روزی روزگاری

نویسنده


چوپان، نِی و گوش‌های دراز اسکندر (1)

اسکندر مقدونی پادشاهی بزرگ و کشورگشا بود. او به کمک سپاه بزرگش سرزمین‌های زیادی را در دنیا به تسخیر درآورده بود و خستگی و آرام نداشت.

اما...

یک عیب بزرگ، همیشه او را آزار می‌داد، و آن عیب این بود: گوش‌های اسکندر دراز و ترس‌ناک بود. به همین خاطر او از کودکی آن‌ها را پوشانده بود و اجازه نمی‌داد نگاه کسی به آن‌ها بیفتد.

حالا هم که پادشاه سرزمین یونان و کشورهای فتح شده بود، بیش‌تر از همیشه از آن گوش‌ها مراقبت می‌کرد. به دستور او صنعت‌گران کلاهی ساخته بودند با گوشواره‌هایی بلند، که آن گوش‌ها را در خود پنهان می‌کرد. هیچ‌کس تا به آن وقت نپرسیده بود که چرا پادشاه کلاه خود را از سرش بر نمی‌دارد، یا آن گوشواره‌های بزرگ چیست که به آن کلاه آویزان است...

فقط پیرمردی آرایش‌گر بود که از جوانی، هم‌راهش بود و موی سرِ او را می‌تراشید. او راز آن گوش‌های دراز را می‌دانست و اجازه‌ی بازگو کردنش را برای هیچ‌کس نداشت؛ چرا که به قیمت مرگش تمام می‌شد.

روزی از روزها خبری تلخ، دلِ مثل سنگ اسکندر را پر از غصه و غم کرد. وزیر اعظم او با بی‌خیالی پا به قصر گذاشت و جلو اسکندر تعظیم کرد. بعد گفت: «سرورم! می‌دانید چه شده؟ امروز آرایش‌گر پیر شما از دنیا رفت. به همین خاطر...»

هنوز حرف‌های وزیر تمام نشده بود که اسکندر مثل اسپند روی آتش از روی تخت خود بلند شد و پرسید: «چی! آرایش‌گر ما از دنیا رفت؟»

وزیر از چهره‌ی به هم ریخته و نگران پادشاه تعجب کرد؛ چرا که خوب می‌دانست مردن یک آرایش‌گر پیر، اتفاق مهمی نیست و حادثه‌ی بدی به حساب نمی‌آید؛ اما او که نزدیک‌ترین شخص به پادشاه بود، مثل بقیه‌ی بزرگان و مردم، گوش‌های دراز او را ندیده بود و تلخی و سنگینی مرگ آرایش‌گر را درک نمی‌کرد.

اسکندر، نگران و بی‌آرام شروع به قدم زدن کرد. دست به ریش بلند خود گرفت و غرق در فکر شد. وزیر متعجب پرسید: «ای پادشاه بزرگ، آیا آن آرایش‌گر پیر با شما نسبتی داشت که این‌گونه از مرگ او نگران هستید؟»

اسکندر جوابی نداد؛ اما خودش خوب می‌دانست تنها کسی که از راز گوش‌های دراز او خبر داشت آرایش‌گر پیر بود، و حالا با مرگ او باید یک نفر دیگر را برای آرایش سر و صورت خود به قصر می‌آورد. آن وقت آن آرایش‌گر جدید از رازِ گوش‌های دراز و زشت او خبردار می‌شد و ممکن بود خبر آن را به دیگران برساند.

آن روز تلخ گذشت. اسکندر برای خانواده‌ی آرایش‌گر پیر مقداری هدیه فرستاد و مرگ او را تسلیت گفت. بعد به وزیر دستور داد: «یک مرد آرایش‌گر با خصوصیاتی که می‌گویم پیدا کنید و به قصر بیاورید: پاک، امانت‌دار، خوش اخلاق، درست‌کار و ماهر!»

وزیر که هنوز هم از حرف‌ها و کارهای پادشاه سر در نیاورده بود، دست به کار شد. به این‌جا و آن‌جا پیغام داد. از این و آن سراغ گرفت تا سرانجام یک مرد جوان که آرایش‌گری ماهر و درست‌کار بود، به قصر آمد.

روز یک‌شنبه بود که آرایش‌گر جوان در مقابل اسکندر تعظیم کرد.

اسکندر، وزیر و نگهبان‌ها را از قصر بیرون فرستاد. آرایش‌گر جوان را کنار خود برد و آهسته به او گفت: «ای آرایش‌گر جوان! تو از این به بعد آرایش‌گر مخصوص و امانت‌دار من خواهی بود. من وقتی که کلاه و گوشواره‌های خود را برداشتم، با چیز عجیبی رو به رو می‌شوی؛ اما باید بدانی که حق نداری از آن چیز عجیب به کسی حرفی بزنی و چیزی بگویی؛ حتی به نزدیک‌ترین کسِ خود.»

سر و روی آرایش‌گر جوان، خیسِ عرق شد. او که ترسیده بود و در مقابل اسکندر قدرت حرف زدن نداشت، سرِ خود را تکان داد و اطاعت کرد.

اسکندر کلاه و گوشواره‌های خود را از سر برداشت. آرایش‌گر جوان وقتی گوش‌های دراز و ترس‌ناک او را دید، جا خورد و دست و دلش لرزید. اسکندر گفت: «به آرایش موهای سرم مشغول شو؛ اما یادت باشد که اگر غیر از تو کس دیگری از راز گوش‌های دراز من خبردار شود، جانت را از دست خواهی داد.»

آرایش‌گر جوان با مِن و من گفت: «ﭼَ.... چَشم... اطاعت می‌شود!»

از آن دیدار، روزها و هفته‌ها گذشت. آرایش‌گر جوان چند باری به سراغ اسکندر رفت، سر  و روی او را تراشید و همچنان حرفی نزد و آن راز پوشیده را برای کسی تعریف نکرد؛ اما هربار که به یادش می‌افتاد، دلش می‌لرزید و نفسش به شماره می‌افتاد. احساس می‌کرد که لازم است آن ماجرا را لااقل برای همسرش یا یکی از نزدیک‌ترین دوستانش تعریف کند تا سبک شود.

کم‌کم او به خاطر کتمان آن اتفاق و نگفتن آن راز، بیمار شد. بیماری او روانی بود و دایم او را به اضطراب و وسوسه می‌انداخت. هربار وقتی همسرش از علت ناراحتی او سؤال می‌کرد، او جواب سربالا می‌داد.

آرایش‌گر جوان دیگر طاقتش را از دست داد. یک روز سوار بر اسب جوان خود شد و ناراحت و سرگردان، راه بیابانِ بیرون شهر را در پیش گرفت. او دوای درد خود را در گفتن آن راز می‌دانست؛ اما از مرگ خود و بیچارگی خانواده‌اش می‌ترسید.

- بهتر است به بیابان بروم و برای این ناراحتی خود، فکری کنم. شاید کسی را پیدا کردم و از او کمک گرفتم...

ادامه دارد.

CAPTCHA Image