کوچه باغ
تمام سهم من
قلم در دستم است. چه میکردم؟ مشقهایم را مینوشتم. باز این سیاهمشقها...
نگاهم به پنجره... ابرهای سیاه... کبوترهایی که زیر باران خیس میخورند، و ناگهان قلم در دستم میلغزد و من نگاهم به پنجره... پرتویی از نور خورشید را پشت ابرهای سیاه میبینم.
دوباره قلم در دستم جای میگیرد و اینبار از رنگینکمان فردا مینویسد.
آیا سهم من از فردا دیدار رنگینکمان خواهد بود؟
فاطمه هدایتی- 18 ساله- رودسر
کوچه باغ
نفسهای نیلوفر
مرداب در سکوتی غمگین فرو میرفت! بیهیچ حرکت و یا امیدی! تنهایی و اندوه بر دریچهی ذهن خستهاش ضربهای سنگین میکوبید و هیچ نگاهی با تماشای مرداب خاموش شاداب نمیشد.
مرداب کمکم در خوابی اندوهگین و ابدی فرو میرفت، با کابوس آشفته و همیشگی نابودی؛ امّا صبح یک روز، همراه با وزش نسیم، پرواز پروانهای مرداب را از خواب آشفته بیدار کرد.
مرداب بیدار شد و با پرواز پروانه به حرکت درآمد؛ لغزشی امیدبخش در لحظههای تلخ ناامیدی. خوب که تماشا کرد نیلوفری آبی را دید که در میان قلب خموش مرداب شکوفا شده. نیلوفر آغازگر روزهای زیبایی برای مرداب بود. مرداب دیگر تنها نبود و نفسهای نیلوفر گرمای زندگی را یادآور بود.
صغری شهبازی
کوچه باغ
کاش من ننویسم!
میخوام بنویسم. فقط نمیدونم چی باید بنویسم.
میخوام چندتا کلمهرو بنویسم تا بشن یه جمله. یه جملهای که سر و ته نداره و معلوم نیست چی هست!
میخوام یک متن بنویسم. فقط نمیدونم موضوع نوشتنم چی هست و از کجا باید شروع بشه. از یک نقطهی سیاه که کشیده میشه روی کاغذ و میشه یک کلمه؟ یا از یک خط که تا آخرش بیانتهاست و میشه یک جمله!
من واقعاً نمیدونم باید از چی و از کجا و از چه موضوعی بنویسم. فقط میدونم که باید بنویسم. حالا از هر جا و از هر نقطهای و از هر زمانی که بخوام فکرشو بکنم.
من فقط میخوام بنویسم از یک نقطه که شروع نام داره و یک خط که پایان همهچیز؛ پایان یک نوشتهی کوتاه یا یک نوشتهی بلند.
فقط باید بنویسم از یک کلمه که معنای خاصی داره و برای من بیمعنیترین کلمهس!
من فقط میخوام بنویسم و بنویسم و بنویسم!
میخوام بنویسم. فقط نمیدونم نوشتنم پایان داره یا نه!
حتماً باید پایانی باشه تا انتهایی فرو نریزه و کلمهای معنا پیدا کنه مثل ماسه که معنی خودشرو در مقابل سنگ خرد نکنه!
من واقعاً نمیدونم دارم چی مینویسم. واقعاً اگه میشد از همهچیز نوشت چهقدر خوب بود. از همهچیز!
کاش میشد طوری نوشت که وقتی نوشتههارو میخوانی کاغذ دستت ذوب بشه و توی بدنت فرو بره و به عمیقترین رازهای نهفتهی درونت برسه!
کاش میشد حداقل من ننویسم! من ننویسم و دیگران حیرت نکنند؛ ولی من مینویسم. از هر جایی که دلم بخواد. از هر کجایی که دوست داشته باشم.
آره، این خودش یک متنِ که توی مغز من داره نوشته میشه. فقط من بلد نیستم چهجوری باید روی کاغذ بیارمش. حتماً راهی داره! آره، حتماً راهی داره.
از حافظ توی خوابم میپرسم! حتماً راهی داره...
مائده محتشمینژاد
کوچه باغ
ممنون که عینکیام
عینکم شکل جالبی دارد. روی طاقچه نشسته، پشت به من کرده. خداجون، او با من قهر است! آره از دیروز تا به حال با من قهر است. برای اینکه وقتی میخواهم تلویزیون یا تختهسیاهرو ببینم عینکمو میزنم. گاهی اوقات بچهها فکر میکنند چشمهام دوربینه. من که عادت کردم. این عینک غُرغرو روزی دو- سهبار با من قهره. دیدن دنیا بدون عینک سخته. همهچیز یهجور دیگهس. گلهای قالی قاتیپاتیِ مادرم به من نگاه میکند یا خواهرم که پیشمه. عینکم را با ناز و نوازش از روی طاقچه برمیدارم. میگذارم روی چشمهام. بله، دنیا یکدفعه قشنگ شد. تازه میفهمم. خدایا دنیا را چهقدر با ظرافت آفریدهای! گلهای قالی چهقدر قشنگن. مادرم نه به من نگاه میکنه نه به خواهرم، خیره شده یکجا داره فکر میکند. گاهی اوقات ناراحت میشم از اینکه چشمام خوب نمیبینه؛ ولی خدا واقعاً به من چه لطفی کرده است. تا حالا شاید هیچکس نفهمیده باشه دنیا چه شفافه بجز عینکیها. وقتی عینک میزنم با دید دقیقتری همهجا را نگاه میکنم. خداجون! ممنون از اینکه عینکی هستم؛ چون اینطوری بیشتر قدر دیدن را میدونم.
فاطمه مظفری- کاشان
ارسال نظر در مورد این مقاله