نیمکتهای دوست داشتنی
نسیم سوزناک هوای سرد پاییزی، باعث لرزش دستانم شده بود. کلاه کاپشن را روی سرم کشیدم. روی نیمکت چوبی کنار پلههای حیاط نشسته و به دانشآموزان نگاه میکردم. تقریباً همهی دانشآموزان دوستی را برای خودشان انتخاب کرده بودند. به آنها نگاه میکردم؛ به لبخندهایشان، زمین خوردنهایشان، بازی کردنهایشان... و به خودم.
به خودم که چهقدر تنهایم. با گذشت دو ماه از شروع سال تحصیلی جدید و آغاز دورهی راهنمایی؛ هنوز با کسی ارتباط دوستی برقرار نکردم. دستکش پرزدار مشکیام را به دست کردم و مسیر پلهها را به سمت کلاس طی کردم.
روزها میگذشت و من با شروع هر زنگ تفریح، به همان پاتوق همیشگیام که نیمکت چوبیرنگ کنار پلههای حیاط بود میرفتم.
حیاط پر بود از نیمکتهای چوبی خالی. دوستان یا در حال کتاب خواندن و یا راه رفتن، خوراکی خوردن و از سرکول هم بالا رفتن بودند؛ آنقدر که دیگر فرصتی برای روی نیمکت نشستن پیدا نمیکردند، و من که کارم شده بود، نگاه کردن، تنها ماندن، گاهی اوقات هم از شدت سرما، زیپ کاپشن را بالا کشیدن و دستان را بههم گره زدن و باز کردن.
زمستان و طنین ترد سوزش بادها، زمستان و تماشای دانههای ریز و درشت برفها؛ زمستان هم از راه رسید...
حالا دیگر روی نیمکتهای چوبی که به ندرت چوبی بودنشان دیده میشد و برفهایی که نیمکت را پوشانده بود، اصلاً کسی نمینشست.
امّا... من، برفها را کنار میزدم و روی نیمکت مینشستم، دخترها را میدیدم...
در گوشهای از حیاط همکلاسیهایم آدم برفی قشنگی درست کرده بودند؛ آدم برفیای که جای یک هویج روی دماغ توخالیاش، خالی بود.
بعضیها با یکدیگر برفبازی میکردند. من به آنها نگاه میکردم، لبخند میزدم و گاهی هم دلم میخواست به جمع آنها بپیوندم و همراه با آنها بالا و پایین بپرم و گلولههای درشت برف را به سمت آنها بیندازم.
این برایم یک رؤیا شده بود، یک رؤیا...
فردای آن روز سرد زمستانی تصمیم گرفتم دیگر روی نیمکت نشینم. توی دلم میگفتم شاید این نیمکت چوبی را طلسم کردهاند. باز هم زنگ تفریح و من به سرعت، پلهها را دوتا یکی کردم و به سمت آدم برفیای که همکلاسیهایم درست کرده بودند، رفتم. هویج کوچک را با کلی خجالت از جیب کاپشنم درآوردم و جای خالی بینی آدمبرفی که هنوز آب نشده بود گذاشتم.
به تدریج حیاط از صداهای بلند و هیاهوهای بلندتر پر شد. همکلاسیهایم به سمت آدمبرفیشان دویدند. من با دیدن آنها به سرعت مانند کسی که از جرم انجام کاری، هراسی داشته باشد، به سمت همان نیمکت چوبی کنار پلهها دویدم. نفسنفس میزدم. از کاری که کرده بودم خیلی خندهام گرفت و مدام میخندیدم. همکلاسیهایم را میدیدم که با دیدن آن هویج چهقدر خوشحال بودند.
بهناز شالگردن قرمزش را روی شانهی آدمبرفی انداخت و همه با هم میخندیدند. هنوز لبخند روی لبم بود و چشمانم برق خوشحالی میزد که متوجه حضور کسی در کنار خود شدم. سرم را به طرفش چرخاندم. او هم لبخندی زد و دستش را به سمت من جلو آورد. سرم را پایین انداختم و به او دست دادم. سرم را که بالا آوردم، به چشمانش خیره شدم. چشمهایی که شاید تا آن روز مثل آن را ندیده بودم. دستم را رها کرد و روبهرویم ایستاد.
- برفهای کنار شیرهای آبخوری هنوز آب نشده، موافقی یخ بزنیم؟
باز هم از همان خندههای پرمعنا روی لبم نقش بست و به سمت برفهای کنار شیر آبخوری رفتیم.
مهارت عجیبی در بزرگ کردن گلولههای برف و پرتاب کردن آن به سمت من داشت. از صمیم قلب پر بودم از هیاهوی دوست داشتن و تبسم داشتن دوست.
***
روی نیمکت آبیرنگ گوشهی حیاط نشستم. به طرفم آمد.
- فردا جشن پایانی دورهی دبیرستان است. وقت زیادی نداریم، وسایلت را جمع کن، تا شب نشده تزیینات و شیرینیهای فردا را تهیه کنیم.
این جملات را سپیده گفت؛ همان سپیده که در سپیدبرفهای زمستانی چند سال پیش و روی نیمکت چوبی کنار پلههای حیاط با او آشنا شدم.
***
هنوز هم، نیمکت، نیمکتهای دوست داشتن و داشتن دوست برایم زیباست.
سعادتسادات جوهری
ارسال نظر در مورد این مقاله