نویسنده
بچگیهایم را با شیدایی و کشفهای شگفتانگیز از پرندهها میگذراندم. زمانی که دستهای گنجشک، بیهوا و پر سر و صدا، خود را میان ستونی از نور کم قوّت و پریدهرنگ پاییزی خورشید باریک میکردند و بر شاخ و برگ خزانزدهی درختها مینشستند و دقیقهای دیگر هوا را میشکافتند و در نقطهی مقابل نگاهم اوج میگرفتند، از میان پنجرهی باز، تا مدتها ردشان را با حسرت و شوق دنبال میکردم.
هر روز، بعد از مدرسهام، از میان گلها و درختهای باغچهی کوچک خانهیمان راه باز میکردم، تکهای نان را ریز ریز میکردم و ریزههای آن را به اطرافم رها میکردم و در همان حال تمام حواسم به آنها بود. چند یاکریم دور و برم میچرخیدند، با حرکت دستم بلند میشدند، پرواز کوتاهی میکردند و دوباره پیش پایم مینشستند و با تکانهای ریز و سریع، خردهنانها را از روی خاک باغچه برمیچیدند. چهقدر از برخاستن و نشستنشان، راه رفتنشان و نگاههای آشنایشان که انگار سالهاست مرا میشناسند، لذت میبردم. بارها پا داده بود در خیابان به تماشای انبوه کبوترهای چاهی که به گندم ریخته شده بر زمین نوک میزدند وقتم را بگذرانم و آنقدر محو بالهای کبود رنگ و منقارهای سرخشان میشدم که به درس و مدرسهام نمیرسیدم. یادم هست مغازهی پرندهفروشی را نشان کرده بودم که پرندههای رنگارنگ و جوراجوری را در شکمش جا داده بود. چندتا قمری، مرغ عشق، قناری، سهره، طوطی، پرندههای بزرگ دیگری که اسمهای ناآشنایی داشتند، همهی آنها ساکت و غمگین میان قفسهایشان کز کرده بودند و من مدام فکر میکردم نمیتوانم زندگی خوش و خرمی داشته باشند. جلو مغازه میایستادم، به آنها زل میزدم و به زندگی گذشته و آیندهیشان فکر میکردم و پیش خودم برایشان قصه میبافتم. مغازهدار که مرد چهارشانهی سبیلویی بود به حضور بیآزارم در آنجا عادت کرده بود و به محض دیدنم، گوشهی سبیلش را، که به گمانم نوعی لبخند یا خوشآمدگویی بود، تکان میداد.
از میان آن همه پرنده که در کتاب خوانده بودم یا در مغازهی پرندهفروشی دیده بودم، به اردکها علاقهی ویژهای داشتم. آرزو داشتم گلهای اردک داشته باشم، دستهای از آنها جلویم پنجه به زمین بکشند و در میان هیاهوی سر و صدایشان با دستهای باز، کیشکیشکنان به طرف مرغزاری و یا برکهای پر از حشره و قورباغههای چاق و چلهی قورقوری برانمشان. در ذهنم، بارها، مسیرشان را از دم در خانهیمان تا برکه و مرغزار به تصویر کشیده بودم؛ آنقدر که آن راه طلایی و پر از شادی را چشمبسته بلد بودم.
یادم میآید چنان پرندهها را دوست داشتم که دوستهایم را با آنها میشناختم. دوست شماره یک و فابریکم عبدالرضا بود. اسمش را چلچله گذاشته بودم. بعد از او، منصور بود. پیش خودم هدهد صدایش میکردم. پایینتر، به علیرضا میرسیدم که طاووس را برایش انتخاب کرده بودم. همینطور پایین که میرفتم، به بچههایی میرسیدم که باهاشان ایاغ نبودم و همبازیشان نمیشدم.
آن ته تههای لیستم یک عبدالرضای دیگر بود. بچهی تخس و بد قلقی بود. با آن چهرهی بور و چشمهای روباهی و تیز، تیرکمان به دست، دشمن جک و جانورها و به خصوص پرندهها بود. راه به راه سگ و گربه و مرغ و خروس و گنجشکها را شل و پل میکرد. سر این کارهایش، چند دفعه با او حرفم شده بود. اسمش را گذاشته بودم جوجه اردک زشت. از این موضوع خبر نداشت. اگر میفهمید، لابد، پل خیالاتم را میشکست و با تیرکمانش گلهی اردکهایم را تار و مار میکرد.
یک روز، اتفاقی، کتابی که در مورد زندگی یک جوجه اردک زشت بود به دستم رسید. چه شباهتی! موقعی که کتاب را خواندم و با سرنوشت جوجه اردک آشنا شدم، از خودم خجالت کشیدم و بارها از جوجه اردک زشت کتاب معذرتخواهی کردم. بیشتر از این دلم میسوخت که اسم آن نازنین را روی عبدالرضای موذی گذاشته بودم و از بابت این گافم تا مدتها خودم را نمیبخشیدم.
مدتی بعد، برای این که حسابی از دلش در بیاورم، تصمیم گرفتم آن اسم را روی خودم بگذارم و همه جا اعلام بکنم «من یک جوجه اردک زشتم.»
از شما چه پنهان، هنوز هم امیدوارم به خاطر آن مقایسهی نابجا مرا بخشیده باشد!
ارسال نظر در مورد این مقاله