نویسنده
سحرخیز بودن را دوست دارم. وقتی صبحهای زود بیدار میشوم، جزوههایم را مرتب میکنم و تند تند درس میخوانم. درس خواندن صبحهای زود را دوست دارم. کمی درس میخوانم و بعد میایستم کنار پنجره و به کوچهی خلوتمان نگاه میکنم. صبحها، کوچهها خواباند انگار! بعد خیره میشوم به آسمان و منتظر میشوم خورشید کم کم زرد شود؛ اما خورشید نمیآید. صبحهای پاییزی خورشید دیرتر از همیشه چشمهایش را باز میکند؛ حتی وقتی بند کتانیهایم را سفت میبندم و با مامان خداحافظی میکنم و میدوم که سوار سرویس بشوم. صبحها توی کوچه دنبال بچه گربهها میگردم؛ اما پیدایشان نیست. کجا میروند؟ نمیدانم...
***
سرویس مدرسهام را دوست دارم، آقای راننده را هم. آقای راننده مرد جالبی است به گمانم؛ حتی اگر جالب هم نباشد من دوستش دارم. آقای راننده موهای فرفری بلند خاکستری دارد و سبیلهای پرپشتی که تمام لبش را پوشانده است، با یک بینی بزرگ خمیده و گونههای استخوانی. آقای راننده یک پیراهن سفید گشاد میپوشد و دو دکمهی بالایی لباسش همیشه باز است. آقای راننده همیشه آستینهایش را تا میکند و با این که جثهی درشتی ندارد همیشه دستهایش را باز میکند و جوری راه میرود که انگار بالا تنهاش یک قدم جلوتر از پایین تنهاش راه میرود. آقای راننده یک شلوار سیاه پیلهدار گشاد میپوشد و کمربند دایره دایرهایاش را محکم میبندد. شلوار آقای راننده شبیه دامن سیندرلاست. من عاشق کفشهای تق تقی آقای رانندهام. کفشهای تخم مرغی نوک تیزی که پاشنه دارند. آقای راننده به کسی نگاه نمیکند. هیچوقت نگران پر شدن صندلیهای ماشینش نمیشود. توی دنیای خودش غرق است انگاری. آقای راننده از توی آیینه کسی را نگاه نمیکند، غر نمیزند. خودش را میاندازد روی فرمان و گاز میدهد...
آقای راننده شبیه هوای گرگ و میش صبح است، با آن موهای خاکستری رنگش. با آن لباسهای چرک گرفتهای که هیچوقت عوض نمیشوند. آقای راننده شبیه صبحهای زود میماند. ساکت است. نه جواب سلام میدهد، نه خداحافظی میکند. آقای راننده شبیه پارکهای خلوتی است که کلاغهای پاییزی قار قارکنان روی برگهای زردش رژه میروند...
صبحها اتوبوس پر از خمیازههای کشدار است. صبحها سرم را تکیه میدهم به شیشهی پنجره و منتظر میمانم تا خورشید طلوع کند و یکی یکی خیابانها و کوچهها را میشمارم تا به مدرسه برسم.
آقای راننده گاز میدهد، خیابانها را دور میزند و یکی یکی، هر یکی از ما را سوار میکند. این روزها خورشید قبل از این که به مدرسه برسیم طلوع میکند و من خوشحال میشوم. آسمان آبی و هوای سرد هشت صبح را دوست دارم. هوای سردی را که بینیام را سرخ میکند و دستهایم را فرو میکنم توی جیبهای کاپشنم تا گرم شود...
***
صبحهای پاییزی شبیه قصههای مادربزرگ میماند. صبحها پر از رازند؛ رازهایی که دور از چشمم پنهان میشوند و من باید کوچه به کوچه، درخت به درخت و پنجره به پنجره بگردم تا پیدایشان کنم...
ارسال نظر در مورد این مقاله