کاریکلماتور
وقتی کتاب ایستاد؛ همه او را خواندند!
وقتی سایهاش را با تیر زد؛ بلافاصله دستگیر شد!
وقتی چشمانم دوربین شد؛ آن را به عکاسی محل امانت دادم!
وقتی فهمید چشمش آب نمیخورد؛ فوری به یک چشم پزشک مراجعه کرد!
بیژن غفاریساروی- ساری
کوچه یخی
اردوی کوفتی
ساعت 9 شب است. خیلی پَکَرَم.
امروز اردو (ببخشیدها) کوفتمان شد. دارم زیر پتو دیوانه میشوم.
خستهام ها؛ ولی نمیدانم خواب لعنتی کجا تشریف برده. الآن اگه درس میخوندم، یک سطر نخونده، تشریففرما میشدند. آره، داشتم میگفتم امروز آن رؤیای شیرین، تلخ شد.
زحمتهای یک هفته تلاش بنده رفت باد هوا. دود شد. اشتباه نکنید ها! من سیگاری یا اهل دود نیستم. بچهام هنوز. عقلم به اون چیزا قد نمیده. خدای نکرده نفوس بد نزنید. یک هفته دربهدری، اینور بدو، اونور بدو که چی؟ هیچی، یک مشت کشک.
نه،نه، واسه خریدِ کشک ندویده بودم ها! نه، همین بغل خونهمون بقالی هست. داد بزنی، مش فرمان خودش میاد دم در.
نه، تلاش من فراتر از اون چیزی هست که شما بهش فکر میکنید.
زحمتها و تلاش من برای خدمت به بشریت و طبیعت بود! کسی چه میدونست! کمتر از شاگرد اولهای بیشخصیت نبودم که با مصرف بیرویهی کاغذ فقط به خاطر یک 20 بیارزش به محیط زیست آسیب جدی میزدند.
منم باید اردو میبردند. من طرفدار محیط زیست بودم. محیط زیست را به یک 20 بیارزش نمیفروختم.
تو مرام ما این کارا نیست داداش!
عزیزان، کوتاه کنم برایتان که هر چهقدر تلاش کردم بنده را به اردو ببرند نشد که نشد. آخر سر رفتم گوشهی مدرسه زانوی غم بغل گرفتم. دیگر بغضم داشت میترکید که یکهو بابای مدرسه پشتم زد و گفت: «جوان! در چه حالی؟» سرنوشت اَسَفناک خود را با آههای پیدرپی برایش تعریف کردم و ایشان هم لبخند مرموزی زد و گفت من میتونم به جای اون برم. چون حوصلهی گردش و اینا ندارد و دنبال بهانه میگشت یه جوری مدیر رو دست به سر کند و عوض اردو با دوستهای قدیمیاش صفا کند.
من که چشمهایم از شیطنت جرقه میزد، پریدم بغلش، محکم ماچش کردم و داد زدم: «دوست دارم بابا!»
خلاصه، روز اردو رسید. انواع خوراکی با قرض تهیه کردم که یک روز خوش باشم؛ اما مگه میشد. داشتم میپوسیدم کنار بچه زرنگها. همهیشان یک کتاب کلفت دستشان بود و مطالعه میکردند. من بیچاره مجبور بودم لام تا کام حرف نزم تا مبادا مدیر محترم نگاه چپ چپ نکنه.
خلاصه، خیلی سعی کردم یکی از بچه زرنگها رو از راه به در کنم تا کمی خوش باشیم؛ اما انگار تو بچگی خیلی به کارتون «فقط بگو، نه» نگاه کرده بودند. همهیشان با اکراه میگفتند: «نه.»
آخر سر رفتم بغل دست راننده نشستم تا حداقل با او کمی حرف زده باشم و خوش باشم.
بیشخصیتها حتی در دامان طبیعت هم از نوشتن و مصرف بیرویهی کاغذ دست بر نداشتند و خلاصه حرصم رو درآوردند.
اگر حداقل اونجا کمی شخصیت از خودشان نشان میدادند، مثل من طرفدار محیط زیست بودند و کمی خوش و بش میکردند، من خاطرهی بدی از اردو نداشتم.
مهسا مختاریان- مرند
کوچه یخی
کاریکلماتور
- در اندیشهی توپ فوتبال، دروازه میدرخشید.
- وضع فوتبالیستها خیلی توپ است.
- بازار کولر در تابستان داغ است.
- بخاری در فصل تابستان بازنشسته میشود.
- چنان سرش گرم بود که آدم میتوانست رویش تخم مرغ بپزد.
- دزد تنبل از خودش دزدی میکند.
- حرفهای قند، خیلی بینمک است.
- توپ به توپ میگوید: «الهی بترکی.»
- ثانیه ثانیه جمع گردد وانگهی ساعت شود.
- دزد را از هرطرف بخوانی دزد است.
- دزد باانصاف به اندازهی خرجش دزدی میکند.
- آینه به آینه میگوید: «الهی بشکنی.»
- ساعت به ساعت میگوید: «الهی باطریات تمام شود.»
علی باجلان- لرستان
ارسال نظر در مورد این مقاله