کوچه سربالا

آینده ته نداره

در جاده‌ی آرام زندگی قدم می‌گذارم و به دور‌دست‌ها می‌نگرم؛ آینده را! امّا هر چه چشمانم را ریز می‌کنم انگار کم‌تر می‌بینم! صدایی می‌شنوم: «دنبال چی می‌گردی؟ برای دیدن چی تلاش می‌کنی؟» آرام جوری که فقط خودم بشنوم گفتم: «دارم سعی می‌کنم آینده را ببینم!»

صدا گفت: «آینده که ته نداره! آینده را نمی‌تونی ببینی، تازه آینده همین امروزه که تو دیروز منتظرش بودی. اگه می‌خوای آینده‌رو که نه، یعنی اگه می‌خوای فرداهارو ببینی باید این راه‌رو طی کنی!»

راست می‌گفت. چاره‌ای جز طی کردن راه برای دیدن فردا نداشتم! پس کوله‌بارم را بستم و راهی سفر شدم. سفر به زندگی! سفر به آینده!

عاطفه الله‌اکبری‌- قم

 

 

 


کوچه سربالا

شاید باران‌...

«فرشته» وقتی باران می‌بارید، عادت نداشت چتری به دست بگیرد. بارانِ آسمان را نمی‌گویم، باران محبت را می‌گویم. باران محبت از آسمان آبی گذشت.

تو چند‌بار باران بوده‌ای؟ باران برای کسی که تهی بود از ابرِ احساس و از شبنم امید. چند‌بار چون نسیم خوبی در فضای وجود کسی وزیدی؟

چند‌بار ترانه‌ی عشق را برای رهگذر کوچه‌ی تنهایی سرودی؟

کاش می‌شد باران محبت‌های‌مان آن‌قدر فراتر از انتظار رود که چون «فرشته» از فرط لمس کردن زیبایی‌ها، عادت گرفتن چتر در دست را فراموش کنیم!

کاش می‌شد آسمان نیلی آرزوهای‌مان پر بود از پرنده‌هایی که با دو بال آرمان و امید شوق نفس کشیدمان را دوچندان می‌کردند!

شاید عشق ورزیدن و دوست داشتن همین باشد: «شوق نفس کشیدن».

کاش می‌شد گاهی چون گلی بود که برای شکوفایی و شکفتن گلی دیگر پژمرد!

اصلاً شاید شکوفایی همین باشد: «پژمردنی دیگر برای شکفتنی دیگر».

***

باران باش و ببار!

نسیم باش و شروع به وزیدن کن!

ترانه‌ای باش و آهنگِ مهربانی بنواز!

بال‌هایت را بگستران برای آنان که نه امیدی دارند و نه آرزو، و گاهی هم چتری باش برای سایه‌های سیاه دل‌شکستگی و تنهایی!

سعادت‌سادات جوهری

 

 

 


کوچه سربالا

امیدی برای بیداری

هوا کمی سرد بود. در میان باغ پاییزی قدم می‌زدم. از شنیدن صدای خِش‌خِش برگ‌ها هیچ احساسی نداشتم. بی‌اعتنا از کنار درختانی که برگ‌های خود را روی زمین پهن می‌کردند و بار سنگین را به زمین می‌گذاشتند عبور می‌کردم. حتماً درختان هم متوجه آمدن سرما شده بودند؛ بنابراین بارهای اضافی را به زمین می‌گذاشتند تا یک سفر آسوده و سبک‌بار به عالم خواب و خیال زمستانی داشته باشند.

بی‌اعتنا از کنار سرو سرسبز باغ هم گذشتم. مدّتی گذشت. برف همه‌جا را پوشانده بود. باز از همان باغ عبور کردم. هوا سرد شده بود. از کنار درختان که می‌گذشتم ناخودآگاه شاخه‌های بی‌برگ توجه مرا جلب کرد. هیچ برگی روی درختان نبود؛ حتی یک برگ کوچک. عریان و آسوده زیر بارش برف ایستاده بودند و سنگینی برگ و برف آن‌ها را آزار نمی‌داد.

به انتهای باغ رسیدم. چشمم به سرو افتاد؛ سرسبز و پابرجا.

برف‌ها روی شاخه‌ها را پوشانده بودند و سنگینی هر شاخه را حتی با چشم هم می‌شد احساس کرد. خواستم بی‌اعتنا عبور کنم و بگذرم، امّا نتوانستم. خوب که به سرو خیره شدم، تصور کردم سرو، بار همه‌ی درختان را به دوش می‌کشد؛ بار سرسبزی و جاودانگی را! تازه فهمیدم سرو چه مسؤولیت سنگینی بر وجود خود تحمیل می‌کند. سروی سبز و باشکوه، بلند قامت؛ حتی در دل زمستان.

از کنار سرو که می‌گذشتم، گفتم: «شاید سبزی سرو امیدی است برای بیداری درختان دیگر از خواب سنگین زمستان!»

صغری شهبازی

 

CAPTCHA Image