بهترین زنگ

نویسنده


 

 


 


خانم حیدری محکم روی میز کوبید و گفت: «بچه‌ها! بسه. ساکت!» بچه‌ها ساکت شدند و به خانم زل زدند. خانم قیافه‌اش را کمی مهربان‌تر کرد و گفت: «خب می‌خواهم برای جلسه‌ی بعد کنفرانس بدید.»

فرصت طلایی به من چشمک زد و داد زدم: «خانم، کی، کی کنفرانس بده؟»

خانم نگاهی چپ اندر چپی به من انداخت و گفت: «باز هم پریدی وسط معرکه؟ بذار حرفم را بزنم.» در حالی‌که با دکمه‌ی مانتوی سورمه‌ای‌اش ور می‌رفت ادامه داد: «هرکی دوست داره...»

دوباره شلیکی از توپخانه‌ی دهان من شد و گفتم: «خانم ما بدیم.» همهمه‌ی بچه‌ها شروع شد. هرکسی یه چیزی می‌گفت. کی به کی بود، تاریکی بود. من هم برای دل‌تنگم شعر می‌خواندم. با مشت‌های حمیده دل را ول کردم و دیدم همه بهم می‌خندند. تازه فهمیدم اوضاع از چه قراره. خجالت کشیدم. خانم که هم خنده‌اش گرفته بود و هم عصبانی شده بود به طرف من آمد. آفتاب روی صندلی خانم نشست! ترسیدم. دستش را روی نیمکت مجروح من گذاشت و گفت: «پس تویی که همیشه کلاس را شلوغ می‌کنی! زدی زیر آواز. این‌جا مگر کلاس نیست؟» با انگشتان باریکم بازی می‌کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. برای این‌که حرفی زده باشم گفتم: «خب خانم، ما که کاری نکردیم. همه داشتند حرف می‌زدند، ما هم شعر خوندیم. بچه‌ها وسط راه ساکت شدند و صدای ما تک شد.»

صدای خنده‌ی نسرین از همه بلندتر بود. به چشمانش زل زدم. به دادم رسید و گفت: «خانم کی کنفرانس می‌ده؟ الآن وقت می‌گذره‌ها!»

خانم به طرف سینه‌ی مجروح کلاس رفت و گفت: «نماینده‌ی کلاس مگه تخته‌پاک‌کن ندارید؟ همیشه‌ی خدا، این تخته خط‌خطیه.»

فاطمی گفت: «خانم باور کنید هر زنگ تخته رو پاک می‌کنیم، ولی بچه‌ها، تمیزی رو نمی‌فهمن.»

خانم گفت: «خب، بچه‌هایی که دوست دارند کنفرانس بدن، دستاشون رو بالا ببرن.»

صدای من از دستم زودتر بالا رفت، خانم دوباره نگاهم کرد و گفت: «مینا، تو اصلاً خجالت نمی‌کشی! اگه من به جای تو بودم تا یه ماه روم نمی‌شد به معلمم نگاه کنم. خب حالا تو کنفرانس بده ببینم چی‌کار می‌خوای بکنی.»

***

تلویزیون را خاموش کردم و به حیاط رفتم. خدا آسمان را مثل تخته‌ی ما با مداد قرمز نقاشی کرده بود. ننه دستانش را آب کشید و گفت: «مینا! تو امروز چرا درس نمی‌خوانی؟ مگه بی‌کاری؟»

با صدای بلند گفتم: «نه ننه! همه رو خوندم، انشا رو که نوشتم، دبیر فیزیک هم من رو نمی‌بره پای تخته؛ چون هفته‌ی پیش برده، جغرافی هم درس می‌ده.»

ننه به طرفم آمد و گفت: «خب حالا که درس نداری، چرا روی آفتابگردان می‌نویسی. ببین می‌توانی این دو تا رو هم بخشکونی؟»

ننه با خودش حرف می‌زد. من هم به صورت لاغر و استخوانی‌اش زل زدم و به فکر فرو رفتم. با دست‌های حنا بسته‌اش روی شانه‌هایم زد و گفت: «چرا به من زل زدی؟ مگه من رو تا به حال ندیدی؟ بیا بریم. الآن هوا تاریک می‌شه و بابات می‌یاد. باید شام درست کنیم.»

ننه وقتی از روی پله‌های موزاییکی بالا می‌رفت گفت: «خدا عاقبت همه رو به خیر کنه! این یه دونه بچه‌ی آخری چرا این‌طوری شده! کارهای عجیب غریب می‌کنه.»

***

روی میز لم داده بودم و فیلم شب را برای نسرین تعریف می‌کردم. نسرین که روی نیمکت را با دستمال کاغذی جگرپاره‌اش تمیز می‌کرد، گفت: «خوش به حالت. من که وقت نکردم ببینم.»

نسرین با تعجب گفت: «راستی تو کنفرانس جغرافی‌ات رو خوندی؟»

چشمانم سیاهی رفت. از میز پایین آمدم و گفتم: «امروز؟ امروز باید کنفرانس بدم؟ من که یادم نبود.»

نسرین خندید. وقتی می‌خندید دهان بزرگش تا دم گوش‌هایش باز می‌شد و دندان‌های سفیدش مثل ارواح بیرون می‌آمدند.

زنگ دوم جغرافی داشتیم. کاش از آن همه نقشه‌های جغرافی، یکی به ذهن من می‌آمد! به نسرین گفتم: «ببین من امروز مریضم.»

نسرین با خنده گفت: «اِ... تو که همیشه مریضی، موقع امتحان جغرافی هم مریض بودی، چند بار فیلم تکراری بازی می‌کنی؟» داشتم فکر می‌کردم که دبیر انشا وارد کلاس شد. چاره‌ای نبود جز تسلیم در برابر جغرافی. به نسرین گفتم: «حواست باشه اگه من رو صدا کرد، بزن رو پاهام.» دست و پا شکسته اسم چند تا جزیره و حیوان را یاد گرفتم.

***

هرکس یه سازی می‌زد: «خانم! اول درس بدید بعد بپرسید.»

- نه خانم! این جلسه فقط درس بدید.

- خانم اگه اول نپرسید ما یادمون میره.

خانم نگاهی نثارمان کرد و گفت: «بیا مینا، بیا اول کنفرانس بده، ببینم به اون‌همه سر و صدای هفته‌ی پیش می‌ارزه یا نه؟»

حمیده از پشت به کمرم زد و گفت: «ببین تندتند نگو که وقت بگذره.»

نقشه‌ی جغرافیای طبیعی ایران روی دیوار نصب شده بود. نگاهی کردم و گفتم: «خانم! ما یه خط‌کش بزرگ لازم داریم.»

خانم که آمپرش بالا رفته بود گفت: «خط‌کش برای چی! مگه درس هندسه است؟»

آستین مانتویم را تا کردم و گفتم: «خانم! ما می‌خواهیم از روی نقشه درس بدیم؛ عین مسابقه‌ی تلویزیون.»

خانم از روی صندلی‌اش بلند شد و گفت: «اصلاً معلومه تو چی می‌گی؟ حرف حسابت چیه؟ تو اومدی کنفرانس بدی!»

گفتم: «خب خانم، ما که هنوز روش‌مون رو نگفتیم. خودتون گفتید هرجور دوست دارید و بچه‌ها یاد می‌گیرند بگید. خب اینم یه روش...»

خانم گفت: «خب بگو و شروع کن.»

کنار نقشه رفتم و گفتم: «مثلاً درس امروز در مورد محل زندگی جانورهاست، در مورد ماهی خاویار. بچه‌ها کمک می‌کنند تا ما به محل زندگی آن‌ها برسیم.» نگاهی به امدادگران کردم و گفتم: «ماهی خاویار شروع کنید.»

صدای فریاد بچه‌ها در کلاس پیچید: «برو... برو... بالاتر، از قزوین بالاتر، قسمت جنوبی دریای خزر.» خیلی زود به محل زندگی خاویار رسیدیم. رو به خانم کردم و گفتم: «ماهی خاویار از مهم‌ترین محصولات صادراتی ایران است. حالا میگو.»

بچه‌ها دوباره شروع کردند: «برو... پایین، پایین‌تر، کنار بوشهر.» به جای این‌که پایین‌تر بروم بالاتر می‌رفتم. بعضی از بچه‌ها عصبانی و دست به چماق شده بودند. عده‌ای ذوق می‌کردند. عده‌ای بی‌طرف در اروپا به‌سر می‌بردند.

خسته شده بودم؛ اما فقط یک ربع دیگر خانم زندانبان بود و ما زندانی. در کلاس با عصبانیت باز شد و خانم ناظم با صدای کلفتش گفت: «بچه‌ها ساکت! چه خبرتونه؟ این‌جا مدرسه است. چرا هر چی در می‌زنم کسی در رو باز نمی‌کنه؟»

ابروهای پیوندی و پرپشت خانم حیدری کشیده‌تر شدند و با صدای لرزانی گفت: «ببخشید! بچه‌ها کنفرانس داشتند، کلاس شلوغ شده بود.»

خانم ناظم گفت: «خواهش می‌کنم. خانم حیدری شما چند لحظه با من بیرون بیایید.»

با رفتن معلم، صداها اوج گرفت: «مینا چرا خودت‌رو به خنگی زدی! خلیج‌فارس شماله؟»

هنوز خنده‌ام را قورت نداده بودم که فاطمی گفت: «فهمیدید چی شد؟ اِی وای...»

فاطمی با ناراحتی گفت:‌ «می‌دونید؟ فکر کنم خانم ناظم به خاطر همون چیز به کلاس اومده بود.»

بچه‌ها با تعجب گفتند: «به خاطر چی؟»

فاطمی پیش میز خانم ایستاد و گفت: «یادتون هست هفته‌ی پیش قرار شد خانم مدیر و ناظم به کلاس‌ها سر بزنند و کلاس نمونه رو انتخاب کنند...»

خانم وارد شد و گفت: «مینا بشین!»

قیافه‌ی حق به جانبی گرفتم و گفتم: «نه خانم! یه کمی از درس مونده.»

خانم لبخندی زد و گفت: «حالا برو بشین بعداً.»

با غرور سر جایم نشستم. خانم گفت: «بچه‌ها! جلسه‌ی بعد قراره خانم مدیر به کلاس ما بیان. اگه شما درس رو خوب بخونید و ساکت باشید، شما را برای دیدن ایستگاه هواشناسی می‌بریم.»

خانم به طرف میز من آمد و گفت: «مینا! برای جلسه‌ی بعد، درس رو خیلی خوب، نه دست و پا شکسته، بخون و بیا با همین روش بگو.»

با صدای زنگ، خانم بیرون رفت. بچه‌ها در کلاس مونده بودند. دوباره پای تخته رفتم و شروع کردیم: «برو بالا... بیا پایین... نه، نه، پایین‌تر...»﷼

CAPTCHA Image