من میگم: «سلام.»
اون میگه: «من هیچ حرفی برای گفتن ندارم.»
من میگم: «چیزی شده؟»
اون میگه: «از اینجا برو. میخوام تنها باشم.»
من میگم: «کسی چیزی گفته؟»
اون میگه: «برو، فقط برو. بزار تنها باشم.»
من میگم: «خستهای؟»
اون میگه: «خیلی!»
من میگم: «از زندگی؟»
اون در مقابل جواب، بغض گلوشو قورت میده.
من میگم: «زندگی قشنگه.»
اون میگه: «کجاش قشنگه؟»
من میگم: «همه جاش.»
اون میگه:«زندگی هیچ جای قشنگی نداره.»
من میگم: «اگه قشنگ نگاهش کنی، برات قشنگ میشه.»
اون میگه: «من تمایلی واسه دیدن قشنگیهای زندگی ندارم.»
من میگم: «آخه چ...»
اون میگه: «چون قشنگ نیست.»
من میگم: «جادهی زندگی اگه صاف باشه، یکنواخت و خستهکننده س؛ اما اگه بالا و پایین داشته باشه، میشه قشنگیهاشو حس کرد.»
اون میگه: «زندگی نه صافش قشنگه، نه غیر صافش.»
من میگم: «خیلی سیاه میبینی. مگه چی شده؟»
اون میگه: «تو زیادی سفید میبینی . اگه نه، زندگی اونقدر هم که تو میگی سفید نیست.»
من میگم:«زندگی، هم سیاهه هم سفید؛ اما تو فقط سیاهیهاشو میبینی.»
اون میگه: «و تو هم فقط سفیدیهاشو.»
می میگم: «ببین...»
اون میگه: «میخام تنها باشم.»
من میگم: «گوش کن...»
اون میره، در رو پشت سرش میبنده و داد میزنه: «برو ولم کن! میخام تنها باشم.»
من داد میزنم: «حداقل خداحافظی میکردی!»
اما صدای اون دیگه نمیاد.
آخ که چهقدر ناامیدی بده!
عاطفه اللهاکبری- قم
مرد عمل
تا حالا با خودت فکر کردی زندگی یعنی چی؟ فکر کردی واسه چی زندگی میکنیم؟
چرا هر روز و هر روز مدرسه میریم، نهار میخوریم و میخوابیم؟ چرا هر روز و هر روز به همدیگه سلام میکنیم و حرفهای تکراری میزنیم و بهشون میخندیم یا شاید هم گریه میکنیم؟ چرا هر روز و هر روز خاطرههامونو مرور میکنیم؟ چرا هر روز لحظههامونو تکرار میکنیم و اسمشو میذاریم زندگی؟ چرا هر روز و هر روز ساعت زنگدار سر ساعت 6 صبح زنگ میزنه و تو بلند میشی و روزتو شروع میکنی؟ چرا؟ چرا؟ و هزار تا چرای دیگه که بدون اینکه جوابشو بدونیم و بدون اینکه فکر کنیم به کسی که اینارو نوشته میگیم دِهَه... خب،زندگی یعنی همین دیگه!
چرا زندگی ما آدما دچار روزمرگی شده؛ یعنی صبح که بلند میشی منتظر شبی، و شب که داری میخوابی به امید صبح بلند میشی! چرا تکرار ساعتها را میگم زندگی؟ چرا بیشتر مردم از زندگیشون اونطور که باید استفاده نمیکنن و لذت نمیبرن و فقط تظاهر میکنن که شادن؟
من نمیگم زندگی کردن بده، ولی میگم اگه زندگیات دچار روزمرگی شده، پا روی قواعد ثابت و تکرار زندگیات بذار، یه تغییری، تحولی! گفتنش آسونه، ولی مرد عمل باید باشی.
عاطفه اللهاکبری
نگاهها هم میشکنند
تا حالا شده با نگاهت دل کسی رو بشکنی یا برعکس، با نگاهت به یکی روحیه بدی؟
بعضی از آدما تحمل نگاهاشون هم سخته، چه برسه تحمل خودشون؛ یعنی وقتی بهشون نگاه میکنی حس میکنی که نگاهشون خیلی سنگینه و داری زیر نگاهش له میشی، و این یه حس بد به آدم میده. به دوروبرت یه نگاه بنداز. به آدمای دوروبرت یه نگاه کن ببین وقتی نگاهشون میکنی تو چشات نگاه میکنند و لبخند میزنند یا از ترس اینکه نگاهشون تو رو نبینه، روشونو اون ور میکنند یا سرشونو میاندازند پایین! واسه اینه که میگم چشمها هم زبون دارند! نگاهها هم میشکنند!
عاطفه اللهاکبری
یک... دو... سه...
زندگی فقط سه ثانیهس؛ کودکی، جوانی و پیری.
و تو این سه ثانیه ساعتها وجود داره واسه زندگی کردن، و تو این ساعتها شاید سالها و سالها وجود داره واسه آموختن، و تو این آموزهها هزاران نکته واسه تجربه و عبرت و هزاران مدل امتحان!
تو این سه ثانیه چهرهی آدم سه جور تغییر میکنه و اخلاق آدم سه بار بزرگ میشه. مهم نیست آدم تو این سه بار تغییر خوشگلتر بشه یا نه. مهم اینه که اخلاق آدم سه بار واقعاً واقعاً بزرگ بشه، و با بزرگ شدن اخلاق آدم قلبش هم بزرگتر بشه و بشه جایی برای بخشیدن و گذشت کردن.
با همهی این حرفها میخوام بگم کاشکی وقتی داریم ثانیههای آخر رو سپری میکنیم یه لبخند شیرین رو لبامون نقش ببنده و از زندگی راضی باشیم!
میخوام بگم هستند آدمهایی که تو همون ثانیههای اول قافیه رو واگذار میکنن و میرن.
میخوام بگم کاشکی هرچند ثانیه که زندگی میکنیم، قلب کسی رو نشکونیم و کسی رو نیازرده باشیم که اون طرف شرمندهاش نباشیم. همین!
عاطفه اللهاکبری
ارسال نظر در مورد این مقاله