گنبد کبود

گلارا

«تقدیم به جانبازان شیمیایی»

خب، حالا هر دو با هم می‌رویم جایی که حتی دست ستاره‌ها هم به ما نرسد؛ چه برسد به مامان. خب گلارا! دوست داری باز برایت شعر بخوانم؟

- چی‌...؟ همان شعری که دوست داری. عروسک قشنگ من مخمل پوشیده، تو رخت‌خواب مخمل آبیش خوابیده‌...

یک روز مامان از بازار اونو خریده بود.

عروسک من‌... چشماتو باز کن‌... وقتی که شب شد اون‌وقت لالا کن.

اَه‌... صدا می‌آید گلارا. می‌شنوی‌...

تو تنها نیستی. من با توام. حتی اگر هواپیماهای عراقی هم حمله‌ی هوایی کنند، دیگر نمی‌توانند بلایی سر ما دو‌تا بیاورند.

مامان می‌گه‌... این روزها شایعه است که عراق می‌خواهد بمباران شیمیایی بکند. دیگر ول‌کن نیست. هی می‌خواهد هر طوری شده ما را پیدا کند. اگر خوب گوش بدی، صدای مامان دارد دور و دورتر می‌شود. دیگه هیچ‌وقت نمی‌تواند ما را پیدا کند. بیا برویم پشت آن درخت توت قدیمی پنهان بشویم. تا برای همیشه مطمئن بشویم صدایش دیگر به اندازه‌ی یک سر سوزن هم به ما نمی‌رسد. دارد کم و کم‌تر می‌شود. او‌ه‌... ببین‌... آن حلقه را‌... آن حلقه‌های سفید دود را ببین‌... ببین گلارا‌... مثل یک تخم‌مرغ سفید دارند تمام خانه‌های‌مان را در خودشان می‌برند. ببین چه‌قدر قشنگ است. گلارا، وای! ببین دارد به ما نزدیک می‌شود. اگر بیاید طرف ما خیلی خوب می‌شود. آن وقت مثل این‌که ما داخل ابرها پنهان شدیم. دیگر هیچ‌وقت دست مامان و دست صنم و ساحره به ما نمی‌رسد که دیگر این‌قدر از شلوغ‌کاری‌های ما ایراد بگیرند. حالا من و گلارا می‌رویم داخل این تخم‌مرغ سفید پنهان می‌شویم. وای، خدای من! دیگر چه کسی می‌تواند ما را پیدا کند؟

اَه‌... بیا‌... گلارا‌... وای، خدای من! اون دیگه کیه؟ مثل این‌که یکی ما را پیدا کرده. نگاهش کن. اون یک سرباز است‌. چه وحشت‌ناک! من از او می‌ترسم گلارا‌... بیا فرار کنیم.

او دارد می‌آید به طرف ما. نباید ما را پیدا کند. زود باش برویم پشت تنه‌ی آن درخت توت. نگاهش کن. می‌ترسم. دارد به ما نزدیک می‌شود. او مـ‌... د‌... نه‌... نه، حرف نزن.

چیه؟ تو با ما چه کار داری؟

چی! تو یک سربازی؟

آقا سرباز، من و عروسکم گلارا، با تو کاری نداریم. آمدیم این‌جا قایم‌باشک بازی کنیم. گلارا حسابی از تو ترسیده.

چی؟ این دیگر چیه روی صورت‌تون. این یک ماسک است‌...

حالا یادم افتاد. مامان می‌گفت وقتی شیمیایی می‌زنند، باید ماسک بزنیم. خیلی ممنون!

آقا سربازِ‌... پس خودت چی‌؟ خودت ماسک نمی‌خواهی؟

- نه‌... شما دارید نفس‌نفس می‌زنید.

- چرا به ما اشاره می‌کنید که برویم؟

باشد، باشد‌... ناراحت نشوید من و گلارا الآن می‌رویم.

بدو گلارا. باید برویم‌... این ماسک درست است خیلی برای تو بزرگ است، ولی بهتر است گلارا تو این ماسک را بزنی؛ چون من می‌توانم خودم را به چشمه برسانم. راهی تا چشمه نمانده.

مامان می‌گفت اگر خودم را به آب برسانم، دیگر شیمیایی نمی‌شوم. تو این‌جا بمان. این ماسک را روی صورتت می‌گذارم. خداحافظ. گلارا‌...

معصومه افراشی‌- بروجرد

 


دعای مادر

مسابقه‌ی بادبادک‌ها مثل هر تابستان پس‌فردا برگزار می‌شد. بچه‌های محل از چند روز قبل بادبادک‌های‌شان را در مدل‌های مختلف ساخته بودند و در هر فرصتی که به دست می‌آوردند روی پشت‌بام‌ها و یا در کوچه‌های پهن و خلوت رفته و با وزش یک باد مساعد آن‌ها را هوا می‌کردند.

سعید هنوز بادبادکی نساخته بود؛ چون پدرش در شرکتی کار می‌کرد که مدتی پیش تعطیل شده بود و او هم پس از چند ماه بی‌کاری برای پیدا کردن کار به تهران رفته بود. برای همین خودش را با ساختن و هوا کردن بادبادک‌های دیگران سرگرم می‌کرد.

سعید میلی برای خوردن غذا نداشت. مادرش پرسید: «چرا غذا نمی‌خوری؟»

طاقت نیاورد و گفت: «دلم می‌خواهد برای مسابقه، بادبادک درست کنم. پول می‌خواهم؟»

مادر که ظاهراً انتظار چنین درخواستی را نداشت، کمی تأمل کرد و بعد با آرامی جواب داد: «آخه پسرم، پدرت پول زیادی برای‌مان نفرستاده.»

سعید چیزی نگفت؛ ولی دلش گرفت و با بغض از سر سفره بلند شد و به اتاقش رفت.

صبح وقتی از خواب بلند شد و طبق معمول روزهای تعطیل می‌خواست پیش بچه‌های محل برود، مادرش دستش را گرفت. مقداری پول توی آن گذاشت و با مهربانی گفت: «زیاد نیست، ولی از هیچی بهتره، ایشاء‌ا‌... که برنده می‌شی!»

سعید نگاه تشکر‌آمیزی به مادرش کرد. او را بوسید و جواب داد: «ممنونم مامان.» با خوش‌حالی زیاد برای تهیه‌ی وسایل بادبادک بیرون رفت.

کاغذ بزرگ، چند‌تا حصیر، سیریش و مقداری نخ خرید. به خانه آمد و به سرعت مشغول کار شد و چون همیشه به بچه‌ها کمک می‌کرد، مهارت زیادی به دست آورده بود. در مدت کوتاهی بادبادکش را آماده کرد. آن را به خوبی آراست. کمانش را با دقت خم کرد و با کاغذ کادوهایی که مادرش زیر فرش نگه می‌داشت، دنباله‌ای زیبا برایش ساخت و تا شب چندین‌بار آن را امتحان کرد تا ایرادی نداشته باشد.

صبح که شد، با عجله به محل مسابقه رفت. جمعیت زیادی آن‌جا بود. همه آمده بودند تا چند ساعتی با نگاه‌شان به آسمان بروند و از زیبایی‌های آن لذت ببرند! بچه‌ها هم بادبادک‌های‌شان را آماده کردند و با سوت داور آن‌ها را به هوا فرستادند.

بعضی فقط چند متری بالا می‌رفتند و چند‌تایی هم پس از مدت کوتاهی کله می‌شدند و برمی‌گشتند. بعضی هم کمی بالاتر می‌رفتند، ولی تعادل خودشان را از دست می‌دادند و به آنتن، تیر چراغ برق و‌... گیر می‌کردند و صاحب خود را حسابی به زحمت می‌انداختند؛ امّا دسته‌ای دیگر که بادبادک سعید هم جزء آن‌ها بود مرتب بالا می‌رفتند.

سعید از وضع موجود راضی بود؛ ولی دلش شور می‌زد. اضطراب داشت، که ناگهان یک نفر از شرکت‌کنندگان که عقب‌عقب می‌رفت با او برخورد کرد. سعید هم تعادلش را از دست داد. زمین خورد. قرقره از دستش افتاد و هم‌راه بادبادک به هوا رفت. با ناامیدی چند لحظه‌ای بادبادکش را که مرتب بالا می‌رفت، تماشا کرد، و چون گرفتن آن ممکن نبود، گوشه‌ای نشست و زانوی غم بغل کرد.

چند دقیقه‌ی بعد، باز اتفاق دیگری افتاد. همه یک صدا او را صدا می‌زدند. سعید که کاملاً گیج شده بود، سرش را آهسته بلند کرد. نگاهش را به آسمان برد و با شگفتی تمام صحنه‌ای را دید که باور کردنی نبود!

بادبادکش به اوج رسیده بود و او برنده شده بود.

قرقره به نرده‌های دیوار یکی از خانه‌های اطراف محوطه گیر کرده بود و یکی از دوستان سعید که بادبادک را می‌شناخت با کمک پدرش قرقره را گرفته و آهسته‌آهسته آن را به سعید می‌رساند.

نمی‌دانست چه بگوید. گیج شده بود و زبانش بند آمده بود که یک دفعه مادرش را دید. چند لحظه‌ای نگاهش روی او ثابت ماند و بی‌اختیار به یاد دعایش افتاد.

سیدرضا تولایی‌زاده

 

CAPTCHA Image