با گذشتگان قدمی بزنیم


کلاغ و روباه

کلاغی به شاخی شده جای گیر

به منقار بگرفت قدری پنیر

یکی روبهی بوی طعمه شنید

به پیش آمد و مدح او برگزید

بگفتا: «سلام ای کلاغ قشنگ

که آیی مرا در نظر شوخ و شنگ

اگر راستی، بود آوای تو

به مانند پرهای زیبای تو

درین جنگل اندر، سمندر بُدی

بر این مرغ‌ها جمله سرور بُدی»

ز تعریف روباه، شد زاغ شاد

ز شادی نیاورد خود را به یاد

به آواز کردن دهان برگشود

شکارش بیفتاد و روبه ربود

دیوان ایرج میرزا

دلّال و شیطان

شخصی شیطان را در خواب دید و پرسید که: «کدام طایفه را دوست‌تر داری؟»

گفت: «دلالان را.»

پرسید: «چرا؟»

گفت: «از بهر آن که من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ را نیز بدان افزودند.»

رساله‌ی دلگشا

شریف‌تر

از عیسی(ع) پرسیدند: «کدام یک از مردم شریف‌تر است؟»

عیسی دو مشت خاک برگرفت و گفت: «کدام یک از این دو شریف‌تر است؟»

آن‌گاه بیفکند و گفت: «مردم همه از خاک‌اند و تنها برتری‌شان به پرهیزگاری است.»

المستطرف

خردمندی

کسی به ابوالاسود دوئلی گفت:‌ «اگر پیر نشده بودی با تو مشورت می‌کردم.»

گفت: «مگر مرا برای کُشتی گرفتن می‌خواهی؟ اگر عقل و خردمندی می‌خواهی، به حد کفایت دارم.»

محاضرات- راغب اصفهانی

فرصت

مردی پوست هندوانه‌ای بر سر چوبی کرده بود و آن را به تندی چرخ می‌داد. عابری گفت: «بینی‌ات را پاک کن.»

مرد گفت: «کو فرصت؟»

امثال و حِکَم دهخدا

افطار

آورده‌‌اند که چند یار با ابراهیم ادهم بودند. ابراهیم روزها از راه درو یا باغبانی طعامی به دست می‌آورد و شب با ایشان افطار می‌کرد. روزی به صحرا رفت و دیر بماند. یاران گفتند: «بیایید تا ما بی او افطار کنیم. باشد که پس از این زودتر بیاید.»

چیزی بخوردند و بخفتند. چون ابراهیم بازگشت و ایشان را خفته دید، رحمش آمد و گفت: «شاید چیزی نخورده باشند و گرسنه خفته.»

در حال آرد پاره‌ای خمیر کرد و خواست تا آتش بر افروزد. محاسن بر خاک نهاده بود و آتش می‌دمید. ایشان گفتند: «ما افطار کرده‌ایم.»

ابراهیم گفت: «پنداشتم گرسنه خفته‌اید؟»

ایشان گفتند: «ببین که ما با وی چه کردیم و او با ما چه می‌کند.»

مصباح‌الهدایه- محمود کاشانی

جوان‌مردان

دو بنده بودند؛ یکی از امویان و یکی از بنی‌هاشم. بر یک‌دیگر فخر کردند و هر یکی گفتی که مولای من جوان‌مردتر است. گفتند: «بیا تا بیازماییم.»

بنده‌ی بنی‌امیه پیش یکی از خداوندان خویش رفت و از دست‌تنگی بنالید. ده هزار درهم بدادش و همچنین به نزد دیگری رفت، ده هزار درهم دیگرش بداد. تا به نزدیک ده تَن شد و صد هزار درهم گرفت.

بنده‌ی بنی‌هاشم آمد به نزدیک حسین ‌بن علی(‌ع) و حال خویش از تنگدستی بگفت. صد هزار درهمش داد. به نزدیک عبدالله بن جعفر شد، همچنین صد هزار درهمش داد. به نزد عبدالله بن ربیعه آمد و صد هزار درهم گرفت. با سیصد هزار درهم نزد بنده‌ی بنی‌امیه آمد و گفت‌: «خداوندان تو، همت را از خداوندان من آموخته‌اند. اکنون بیا تا به نزد ایشان باز پس بریم.»

نخست بنده‌ی بنی‌امیه به خداوندان گفت: «مرا گشایشی پدید آمد و به پول شما محتاج نی‌ام و باز آوردم.»

ایشان هر یکی پول خویشتن از او باز گرفتند. بنده‌ی بنی‌هاشم پیش هاشمیان رفت و گفت: «مرا بی‌نیازی پدید آمد. اکنون پول شما باز آوردم.»

گفتند: «ما داده‌ی خویش باز نستانیم. برو اگر تو به این پول نیاز نداری به صدقه ده.»

نصیحت الملوک- امام محمد غزالی

موی در لقمه

چنین شنیدم که وقتی صاحب بن عباد با ندیمان خویش نان می‌خورد. مردی لقمه‌ای از کاسه برداشت. موی در لقمه‌ی او بود. صاحب بن عباد بدید و گفت: «آن موی را از لقمه بیرون کن.»

مرد لقمه از دست بنهاد و برخاست و رفت. صاحب بن عباد فرمود که باز آریدش.

آن گاه پرسید: «چرا نان نخورده برخاستی؟»

مرد گفت: «مرا نان آن کس نشاید خورد که موی در لقمه‌ی من بیند.»

قابوس نامه

 

 

CAPTCHA Image