کوچه دلگشا
هر جمعه دم پنجره
این جمعه هم گذشت. همه چشم به راه بودیم و هستیم که شاید جمعهای پا بر این زمین همیشه زمستانی بگذاری و بهار عشق و نور را با خود بیاوری.
کاش این جمعه آخرین جمعه باشد! نشود این فصل تمام شود و تو نیایی.
غروب هر جمعه دم پنجره با عشق و انتظار مینشینیم که شاید این غروب با تمام غمانگیزیهایش تمام شود و تو با سبدی پر از عشق، محبت، نور و مهربانی بیایی. تا آمدن تو ای بهار مهربان، باید این قلب دلتنگ را با درددل و گریه، تسکین دهیم.
خدا کند این جمعه بیایی...
این جمعه!...
محدثه رمضانی
گلهای شادمانی
و تو میآیی
بیشک از کعبه بهپا میخیزی،
و میدانم که پرچم عدالت را بر بلندای جهان
خواهی افراشت
امّا نمیدانم در آن روز عظیم،
در آن لحظهی ناب
من چگونه روزگار میگذرانم
آیا انسان با ایمانی هستم یا...
آیا زنده خواهم بود یا با چشمانی منتظر در میان خاک آرام گرفتهام؟
نمیدانم...
امّا این را میدانم که تو خواهی آمد
و نور معنویت را در میان قلبها خواهی کاشت.
و ایمان متبلور خواهد شد.
و گلهای شادمانی شکوفا میشوند
و چه اهمیتی دارد که من در کدام صفحهی روزگار ایستاده باشم
تو میآیی
و جهان از لحظههای حضور تو سرشار میشود.
و من از شادی آن روز
لبریز میشوم.
صغری شهبازی
ارسال نظر در مورد این مقاله