نویسنده
قسمت یکصد و پنجاه و هفتم
گاوِ طلایی
پیرمرد همچنان در خواب بود. پسر، کنارش نشست. این سوّمینبار بود که میآمد؛ امّا پدر پیرش در خوابی خوش فرو رفته بود و صدای خُرخُر او بالا و پایین میرفت. پسر نگاهی مهربان به چهرهی چروکیده و پیر پدر انداخت و نگاهی به جیب قبای او که حالا زیر بدنش مچاله شده بود. پدر، همیشه که میخواست بخوابد قبا از تن به در میکرد و میخوابید؛ امّا اینبار از بخت بد با قبایش خوابیده بود. پسر، کمی دیگر لب ایوان نشست و پاهای آویزانماندهاش را تکان داد. امید داشت که پدر، مثل همیشه غلتی بزند، از خواب بپرد و راست و محکم بر جایش بنشیند و خدایِ موسی را سپاس بگوید؛ امّا اینبار پدر به خواب عمیقی رفته بود.
مشتری غرغرکنان گفته بود: «قافله میرود. من دیگر نمیتوانم صبر کنم. اینبار سوم است که میروی و دستِ خالی برمیگردی. آخر این وقت روز چه وقت خوابیدن است؟»
پسر در جواب گفت: «خوابیده است دیگر... خواب که شب و روز ندارد. هر وقت...»
مشتری دوباره غر زد: «برو صدایش کن و کلید را بیاور.»
پسر، مِنمن کرد: «خیلی خب، باشد. میروم. اگر بیدار شده بود کلید را میآورم تا بار را برایت در کیسه بریزم؛ امّا من تا حالا نشده که خواب شیرین پدرم را بشکنم. اگر دیر کردم برو.»
مشتری باز هم غُر زد: «عجب! آخر بیدار کردن پدرت که آسمان را به زمین نمیریزد. او را بیدار کن و کلید دکّان را بگیر و بیاور. هفتادهزار درهم پول این معامله است. پول هم که آماده است. بیا...» و کیسهی سنگین پول را از خورجین اسب درآورد و روی سکّو گذاشت.
- اینبار اگر کلید را نیاوری میروم. دکّان که قحط نیست. باید بروم. گفتم که اگر دیر کنم قافله میرود.
پسر، مهربانانه به چهرهی پدر نگاه کرد و دستش را تا نزدیک شانهی پدر پیش برد. یک لحظه دست مشتری پیش چشمش آمد که کیسهی سنگین پولها را روی سکّو گذاشت. پسر دلش یکجوری شد. دست خودش را کشید: «نه! نمیتوانم. بگذار برود. خدا بزرگ است. اگر بخواهد سودی به من برساند میرساند.» سپس آرام و بیصدا از لب ایوان پایین خزید و پا روی سنگفرش حیاط خانه گذاشت و بیصدا از در خانه بیرون آمد. چند قدم مانده به دکّان قدم سست کرد و نگاهی به دور و بر مغازه انداخت. کسی آنجا نبود. مشتری رفته بود. پسر دوباره به خانه بازگشت. اینبار پدر برخاسته و لب ایوان نشسته بود. او را که دید گفت: «کجا بودی؟»
پسر گفت: «راستش این بار چهارم است که از دکّان به اینجا میآیم.» بعد با خنده گفت: «پدر جان! این چه وقت خوابیدن بود؟» پدر در چشمهای پسر نگاه کرد و پرسید: «چطور مگر؟»
پسر گفت: «هیچ، راستش مشتری آمده بود. یک معاملهی پرسود را از دست دادم.»
پدر تازه یادش آمد. تند دست در جیب کرد و کلید بزرگ دکّان را در ته جیب خود لمس کرد.
- خب، مرا بیدار میکردی.
پسر شرمآلود و مهربان گفت: «آخر نتوانستم.»
سپس پیش آمد و لب ایوان نشست. پدر، سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. بعد ناگهان مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد از جایش بلند شد و گفت: «پسرم! خدا به تو خیر و برکت بدهد. بلند شو بیا.» و از ایوان پایین رفت. پسر نیز بلند شد و دنبال پدر راه افتاد. پدر حیاط بزرگ خانه را دور زد و به سوی طویله رفت و درِ آن را گشود: «بیا! بیا داخل!» و خودش تندتند بهسوی گاو زرد و زیبایش رفت که بر لب آخور ایستاده بود. صدای در که آمد گاو سر برگرداند و با چشمان درشتش آنها را نگاه کرد. پدر بهسوی گاو رفت و دستی به پشت او کشید و گفت: «پسرم! من به خاطر مهربانیات میخواهم این گاو را به تو بدهم. از امروز مال تو باشد. امیدوارم خیرش را ببینی.»
2
مردِ بنیاسراییلی با خود واگویه کرد: «میکشمت.» شب روی شهر افتاده بود. شب و شهر و کوچه و بازار، همه در هم گم بودند. تنها چند ستارهی روشن در میان آسمان چشم و چراغ شب بود. مرد، چند شب بود که میآمد در این محلّه و گوشهای دور از چشم رهگذران پنهان میشد و ردّ پسر عمویش را میزد. حالا دیگر خوب فهمیده بود که پسرعمویش چه ساعتی میآید و به خانه میرود. ناگهان صدای پای خفهای سکوت و تاریکی را بههم ریخت. مرد از جا برخاست. سنگ بزرگ را هم محکم در دستهای زُمختش گرفت و بالا آورد و دوباره با نفرت و کینه با خود نجوا کرد: «میکشم...» و پژواک صدایش را شنید که در دل تاریک شب گم شد. همان دَم هُری داغ از سینهاش زبانه کشید و تمام تنش را داغ کرد و درونش را با خشم و کینهی بیشتری انباشت. حس میکرد جایش در رختهایش نیست. به عمویش «عامیل» فکر کرد. عامیل راست در چشمهایش نگریسته و گفته بود: «نه! نمیدهم! دختر نازنینم را که از سر راه نیاوردهام. او را به تو نمیدهم. تو که مرد زندگی نیستی. این حرف آخر من است. فهمیدی؟» و چند ماه بعد به گوشش رسیده بود که عامیل دخترش را به پسرعموی دیگرش نامزد کرده است و از آن روز تا حالا هر دقیقه نقشهی کشتن پسرعمویش را در سر کشیده بود و از آن وقت تا حالا هر شب به اینجا آمده و پشت دیوار کمین کشیده بود. پسرعمویش شبها دیروقت میآمد و از اینجا میگذشت و یک محله بالاتر به خانهی خودشان میرفت. مرد قد راست کرد و سنگ را بیشتر در دست فشرد. آستینها را بالا زده بود و مثل جلّادها کمین میکشید و هر لحظه، نفسش را با هُرم داغی از سینه بیرون میداد. پسرعمویش رسید و بیخبر از همهجا از جلو دیواری که او پشت آن کمین کرده بود، گذشت. مرد با عجله از پشت دیوار بیرون آمد. چند قدم دنبال او رفت و سپس او را صدا کرد. پسرعمویش صدای مرد را شناخت. در تاریکی ایستاد و نام او را تکرار کرد. مرد جلو رفت و با قدرت سنگ را بر سر او کوفت. پسرعمویش فریاد کشید و روی زمین غلتید. مرد به گوشهای دوید و پنهان شد. قلبش تند میزد. حس میکرد بخاری غلیظ که مزّهی بدی میداد از لای دندانهایش بیرون میزند. بوی تند خون در بینی و دهانش پیچیده بود. حس میکرد دندانهایش پر از خون است و دهانش بوی گوشت گندیده میدهد. صدای فریاد پسرعمویش او را ترسانده بود. هراس تند و خفهای از درون قلبش بیرون میزد. هُرم داغ لحظهی پیش جایش را به عرق سردی داده بود. مرد زانوهایش را خم کرد و روی زمین نشست. مرد خیال میکرد با صدای فریاد، همه بیرون میریزند؛ امّا دل شب هنوز تاریک و بیصدا بود. صدای فریاد در تاریکی و سکوت شب گم شده بود. چند دقیقه که گذشت، دیگر صدایی نیامد. دوباره از پناه دیوار بیرون آمد و پاورچین به جسد بیجان پسرعمویش نزدیک شد و در تاریکی خوب نگاه کرد. او مُرده بود و بوی خون تازه مَشام شب را پر کرده بود...
ادامه دارد.﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله