نویسنده

 

 


نکته‌ها

اهواز شهر مهمی بود. مرکز استان خوزستان که خیلی برای عراق اهمیت داشت. عراق بیش‌ترین نیروهایش را به طرف اهواز فرستاد تا این شهر را تصرف کند؛ چون پلی می‌شد بین عراق و تهران. در تاریخ 8/7/1359، یعنی 9 روز که از آغاز جنگ گذشته بود، عراقی‌ها توانستند به چند کیلومتری اهواز برسند. تقریباً اهواز در حال سقوط بود. در این جا بود که امام دستور داد تا رزمندگان جلو این کار عراقی‌ها را بگیرند. با این هشدار، پاسداران اهواز دست به دست هم دادند و با یک شبیخون حسابی به فرماندهی شهید «غیور اصلی» توانستند قوای دشمن را منهدم کنند و اهواز از سقوط نجات پیدا کند.

یک لاله‌ی دیگر

روی ماشین عراقی یک لوله گذاشته بود و حرکت می‌داد. کارش که تمام شد، از ماشین پایین آمد. پرسیدم: «چه کار می‌کردی سید؟»

سیدمحمد لبخندی زد و سرشوخی را باز کرد. دیدم نمی‌توان از او حرف کشید. رفتم سراغ خودرو عراقی. لوله را وارسی کردم. داخل لوله یک آینه نصب کرده بود و بدون این که دشمن متوجه شود، دشمن را شناسایی می‌کرد.

کامیون حمل مهمات در آتش می‌سوخت. صندوق‌های مهمات یکی‌یکی منفجر می‌شد. صحنه‌ی دردناکی بود. سه نفری که در کامیون بودند مجروح و بی‌حال و نمی‌توانستند کاری کنند. کسی جرأت نزدیک شدن به کامیون شعله‌ور را نداشت. جمعیت دور کامیون ایستاده‌ بودند و نگاه می‌کردند. یک‌دفعه سیدمحمد سر رسید و با دیدن این وضع، به طرف مجروحان دوید. یکی‌یکی آن‌ها را عقب کشید و بدون ترس توانست آن سه نفر را از مرگ نجات دهد.

اسلحه را آورد خانه. برادرها و مادر را دور خود نشاند و گفت: «می‌خواهم این اسلحه را به شما معرفی کنم تا با آن آشنا شوید.» شروع کرد به معرفی قطعات ریز و درشت اسلحه. مادر گفت:‌ «ای بابا! ما که در خانه‌ایم. من که نمی‌توانم اسلحه دست بگیرم.»

محمد گفت: «اتفاقاً یادگیری اسلحه خیلی نیاز است. ممکن است یک وقت چتربازهای دشمن وارد شهر شوند و جان مردم به خطر بیفتد. باید طوری باشد که آمادگی داشته باشید.»

این خلاصه‌ای از خوبی‌های سردار شهید سیدمحمد علوی بود. تولد:‌1340، قم. شهادت 17/12/62 جزیره‌ی مجنون.

آنچه باقی مانده است

ای پناهگاه آوارگان و ای التیام بخش شکسته دلان و ای پناه من! عمرم گذشت، پوستم نازک شد و استخوان‌هایم شکستنی گشت. زمان بر من چیره شد و به خواسته‌ی خود که پیر و فرسوده کردن من بود، رسید. موعدم نزدیک شد و روزگارم به سر آمد. هوس‌هایم از بین رفتند و آنچه برایم باقی مانده، زشتی‌ها و قبح اعمالم است که در پی دارم.

ای پناه‌بخش بیچارگان، بر ما دور افتادگان رحمی کن!

شهید محمدعلی توسلی، قم

تابلو نوشته

زائرین تا کربلا راهی نیست.

زخم دارم یا حسین، درمان بود دیدار تو.

زخون هر شهیدی لاله‌ای است، مبادا روی لاله پا گذاریم.

ز‌ شوخی بپرهیز ای باخرد، که شوخی تو را آبرو می‌برد.

زندگی بدون عشق مثل ساندویچ بدون نوشابه است،

زود برگرد برادر، حسین در انتظار توست،

زهرا جان، ما را مادری کن.

زیبایی گل در سکوت اوست.

سفارش کوتاه

چون زمان شروع عملیات نزدیک است، وقت نوشتن ندارم. این را به همه بگویید که به وصیت دیگر شهدا عمل نمایند.

شهید اکبر غلامپور

مثل سنجاقک

درجه‌ی رفیع عشق، شهادت است. شهادت امری نیست که بتوان آن را انکار و آشکار کرد. شهادت در همین گل سرخ لب‌های تو است. شهادت در چشمان حیران من است...

ما مثل کبوتری به اصل آسمان رجعت کرده‌ایم. ما مثل سنجاقکی در مرداب جهان حشر شده‌ایم. ما مثل نیلوفری در آخرت روییده‌ایم... اکنون قاره‌ها بر اقیانوس شناورند و تنها قطعه‌ی سرخ زمین، ایران است. ایران...

اکنون همه‌ی مردم ما یک کاسه عرفان دارند. همه‌ی کوچه‌ها نام شهیدی را آواز می‌کنند.

احمد عزیزی

تا آزادی

بزرگ‌ترین درسی که اسارت به ما داد، توکل بود. ما قبل از اسارت توکل داشتیم و در آن جا نتیجه‌ی آن را دیدیم. این احساس که نباید با کسی جز خدا صحبت کرد، در قلب همه افتاده بود. دقیقاً وقت اذان، نوارهای ترانه پخش می‌شد. غیر از این وقت، نیمه شب‌ها هم نوار می‌گذاشتند و صدای آن را زیاد می‌کردند؛ زیادِ زیاد.

کیفیت نامطلوب و کمیّت ناچیز غذاها، ضعف‌های زیادی را برای بچه‌ها به ارمغان آورد.

داوود زنگنه

صدای تپش

حالا تنها هستم. صدای قلب را نمی‌شنوم. جیب سمت راست حالش خوب است. فقط کمی خون به او پاشیده شده. من دیگر آن جیب سالم نیستم. هیچ خیاطی نیست که مرا بدوزد. حالا گاهی مرا از پشت ویترین نمایشگاه‌ها به شما نشان می‌دهند. اگر مرا دیدید که پاره شده‌ام و تکه‌ای از عکس امام روی من مانده و غرق در خونم، بدانید که لباس یک شهید هستم. شهیدی که قلبش برای مردم و وطنش می‌تپید.

خاطره‌های خاکی

 

 

CAPTCHA Image