نویسنده

 

 


وقتی به دبیرستان می‌رفتم، خانواده‌ی من پول زیادی نداشتند و باید خودم کار می‌کردم. مدتی در رستوران کار کردم، بعد در مغازه‌ی خوار‌‌و‌بار فروشی و حالا می‌خواستم یک کار جالب داشته باشم.

یک روز که دنبال کار بودم به یک باغ‌وحش رسیدم. با رئیس باغ‌وحش صحبت کردم. او از من خوشش آمد و گفت که کار جالبی دارد و من می‌توانم انجام بدهم. ما با هم به راهروها و تونل‌های باغ‌وحش رفتیم؛ جایی که مردم آن‌جا را ندیده بودند. تا این‌که به قفس یک گوریل رسیدیم؛ اما قفس خالی بود.

رئیس باغ‌وحش گفت: «اسم گوریل «کونگ» است و حالا مریض شده. باید تا هفته‌ی دیگر در قرنطینه باشد. کونگ دیگر پیر شده و ما دنبال یک گوریل دیگر هستیم. کونگ فقط روی شاخه‌ی درخت می‌نشیند و تمام روز طناب را در دستش می‌گیرد. آخر هفته، جمعیت زیادی به باغ‌وحش می‌آیند و وقتی می‌بینند گوریل این‌جا نیست ناامید می‌شوند. همه از دیدن گوریل لذت می‌برند؛ حتی اگر یک گوریل بی‌حال و پیر باشد!»

او گفت: «من یک لباس گوریل دارم. اگر دوست داری می‌توانی آن‌را بپوشی و چهار ساعت روی شاخه‌ی درخت بنشینی. این‌طوری حداقل مردم چیزی برای تماشا دارند.»

این کار برای من جالب بود. برای همین قبول کردم. روز بعد به باغ‌وحش رفتم، لباس گوریل را پوشیدم و وارد قفس شدم. روی شاخه‌ی درخت نشستم و طناب را در دستم گرفتم. خیلی زود تعداد زیادی از بچه‌ها آن‌جا جمع شدند. آن‌ها صورت‌شان را به میله‌های قفس فشار می‌دادند. هنوز وقت زیادی نگذشته بود که من خسته شدم و برای تغییر این وضعیت شروع کردم به خاراندن بدنم و به سینه‌ام ضربه زدم و طناب را چرخاندم. حدود یک ساعت گذشت و من واقعاً حس گوریلی پیدا کرده بودم! طناب را گرفتم و شروع کردم به چرخیدن در قفس و از طناب بالا رفتم!

در قفس کناری یک شیر بود و به خاطر کارهای مسخره‌ی من عصبانی شده بود. او شروع کرد به راه رفتن در قفس و نعره می‌کشید؛ اما من به چرخیدن و تاب خوردن و بالا رفتن ادامه دادم و کم‌کم به طرف قفس شیر رفتم و پاهایم را روی نرده‌های قفس شیر فشار دادم. شیر غرش می‌کرد.

سرگرمی جالبی بود و بچه‌ها هم از این نمایش لذت می‌بردند؛ اما ناگهان من اشتباه کردم و افتادم؛ آن‌هم درست وسط قفس شیر!

به پشت زمین خوردم. گیج شده بودم؛ اما فوری به طرف جمعیت جلو قفس دویدم و فریاد زدم: «کمک! کمک! من آن کسی نیستم که شما فکر می‌کنید!»

وقتی فریاد زدم، شیر پرید و من را روی زمین انداخت. سرش روی گردنم بود. من می‌دانستم که دیگر فایده ندارد. شیر به آرامی در گوش من گفت: «ساکت شو! وگرنه عصبانی می‌شوم!»﷼

CAPTCHA Image