‌شدند. من همیشه جزء این گروه از بچه‌ها بودم.

بعضی وقت‌ها پیش خودم فکر می‌کنم آن‌قدر خاطرات بدی از زنگ‌های ریاضی دارم که محال است تا عمر دارم فراموش کنم. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. کلاس پنجم که بودم،‌ معلم جایزه تعیین می‌کرد مسأله‌ای را حل می‌کردم. همیشه هم پای تخته می‌ایستادم و بدون هیچ حرکتی،‌خیره به آن همه اعداد، سرم گیج می‌رفت و با گچ،‌ بازی می‌کردم. این جور مواقع، بارها معلم از پشت سر غافل‌گیرم می‌کرد و خیلی تند می‌زد پسِ گردنم. از سوزشش می‌فهمیدم قرمزِ قرمز شده است. سخت نبود از آن هیکل بزرگش بفهمی که دستش سنگین است. مثل دست پدرم که یک بار زد روی هندوانه‌ی شب یلدا و از وسط قاچ شد؛ اما برخلاف من، انگار با همان دست‌ها، بچه‌های کلاس را قلقلک می‌دادی.

پارسال بود که درباره‌ی ریاضی انشایی نوشتم و در مسابقه‌ای که از سوی معلم فارسی‌مان برگزار شد، به عنوان بهترین انشای سال مدرسه انتخاب شدم. توی تابلوی اعلانات دلیل برنده شدنم را این‌طور نوشته بودند:

به‌خاطر بیان عالی و توصیف زیبا از یک خاطره‌ی تلخ.

حتی یک بار هم آن را سر صف خواندم. بچه‌هایی که وضعیت خودم را داشتند، یکی-یکی از ته صف جلو می‌آمدند؛ حتی خودم هم از آن قسمتی که معلم بچه‌ها را برای حل تمرین نگاه می‌کرد و پایین می‌کشید، کیف می‌کردم. این مواقع، یکی مثل من واقعاً نمی‌داند چه‌کار کند. اگر به معلم نگاه نمی‌کنی، امکان دارد فکر کند درس را نخوانده‌ای و انگشتش را به طرفت نشانه برود؛ یا اگر زل بزنی توی چشمانش، فکر کند این دفعه درس را خوب خوانده‌ای و آماده‌ای و باز هم اشاره‌ی انگشتش روی خط نگاه مجهول تو بیفتد. این‌جاست که آن‌قدر بین انتخاب یک حالت زیرکانه دو دل هستی که آخر سر هم انگشت بدشانسی به طرف خودت دراز می‌شود و دیگر فایده‌ای ندارد به پشت سری بگویی:‌ «تو را می‌گوید!»

معلم‌ها هم کنار دیوار مدرسه، روی صندلی‌هایی به ردیف نشسته بودند و گوش می‌دادند. معلم ریاضی‌مان هم بود. من که سرم توی انشا خواندنم بود- اما بعداً بچه‌ها برایم تعریف کردند که چطور هنگام خواندن، سرش برایم تکان می‌خورد- جایی در مورد پسرخاله‌ام و نظرش درباره‌ی ریاضی نوشته بودم. او که حالا دیگر دانشجوی رشته‌ی نفت بود، می‌گفت: «متأسفانه من رشته‌ای را انتخاب کردم که اصلاً به مزاجم نمی‌خورد؛ هیچ حسی تویش نبود. تو به هر رنگی نگاه کنی، حتی رنگ سیاه، یک حسی بهت دست می‌دهد؛ یا همین سنگ فرش‌های خیابان، یا چه می‌دانم... آن پله‌های مطب. بالأخره حسی بهت دست می‌دهد؛ اما این اعداد لامصب نه، هیچ حسی توش نیست.»

بچه‌ها می‌گفتند این را که شنیده‌، بلند شده مستقیم رفته دفتر. من باور نمی‌کردم؛ تا روزی که وقتی سر کلاس آمد، شروع کرد به پخشِ برگه‌های امتحانی که هفته‌ی پیش از کلاس‌مان امتحان گرفته بود. عادت داشت همیشه اسم کسانی که پایین‌ترین نمره را می‌گرفتند، اولین نفر بخواند و گوش مالی بدهد. همیشه هم من اولین نفر بودم؛ غیر از آن روز که حتی وقتی به نمره‌های خیلی خوبی مثل نوزده رسید، هنوز اسمم خوانده نشده بود. درست بود برای این‌که از خشم معلم‌مان کم کنم، نه ریاضی را مثل کسی که به زور، غذای بدمزه را به خورد خودش بدهد، آن رابطه‌های چند مجهولی را توی مغزم فرو می‌کردم؛ اما باورم نمی‌شد آن‌قدر خوب جواب داده باشم که وقتی شاگرد اول برگه‌اش را می‌گرفت، برگه‌ای دیگر باقی می‌ماند!

صدای بچه‌ها را که زمزمه‌وار بود می‌شنیدم:‌ «شاید غایب بوده.»

آخرین برگه دست معلم آویزان بود. همه می‌دانستند فقط من برگه‌ام را نگرفته‌ام. برای همین نگاه‌شان برایم عجیب نبود. وقتی معلم حرف زد، همه ساکت شدند.

- و اما بهترین نمره‌ی کلاس...

صدای شوت‌هایی که توی حیاط به توپ می‌زدند، به راحتی قابل شنیدن بود.

- برای هیچ‌ کس جای تعجب نیست این برگه متعلق به شاگرد اول کلاس باشد؛ چون همه می‌دانید زیرک است و مستحق این نمره؛ اما بهتان قول می‌دهم دهان‌تان باز می‌ماند بگویم این برگه مال یک دانش‌آموز سال سوم راهنمایی است که دو هفته پیش نمی‌دانست چهار شش تا می‌شود چند تا.

به بچه‌ها نگاه کردم. بی‌خود شک کرده بودم پوزخند می‌زنند. معلم ادامه داد: «همیشه بچه‌هایی را که یک‌دفعه بالا آمده‌اند، دوست داشته‌ام؛ چون این افراد خیلی کم تغییر می‌کنند. ‌اگر هم بکنند، آدم انتظارش را ندارد. بچه‌ها! همیشه این انتظارِ باور نکردنی برای من شگفت‌انگیز بوده و این بار هم به نوبه‌ی خود قابل توجه است که تنبل‌ترین دانش‌آموز کلاس، در امتحانِ به این سختی، از شاگرد اول پیشی بگیرد و نمره‌اش بشود... بشود... نوزده و هفتاد و پنج!»

«نوزده و هفتاد و پنج» را با فریاد گفت. بچه‌ها همه به من نگاه می‌کردند و کف می‌زدند. فقط شاگرد اول بود که عکس‌العملی نشان نمی‌داد. معلم اشاره کرد بروم برگه‌ام را بگیرم. چه حسی بود استقبال از میان تشویق بچه‌ها!

معلم گفت: «چه حسی داری؟»

جواب دادم: «خیلی خوش‌حالم.»

بعد برگه را داد دستم. به محض این‌که دستم گوشه‌ی برگه را گرفت، دست معلم هم گوشم را گرفت. تشویق‌ها قطع شد. معلم گوشم را کشید. خودم را بالا کشیدم. درست مثل ماهی که با قلاب بالا برود و بچه‌ها هم آن طرف ساحل بخندند.

- اگر صفر می‌گرفتی خوش‌حال می‌شدی؟ هان؟

سفت گوشم را کشید و من هم تا می‌توانستم هم‌راه حرکت دستش بلند شدم. نمی‌خواستم از این که هست درازتر شود. می‌دانستم به سؤالاتش جواب ندهم،‌ بیش‌تر می‌کشد.

- نه، خوش‌حال نمی‌شدم.

گوشم را آزاد و توی چشمانم نگاه کرد.

- پس چرا می‌گویی اعداد حس ندارند؟ صفر و بیست با هم فرقی ندارند؟ یعنی این دو تا عدد یک حس را برای تو دارند؟

سر به زیر گفتم: «من که نگفتم اعداد حس ندارند.»

- درست، نگفتی؛ اما موافق که هستی.

این‌جا بود که فهمیدم بچه‌ها هیچ هم دروغ نگفته بودند.

از این ماجرا پنج ماه و ده روز می‌گذرد. بعد از آن معلم‌مان یک جلسه از کلاس ریاضی حذفم کرد تا به قول خودش ریختم را نبیند. من هم توی این فرصت که یک ساعت و نیم می‌شد رفتم کتاب‌خانه و کتاب «ماجرای عجیب سگی در شب» را تمام کردم. وقتی از کتاب‌خانه بیرون آمدم –از این بگذریم وقتی به خانه رفتم،‌ از مدرسه زنگ زده بودند که فرار کرده‌ام!- آرزو کردم کاش من هم مثل «کریستوفر بون» سندرم اوتیسم داشتم، اما ریاضی‌ام قوی بود. البته خوبی‌اش بیش‌تر برای رضایت خانواده و حرف‌های دیگران بود تا برای خودم؛ چون من تا به حال به این جمله که «چه خوب می‌شد نمره‌ی ریاضی‌ام خوب می‌شد» هم فکر نکرده بودم. هیچ چیز بدتر از آن نیست که جرأت نداشته باشی توی هیچ مهمانی‌ای جیک کنی نکند بگویند: «تو چطور رویت می‌شود حرف بزنی، رفوزه؟»

هر سال، وقتی کارنامه‌ام را می‌گیرم، آقایی گنده به خانه‌ی‌مان می‌آید که اگر امسال هم هر دو نوبت بگذرد و دوباره بیاید، باز نمی‌دانم نسبت‌مان با او چه می‌شود. عادتش است وقتی آرنج سیاهش را روی زیر گوشی انداخت، سیگاری بکشد و بعد از کمی حاشیه‌رانی، برود سر اصل مطلب.

- یادگارِ ما همه‌ی درس‌هاش قبول شده. احمد چطور؟ قبول شده؟

 و می‌رود و وقتی دوباره پیدایش می‌شود، تازه کارنامه‌ی نوبت بعدی را داده‌اند!

من هر سال لیستی به عنوان «ده آرزوی یک‌ساله‌ی مدرسه» تهیه می‌کنم. دو شماره‌ی اول این لیست از آرزوهای پارسال این بود:

1- تابستان‌ها هم مدرسه‌ها باز شوند.

2- تابستان زود بیاید و مدرسه‌ها تعطیل شوند.

خدا خدا می‌کنی مدرسه تعطیل شود، ولی با سرک کشیدن تابستان آرزویت را پس می‌گیری؛ چون می‌دانی شباهت زیادی با حالت قبلی ندارد.

جدا از یک تا شش سالگی، در عمر پانزده ساله‌ام تا به حال یک تابستان هم بی‌کار نبوده‌ام.

- تابستان سال دیگر، صد سال کار نمی‌کنم.

دیروز بود که این حرف را به پدرم گفتم. دستان پینه‌بسته‌اش را زیر آب گرفت. دستش را طبق عادتش تند تند به هم نمالید. در عوضش نگاهم کرد.

- شرطش این است جوجه موجه نیاری.

گفتم: «من که امسال شاگرد سوم بودم.»

دوباره صابون را توی دستش چرخ داد. حباب‌ها مثل تاول روی دستش باد می‌کردند. گفت:‌ «من سوم و اول و دوم و این چیزها حالی‌ام نیست، قبول شو، قبول!»

باز گذاشت آب،‌ کف صابون را ببرد. دستش را باز کرد و ضخم کف دستش را نشانم داد که با لب‌های قرمز دهان باز کرده بود.

- روی این دردها مرهم بذار.

خواستم حرف بزنم، گفت:‌ «داری نمک می‌ریزی...»

- چطور...

- من چطور رویم می‌شود، تو هم آن‌طور.

هر روز برگی از دفتر خاطراتم را پُر می‌کنم. امروز دقیق یادم می‌آید توی شش برگِ قبلِ آن نوشته بودم:

امروز بارم را که سیب‌زمینی بود، تا ساعت چهار و نیم عصر فروختم. سر کوچه فرغونم را کناری گذاشتم.

مریم هر از گاهی توی دفترم سرک می‌کشید. لابد رفته بود و همه‌ی این چیزها را به پدر گفته بود.

پدرم دستگیره‌ی در را یک دور کامل چرخاند و قبل از این‌که داخل شود گفت: «امسال قبول شو، به خدا اگر با گدایی هم شده، خرجت را می‌دهم، با لباس نو می‌فرستمت مدرسه.»

از ساعت هشت شب می‌شد که از اتاقم تکان نخورده بودم. آرام درِ اتاق را باز کردم. توی هال همه خواب بودند. تیک تاک ساعت زنگ‌دار مریم، سکوت را شکسته بود. درِ یخچال را باز کردم و قبل از این‌که بطری آب را بردارم، خودم را توی یخچال خم کردم تا نور چراغش پدرم را بیدار نکند. جای خوابش کنار در آشپزخانه بود؛ طوری که اگر درِ یخچال را باز می‌کردی، نورش راست می‌افتاد توی صورتش.

به اتاقم برگشتم. دفتر خاطراتم را باز کردم. از یک سال قبل این اولین برگه‌ای بود که فقط یک خط از آن سیاه می‌شد:

فردا مدرسه‌ها باز می‌شوند.

تیمور قادری- 19 ساله- کامیاران

CAPTCHA Image